14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢آفت انحراف جنسی در ازدواج دیر هنگام
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
"و تَعْلَمُ مَآ فِي نَفْسِـی"
و آنچہ را در دِلِ من ميگذرد ميدانے💙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#شهیدانہ
آرزويش گمنامے بود و حاجترَوا شد
در آخرين لحظات عمرشـ گفت :
خواهم كہ در غمكده ـآرام بگيرم
گمنام سفر كرده و ـگمنام بميرم💔🙃
شهيد جاويدُالاثر مدافعحرم
شهید علے بيات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
لا تَدرے لعل اَحدَهُم
یناجے اللّٰہ لاَجلڪ^^
تو کہ نمیدانے
شاید یکے بخاطر تو
با خدا نجوا میکند..♥️🤭
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت165
و کمکم هر چه کردم نتوانستم تکانش بدهم و دست زدنهایم و چنگ زدنهایم به آبی که از زیر دستم فرار میکرد، بیهوده شد و سرم زیر آب رفت .
یه لحظه قلبم از جا کنده شد .
داشتم غرق شدنم را با چشمانی باز می دیدم .درد شدیدی در قلبم نشست و همانطور که کم کم درعمق آب فرو می رفتم ، حتی کف دستانم هم که روی اب بود هم زیر آب رفت .در زلالی آب ، هومن را دیدم که تیشرتش را درآورد و شیرجه زد . بی اختیار دهانم باز شد و اسمش را صدا زدم .اما هجوم آب در دهانم نگذاشت که صدایی از من شنیده شود.
دستانش را دور کمرم حلقه کرد و یک دفعه مرا به سمت بالا کشید .روی آب آمدم و های بلندی از یک نفس عمیق کشیدم و به زحمت و کمک هومن، از پله های استخر که خودش مرا سمتش کشید ، بالا رفتم و خودم را روی چمن ها ی اطراف استخر انداختم .
-خیلی احمقی ...واسه چی فقط داد میزنی ؟ مگه تولالی واقعا ؟چرا اینقدر لجبازی می کنی دیوونه ؟
صدایش را می شنیدم ولی حال خوشی نداشتم تا لااقل با عصبانیت فقط نگاهش کنم .چهار دست و پا شدم و درحالیکه سرم سمت پایین بود، به سرفه افتادم .هجم آب فراوانی که خورده بودم راحس می کردم و هنوز نفس هایم کند بود که هومن روی پنجه هایش نشست و با کف دست محکم چند ضربه ای به پشتم زد:
-سرفه کن احمق جان ...سرفه کن .
یکدفعه با یک سرفه ی اجباری ، آبی که خوردم را بالا آوردم و بی حال تر از قبل افتادم روی چمن ها.
اصلا روش خوبی برای شکستن سکوتم نبود.
همانطور که عصبانیت را درنگاهش می دیدم اما از نگاهش فرار می کردم که گفت :
_یعنی واقعا دیوونه تر از تو ندیده بودم .
چشمانم را بستم و به قلبم اجازه دادم که آرام آرام به حالت عادی خود برگردد. اما هومن نگذاشت .شانه ام را گرفت مرا نشاند . با آنکه عصبانیت فقط ظاهر کلامش بود و من درصورتش نگرانی را به وضوح می دیدم ، اما شاید بخاطر همان نیم تنه ی برهنه اش حتی بهش نگاهم نمی کردم .
مرا سرپا کرد و درحالیکه سمت خانه میرفت باز غر زد .اما نمی دانم چرا حتی از شنیدن غر زدن هایش هم لذت میبردم. شاید بیشتر بوی نگرانی می داد تا عصبانیت . نشستم روی کاناپه ... پتویی آورد و انداخت رویم . لبه های پتو را محکم گرفتم و خودم را پخش کردم روی کاناپه . بالای سرم ایستاد.چشم بستم که گفت :
-دراز نکش ...بشین تا اگه هنوز آبی تو معده ات باشه ، حس کنی و برگردونی .
توجهی نکردم .که اینبار خودش با عصبانیت شانه هایم را گرفت و مرا نشاند. هنوز چشمانم بسته بود و بی حال بودم که با پشت دست آرام توی صورتم زد:
_میشنوی چی می گم ؟
جوابش رو ندادم که حرصی تر گفت :
_کر و لال من ... با توام .
چشم باز کردم .چی در نگاهم بود نمی دانم ولی بادیدن حلقه های سیاه نگاهم فوری سمت آشپزخانه رفت .
صدای برخورد قاشق با جداره ی لیوان را می شنیدم و برگشت . یک لیوان آب قند در دستش بود. باز مقابلم روی پنجه هایش نشست .محتوای لیوان را به زور و با گرفتن سرم ،در حلقم ریخت . اما تا لیوان را برداشت ، حالت تهوع گرفتم .فوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دویدم سمت دستشویی .آب قند و اضافه ی آب استخر را باهم بالا آوردم و نگاهی توی آینه انداختم .فشارم افتاده بود.مطمئن بودم .
در دستشویی راباز کردم و خودم را کنار دیوارش انداختم و پاهایم از تحمل وزن بدنم ، شانه خالی کرد. افتادم روی زمین .هومن که پشت در دستشویی بود، جلو آمد و اینبار بدون غر زدن ، مرا بلند کرد.آنقدر بی حال بودم که دلم می خواست تا شب بخوابم و او مرا سمت اتاقم برد.
با پاهایی که به زحمت روی زمین کشیده میشد .
روی تخت که دراز کشیدم . پتو را روی تنه ام کشید و من چشم بسته شنیدم که گفت :
_حالت که بهتر شد، خودم خفه ات می کنم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت166
اما مطمئن بودم که این تهدید فقط از زور نگرانیاش است .
چشمانم بسته بود و خواب را میطلبید .
ولی نشنیدم صدای قدمهایی را که سمت در برود ! مانده بود!
لبه ی تخت نشسته بود و شاید نگاهم میکرد . دلم میخواست واقعا ازش بترسم .
بعد همهی آن بلاها باید ازش میترسیدم قطعا ، ولی نمیدانم چرا حال نگرانش را دوست داشتم .
پشت آن اخم پر جذبه یا غر زدنهایش ،حسی بود که آرامم میکرد.
_نسیم ...بیداری ؟
صدایش را شنیدم ولی جواب ندادم .
نه حال جواب دادن داشتم و می ارزید که سکوتی که تا آن لحظه حفظش کرده بودم ، از دست بدهم که آرام مچ دستم را گرفت .
انگشت اشاره و وسط را روی نبض دستم گذاشت .
زنده بودنم را چک میکرد و بعد از آنکه گرمای مطبوع همان دو انگشت دستش در پوست سردم نفوذ کرد، عصبیتر شد و غر زد:
_به خدا که خیلی احمقی ..خیلی احمقی ... بلند شو ببرمت درمونگاه تا نمردی بابا.
توجهی نکردم و آرام با پشت دستش روی گونهام زد و گفت:
_با توام ...میشنوی صدامو؟ لال بود ، کرم شد ... بلند شو میگم .
بیحال چشم باز کردم .
چانهام را گرفت و سرم را چرخاند مقابل نگاه خودش .
_خوبی ؟ میخوای بریم درمونگاه ؟نفست سنگین نیست ؟
چرا میپرسید ؟ عذاب وجدان داشت یا میخواست از طرف مادر ، بازخواست نشود ؟
جوابش را ندادم .تنها نگاه سیاهم در حلقههای روشن نگاهش خیره ماند که عصبی نفسش را در هوا فوت کرد:
_دیوونه جوابم رو بده ... شاید آب رفته باشه توی ریههات ... میگم نفست سنگین نیست ؟ احساس درد توی قفسهی سینهات نمیکنی ؟
چقدر این حالت نگاهش زیبا بود. و این پرسش هایی که به علایم حیاتی ام وابسته.
آن اخم هیچ تفاهمی با نگرانی چشمانش نداشت جز آنکه نگاهش را زیباتر کند .
درست مثل روزی که رگ دستم را زدم.
عصبی و کلافه فریاد زد :
_میمیری دیوونه حرف بزن .
وقتی تداوم سکوتم را دید از جا برخاست و در اتاق چند باری با همان نیم تنهی برهنه قدم زد.
کُلی نگاهش میکردم .اما به هر حال نیم تنهی برهنهاش را میدیدم که صدای مادر شنیده شد :
_سلام ...من اومدم .
با قدمهایی بلند رفت سمت در:
_مامان.
_جانم .
_بیا بالا ...نسیم حالش خوب نیست .
_چی شده ؟
صدای پاهای مادر که روی پلهها میدوید را شنیدم :
_چی شده؟
هومن کلافه دستی به موهایش کشید :
_نسیم افتاده تو استخر.
حالا مادر در چهار چوب در ایستاده بود:
_یاخدا ...شنا بلد نیست .
_میدونم ... جوابم رو نمیده ...برو ببین حالش چطوره .
مادر جلو آمد و آرام دستی به صورتم کشید :
_نسیم جان ...نسیم عزیزم...خوبی؟
سکوتم عذابی برای هر دویشان شد اما بیشتر برای هومن!
کلافه جلو آمد و درحالیکه نگاهش به من بود به مادر گفت :
_چکار کنم ؟
مادر چرخید سمت هومن :
_چطوری افتاده تو استخر؟ این اصلا از کنار استخرم رد نمیشد که !
هومن عصبی فریاد زد:
_من چه میدونم حالا ... چه سوالایی میپرسید ! ...زنگ بزنم دکتر بیاد ؟
_آره زنگ بزن .
کار به دکتر کشید.حالم آنقدر هم بد نبود ولی سکوتم شک برانگیز بود . لااقل در آن زمان .
دکتر معاینهام کرد و بعد رو به مادر گفت :
_حالش خوبه ، البته بعید نیست که تا شب بیحال باشه .... بذارید استراحت کنه ... شاید معده اش هم سنگین باشه ، چیز زیاد و سنگین نخوره ، در حد یه سوپ یا چند قاشق غذا ... اگه سرفههای خسخس دار داشت حتما باید پیگیری بشه .
مادر همراه دکتر شد و از اتاق بیرون رفت و هومن ماند.
چشمانم باز بود برای دیدن آرامشی که حالا در نگاهش نشسته بود .
جلو آمد. کنار تختم نشست و پشت عصبانیتی که خاصیت حرف زدنش بود گفت :
_گفتم به من اعتماد نکن ...ولی اعتماد کردی ...این درس خوبی شد که یادت بمونه.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#یڪروایتعاشقانہ💍
همان روز خواستگارے
یا زمان خواندن خطبہ عقد بود
کہ مادرم گفت :
قول مےدهد کہ سیگار هم نکشد🍃
خانمش هم گفت : مجاهدفےسبیلاللّٰہ
کہ نباید سیگار بکشد؛
سیگار کشیدن دور از شأن شماست!
وقتے برگشتیم خانہ،
رفت جیب هایش را گشت
سیگارهایش را درآورد ، لِہِشان کرد
و برد ریخت توے سطل
گفت : تمام شد.. دیگر هیچ کس
دست من سیگار نمے بیند
همین هم شد😅
خانمش مے گفت : یکے دو سال
از ازدواجمون مےگذشت،
رفتم پیشش گفتم :
این بچہ گوشش درد مے کنہ
این سیگار را بگیر یہ پڪ بزن
دودش را فوت کن توے گوشش
گفت : نمےتونم قول دادم
دیگہ سیگار نکشم✌️🏻
گفتم : بچہ داره درد میکشہ!
گفت: ببر بده همسایه بکشہ
و توے گوشش فوت کنہ
دیگہ هم بہ من نگو..🤫
بہمجنونگفتمزندهبمان،ص²⁰²و²⁰³
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ"
یکے هست کہ صدات رو دوس داره
همون صدایـی کہ خودت
دوستش ندارے..💙😇
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت167
ماهی قزل را درسته توی روغن داغ ماهیتابه خواباندم .
صدای جلز و ولزش بلند شد .
از ماهیتابه فاصله گرفتم و به حبابهای کوچک دور ماهی خیره شدم.
کوتاه آمدم اما نه از سکوتم ..از بلایی که هومن سرم آورد و من تلافی نکردم .
چرایش کاملا برایم مشخص نبود ولی به هر حال فکر میکنم همان نگرانی چشمانش و اینکه آنروز تا شب بالای سرم نشست ، راضیم کرد که از سر تقصیراتش بگذرم .
خیلی از خودم راضی بودم که سکوتم را نشکستم و با اینکار بیشتر کلافهاش کردم.
آنروز مادر برای خرید بیرون رفته بود و هومن که یک شبانه روز را بیوقفه برگههای امتحانی تصیح کرده بود، در خواب بود ،و من برای سبزی پلوی شام ،ماهی سرخ میکردم .
_به به ..چه بویی.
در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود.
با موهایی که بخاطر خواب، آشفته بود و چشمانی هنوز پف آلود.
جلو آمد و کنار من ایستاد. حالا باید از او میترسیدم .
هر وقت فاصله ها را کم میکرد بلایی سرم نازل میشد اما من یا عقلم معیوب شده بود یا سیستم دفاعی بدنم ضعیف، که خطری به این بزرگی ،باعث نگرانی و اضطرابم نمیشد :
_فردا میخوای بیای هتل ؟
سرم چرخید سمتش ،فقط در سکوت نگاهش کردم و جوابی ندادم که کلافه گفت :
_بابا تمومش کن این سکوت مسخره رو دیگه...خستهام کردی به خدا ...آدم فکر میکنه باید با تو به زبان اشاره حرف بزنه .
از حرفش خندیدم که ادامه داد:
_میآی حالا؟
مدیریت کم چیزی نیست .
با لبخندی که نه از روی لبم محو میشد و نه جلوی پیشرفتش گرفته ، نگاهش کردم .
کلافه چنگی به موهایش زد و دستی به کمرش، بعد در حالیکه انگشت اشاره به خودش و سپس راه رفتن اشاره میکرد و به حالت نمایشی داشت ازم میپرسید که همراهش میروم و در آخر گفت :
گرفتی یا نه ؟
سرم چرخید سمت ماهیتابه .کفگیر پلاستیکی را برداشتم تا ماهی را برگردانم که گفت :
بده به من الان یه بلایی سر خودت میآری میاندازی گردن من، منم که سابقهی کاریم خراب ....
ماهی را با احتیاط برگرداند و بخاطر پرش ذرات روغن داغش ،فوری از ماهیتابه فاصله گرفت و با کفگیری که در دستش مانده بود گفت :
_چی شد ؟
سرم را آهسته تکان دادم که عمدا گفت :
_نشنیدم! نیازی به شنیدن نبود.
با سر تایید کردم ولی میخواست مرا وادار به حرف زدن کند که با خنده به چشمانش اشاره کردم و بعد سرم را مقابل نگاهش تکان دادم ، خودش هم خندهاش گرفت ولی باز گفت :
_تصویر هست صدا نیست .
و اینبار هر دو بلندبلند خندیدیم .
دیوانه شده بودم شاید !
بعد از بلایی که سرم آورد حالا داشتم همراهش میخندیدم!
کف دستش را روی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه گذاشت و با خندهای که به لبخند ختم شده بود گفت :
_فرداساعت 8 میریم هتل...خوبه که یه تیپ خوب بزنی ،اولین برخورد یه مدیر با کارکنانش خیلی مهمه.
ذوق زده ،لبخند زدم و او نشست پشت میز آشپزخانه و دستور صادر کرد:
_یه چایی برام بریز.
_بهبه ...آفرین نسیم خانم ..زحمت ماهی رو کشیدی مادر؟
مادر بود با کلی خرید ،همه را روی میز گذاشت و نشست مقابل هومن:
_تو چطوری؟
آخه آدم عاقل یه شبه صد تا برگه امتحانی رو تصیح میکنه که کور بشه .
_کاری نداشت همشون از دم افتادند جز یه نفر.
مادر متعجب پرسید:
_کی ؟
_دخترت دیگه .
مادر بیشتر از حتی خودم ذوق زده شد:
_آفرین نسیم عزیزم ...فقط این سکوتش آخر منو دق میده ..راستی آخر هفته میریم خونهی خانم جان .
_چه خبره ؟
_مادر با ذوق گفت :
_تعطیلاته دیگه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝