eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢آفت انحراف جنسی در ازدواج دیر هنگام 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"و تَعْلَمُ مَآ فِي نَفْسِـی" و آنچہ را در دِلِ من مي‏گذرد مي‏دانے💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
آرزويش گمنامے بود و حاجت‌رَوا شد در آخرين لحظات عمرشـ گفت : خواهم كہ در غمكده ـآرام بگيرم گمنام سفر كرده و ـگمنام بميرم💔🙃 شهيد جاويدُالاثر مدافع‌حرم شهید علے بيات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لا تَدرے لعل اَحدَهُم یناجے اللّٰہ لاَجلڪ^^ تو کہ نمیدانے شاید یکے بخاطر تو با خدا نجوا میکند..♥️🤭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و کم‌کم هر چه کردم نتوانستم تکانش بدهم و دست زدن‌هایم و چنگ زدن‌هایم به آبی که از زیر دستم فرار می‌کرد، بیهوده شد و سرم زیر آب رفت . یه لحظه قلبم از جا کنده شد . داشتم غرق شدنم را با چشمانی باز می دیدم .درد شدیدی در قلبم نشست و همانطور که کم کم درعمق آب فرو می رفتم ، حتی کف دستانم هم که روی اب بود هم زیر آب رفت .در زلالی آب ، هومن را دیدم که تیشرتش را درآورد و شیرجه زد . بی اختیار دهانم باز شد و اسمش را صدا زدم .اما هجوم آب در دهانم نگذاشت که صدایی از من شنیده شود. دستانش را دور کمرم حلقه کرد و یک دفعه مرا به سمت بالا کشید .روی آب آمدم و های بلندی از یک نفس عمیق کشیدم و به زحمت و کمک هومن، از پله های استخر که خودش مرا سمتش کشید ، بالا رفتم و خودم را روی چمن ها ی اطراف استخر انداختم . -خیلی احمقی ...واسه چی فقط داد میزنی ؟ مگه تولالی واقعا ؟چرا اینقدر لجبازی می کنی دیوونه ؟ صدایش را می شنیدم ولی حال خوشی نداشتم تا لااقل با عصبانیت فقط نگاهش کنم .چهار دست و پا شدم و درحالیکه سرم سمت پایین بود، به سرفه افتادم .هجم آب فراوانی که خورده بودم راحس می کردم و هنوز نفس هایم کند بود که هومن روی پنجه هایش نشست و با کف دست محکم چند ضربه ای به پشتم زد: -سرفه کن احمق جان ...سرفه کن . یکدفعه با یک سرفه ی اجباری ، آبی که خوردم را بالا آوردم و بی حال تر از قبل افتادم روی چمن ها. اصلا روش خوبی برای شکستن سکوتم نبود. همانطور که عصبانیت را درنگاهش می دیدم اما از نگاهش فرار می کردم که گفت : _یعنی واقعا دیوونه تر از تو ندیده بودم . چشمانم را بستم و به قلبم اجازه دادم که آرام آرام به حالت عادی خود برگردد. اما هومن نگذاشت .شانه ام را گرفت مرا نشاند . با آنکه عصبانیت فقط ظاهر کلامش بود و من درصورتش نگرانی را به وضوح می دیدم ، اما شاید بخاطر همان نیم تنه ی برهنه اش حتی بهش نگاهم نمی کردم . مرا سرپا کرد و درحالیکه سمت خانه میرفت باز غر زد .اما نمی دانم چرا حتی از شنیدن غر زدن هایش هم لذت میبردم. شاید بیشتر بوی نگرانی می داد تا عصبانیت . نشستم روی کاناپه ... پتویی آورد و انداخت رویم . لبه های پتو را محکم گرفتم و خودم را پخش کردم روی کاناپه . بالای سرم ایستاد.چشم بستم که گفت : -دراز نکش ...بشین تا اگه هنوز آبی تو معده ات باشه ، حس کنی و برگردونی . توجهی نکردم .که اینبار خودش با عصبانیت شانه هایم را گرفت و مرا نشاند. هنوز چشمانم بسته بود و بی حال بودم که با پشت دست آرام توی صورتم زد: _میشنوی چی می گم ؟ جوابش رو ندادم که حرصی تر گفت : _کر و لال من ... با توام . چشم باز کردم .چی در نگاهم بود نمی دانم ولی بادیدن حلقه های سیاه نگاهم فوری سمت آشپزخانه رفت . صدای برخورد قاشق با جداره ی لیوان را می شنیدم و برگشت . یک لیوان آب قند در دستش بود. باز مقابلم روی پنجه هایش نشست .محتوای لیوان را به زور و با گرفتن سرم ،در حلقم ریخت . اما تا لیوان را برداشت ، حالت تهوع گرفتم .فوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دویدم سمت دستشویی .آب قند و اضافه ی آب استخر را باهم بالا آوردم و نگاهی توی آینه انداختم .فشارم افتاده بود.مطمئن بودم . در دستشویی راباز کردم و خودم را کنار دیوارش انداختم و پاهایم از تحمل وزن بدنم ، شانه خالی کرد. افتادم روی زمین .هومن که پشت در دستشویی بود، جلو آمد و اینبار بدون غر زدن ، مرا بلند کرد.آنقدر بی حال بودم که دلم می خواست تا شب بخوابم و او مرا سمت اتاقم برد. با پاهایی که به زحمت روی زمین کشیده میشد . روی تخت که دراز کشیدم . پتو را روی تنه ام کشید و من چشم بسته شنیدم که گفت : _حالت که بهتر شد، خودم خفه ات می کنم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور اما مطمئن بودم که این تهدید فقط از زور نگرانی‌اش است . چشمانم بسته بود و خواب را می‌طلبید . ولی نشنیدم صدای قدم‌هایی را که سمت در برود ! مانده بود! لبه ی تخت نشسته بود و شاید نگاهم می‌کرد . دلم می‌خواست واقعا ازش بترسم . بعد همه‌ی آن بلاها باید ازش می‌ترسیدم قطعا ، ولی نمی‌دانم چرا حال نگرانش را دوست داشتم . پشت آن اخم پر جذبه یا غر زدن‌هایش ،حسی بود که آرامم می‌کرد. _نسیم ...بیداری ؟ صدایش را شنیدم ولی جواب ندادم . نه حال جواب دادن داشتم و می ارزید که سکوتی که تا آن لحظه حفظش کرده بودم ، از دست بدهم که آرام مچ دستم را گرفت . انگشت اشاره و وسط را روی نبض دستم گذاشت . زنده بودنم را چک می‌کرد و بعد از آنکه گرمای مطبوع همان دو انگشت دستش در پوست سردم نفوذ کرد، عصبی‌تر شد و غر زد: _به خدا که خیلی احمقی ..خیلی احمقی ... بلند شو ببرمت درمونگاه تا نمردی بابا. توجهی نکردم و آرام با پشت دستش روی گونه‌ام زد و گفت: _با توام ...میشنوی صدامو؟ لال بود ، کرم شد ... بلند شو می‌گم . بی‌حال چشم باز کردم . چانه‌ام را گرفت و سرم را چرخاند مقابل نگاه خودش . _خوبی ؟ می‌خوای بریم درمونگاه ؟نفست سنگین نیست ؟ چرا میپرسید ؟ عذاب وجدان داشت یا میخواست از طرف مادر ، بازخواست نشود ؟ جوابش را ندادم .تنها نگاه سیاهم در حلقه‌های روشن نگاهش خیره ماند که عصبی نفسش را در هوا فوت کرد: _دیوونه جوابم ‌رو بده ... شاید آب رفته باشه توی ریه‌هات ... می‌گم نفست سنگین نیست ؟ احساس درد توی قفسه‌ی سینه‌ات نمی‌کنی ؟ چقدر این حالت نگاهش زیبا بود. و این پرسش هایی که به علایم حیاتی ام وابسته. آن اخم هیچ تفاهمی با نگرانی چشمانش نداشت جز آنکه نگاهش را زیباتر کند . درست مثل روزی که رگ دستم را زدم. عصبی و کلافه فریاد زد : _می‌میری دیوونه حرف بزن . وقتی تداوم سکوتم را دید از جا برخاست و در اتاق چند باری با همان نیم تنه‌ی برهنه قدم زد. کُلی نگاهش می‌کردم .اما به هر حال نیم تنه‌ی برهنه‌اش را می‌دیدم که صدای مادر شنیده شد : _سلام ...من اومدم . با قدم‌هایی بلند رفت سمت در: _مامان. _جانم . _بیا بالا ...نسیم حالش خوب نیست . _چی شده ؟ صدای پاهای مادر که روی پله‌ها می‌دوید را شنیدم : _چی شده؟ هومن کلافه دستی به موهایش کشید : _نسیم افتاده تو استخر. حالا مادر در چهار چوب در ایستاده بود: _یاخدا ...شنا بلد نیست . _می‌دونم ... جوابم ‌رو نمیده ...برو ببین حالش چطوره . مادر جلو آمد و آرام دستی به صورتم کشید : _نسیم جان ...نسیم عزیزم...خوبی؟ سکوتم عذابی برای هر دویشان شد اما بیشتر برای هومن! کلافه جلو آمد و درحالیکه نگاهش به من بود به مادر گفت : _چکار کنم ؟ مادر چرخید سمت هومن : _چطوری افتاده تو استخر؟ این اصلا از کنار استخرم رد نمی‌شد که ! هومن عصبی فریاد زد: _من چه می‌دونم حالا ... چه سوالایی می‌پرسید ! ...زنگ بزنم دکتر بیاد ؟ _آره زنگ بزن . کار به دکتر کشید.حالم آنقدر هم بد نبود ولی سکوتم شک برانگیز بود . لااقل در آن زمان . دکتر معاینه‌ام کرد و بعد رو به مادر گفت : _حالش خوبه ، البته بعید نیست که تا شب بی‌حال باشه .... بذارید استراحت کنه ... شاید معده اش هم سنگین باشه ، چیز زیاد و سنگین نخوره ، در حد یه سوپ یا چند قاشق غذا ... اگه سرفه‌های خس‌خس دار داشت حتما باید پیگیری بشه . مادر همراه دکتر شد و از اتاق بیرون رفت و هومن ماند. چشمانم باز بود برای دیدن آرامشی که حالا در نگاهش نشسته بود . جلو آمد. کنار تختم نشست و پشت عصبانیتی که خاصیت حرف زدنش بود گفت : _گفتم به من اعتماد نکن ...ولی اعتماد کردی ...این درس خوبی شد که یادت بمونه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
💍 همان روز خواستگارے یا زمان خواندن خطبہ عقد بود کہ مادرم گفت : قول مےدهد کہ سیگار هم نکشد🍃 خانمش هم گفت : مجاهدفےسبیل‌اللّٰہ کہ نباید سیگار بکشد؛ سیگار کشیدن دور از شأن شماست! وقتے برگشتیم خانہ، رفت جیب هایش را گشت سیگارهایش را درآورد ، لِہِ‌شان کرد و برد ریخت توے سطل گفت : تمام شد.. دیگر هیچ کس دست من سیگار نمے بیند همین هم شد😅 خانمش مے گفت : یکے دو سال از ازدواجمون مےگذشت، رفتم پیشش گفتم : این بچہ گوشش درد مے کنہ این سیگار را بگیر یہ پڪ بزن دودش را فوت کن توے گوشش گفت : نمےتونم قول دادم دیگہ سیگار نکشم✌️🏻 گفتم : بچہ داره درد میکشہ! گفت: ببر بده همسایه بکشہ و توے گوشش فوت کنہ دیگہ هم بہ من نگو..🤫 بہ‌مجنون‌گفتم‌زنده‌بمان،ص²⁰²و²⁰³ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ" یکے هست کہ صدات رو دوس داره همون صدایـی کہ خودت دوستش ندارے..💙😇 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ماهی قزل را درسته توی روغن داغ ماهیتابه خواباندم . صدای جلز و ولزش بلند شد . از ماهیتابه فاصله گرفتم و به حباب‌های کوچک دور ماهی خیره شدم. کوتاه آمدم اما نه از سکوتم ..از بلایی که هومن سرم آورد و من تلافی نکردم . چرایش کاملا برایم مشخص نبود ولی به هر حال فکر می‌کنم همان نگرانی چشمانش و اینکه آنروز تا شب بالای سرم نشست ، راضیم کرد که از سر تقصیراتش بگذرم . خیلی از خودم راضی بودم که سکوتم را نشکستم و با اینکار بیشتر کلافه‌اش کردم. آنروز مادر برای خرید بیرون رفته بود و هومن که یک شبانه روز را بی‌وقفه برگه‌های امتحانی تصیح کرده بود، در خواب بود ،و من برای سبزی پلوی شام ،ماهی سرخ می‌کردم . _به به ..چه بویی. در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود. با موهایی که بخاطر خواب، آشفته بود و چشمانی هنوز پف‌ آلود. جلو آمد و کنار من ایستاد. حالا باید از او می‌ترسیدم . هر وقت فاصله ها را کم می‌کرد بلایی سرم نازل می‌شد اما من یا عقلم معیوب شده بود یا سیستم دفاعی بدنم ضعیف، که خطری به این بزرگی ،باعث نگرانی و اضطرابم نمی‌شد : _فردا می‌خوای بیای هتل ؟ سرم چرخید سمتش ،فقط در سکوت نگاهش کردم و جوابی ندادم که کلافه گفت : _بابا تمومش کن این سکوت مسخره‌ رو دیگه...خسته‌ام کردی به خدا ...آدم فکر می‌کنه باید با تو به زبان اشاره حرف بزنه . از حرفش خندیدم که ادامه داد: _می‌آی حالا؟ مدیریت کم چیزی نیست . با لبخندی که نه از روی لبم محو می‌شد و نه جلوی پیشرفتش گرفته ، نگاهش کردم . کلافه چنگی به موهایش زد و دستی به کمرش، بعد در حالیکه انگشت اشاره به خودش و سپس راه رفتن اشاره می‌کرد و به حالت نمایشی داشت ازم می‌پرسید که همراهش می‌روم و در آخر گفت : گرفتی یا نه ؟ سرم چرخید سمت ماهیتابه .کفگیر پلاستیکی را برداشتم تا ماهی را برگردانم که گفت : بده به من الان یه بلایی سر خودت می‌آری می‌اندازی گردن من، منم که سابقه‌ی کاریم خراب .... ماهی را با احتیاط برگرداند و بخاطر پرش ذرات روغن داغش ،فوری از ماهیتابه فاصله گرفت و با کفگیری که در دستش مانده بود گفت : _چی شد ؟ سرم را آهسته تکان دادم که عمدا گفت : _نشنیدم! نیازی به شنیدن نبود. با سر تایید کردم ولی می‌خواست مرا وادار به حرف زدن کند که با خنده به چشمانش اشاره کردم و بعد سرم را مقابل نگاهش تکان دادم ، خودش هم خنده‌اش گرفت ولی باز گفت : _تصویر هست صدا نیست . و اینبار هر دو بلندبلند خندیدیم . دیوانه شده بودم شاید ! بعد از بلایی که سرم آورد حالا داشتم همراهش می‌خندیدم! کف دستش را روی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه گذاشت و با خنده‌ای که به لبخند ختم شده بود گفت : _فرداساعت 8 می‌ریم هتل...خوبه که یه تیپ خوب بزنی ،اولین برخورد یه مدیر با کارکنانش خیلی مهمه. ذوق زده ،لبخند زدم و او نشست پشت میز آشپزخانه و دستور صادر کرد: _یه چایی برام بریز. _به‌به ...آفرین نسیم خانم ..زحمت ماهی رو کشیدی مادر؟ مادر بود با کلی خرید ،همه را روی میز گذاشت و نشست مقابل هومن: _تو چطوری؟ آخه آدم عاقل یه شبه صد تا برگه امتحانی رو تصیح می‌کنه که کور بشه . _کاری نداشت همشون از دم افتادند جز یه نفر. مادر متعجب پرسید: _کی ؟ _دخترت دیگه . مادر بیشتر از حتی خودم ذوق‌ زده شد: _آفرین نسیم عزیزم ...فقط این سکوتش آخر منو دق می‌ده ..راستی آخر هفته می‌ریم خونه‌ی خانم جان . _چه خبره ؟ _مادر با ذوق گفت : _تعطیلاته دیگه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝