eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
"و تَعْلَمُ مَآ فِي نَفْسِـی" و آنچہ را در دِلِ من مي‏گذرد مي‏دانے💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
آرزويش گمنامے بود و حاجت‌رَوا شد در آخرين لحظات عمرشـ گفت : خواهم كہ در غمكده ـآرام بگيرم گمنام سفر كرده و ـگمنام بميرم💔🙃 شهيد جاويدُالاثر مدافع‌حرم شهید علے بيات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لا تَدرے لعل اَحدَهُم یناجے اللّٰہ لاَجلڪ^^ تو کہ نمیدانے شاید یکے بخاطر تو با خدا نجوا میکند..♥️🤭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و کم‌کم هر چه کردم نتوانستم تکانش بدهم و دست زدن‌هایم و چنگ زدن‌هایم به آبی که از زیر دستم فرار می‌کرد، بیهوده شد و سرم زیر آب رفت . یه لحظه قلبم از جا کنده شد . داشتم غرق شدنم را با چشمانی باز می دیدم .درد شدیدی در قلبم نشست و همانطور که کم کم درعمق آب فرو می رفتم ، حتی کف دستانم هم که روی اب بود هم زیر آب رفت .در زلالی آب ، هومن را دیدم که تیشرتش را درآورد و شیرجه زد . بی اختیار دهانم باز شد و اسمش را صدا زدم .اما هجوم آب در دهانم نگذاشت که صدایی از من شنیده شود. دستانش را دور کمرم حلقه کرد و یک دفعه مرا به سمت بالا کشید .روی آب آمدم و های بلندی از یک نفس عمیق کشیدم و به زحمت و کمک هومن، از پله های استخر که خودش مرا سمتش کشید ، بالا رفتم و خودم را روی چمن ها ی اطراف استخر انداختم . -خیلی احمقی ...واسه چی فقط داد میزنی ؟ مگه تولالی واقعا ؟چرا اینقدر لجبازی می کنی دیوونه ؟ صدایش را می شنیدم ولی حال خوشی نداشتم تا لااقل با عصبانیت فقط نگاهش کنم .چهار دست و پا شدم و درحالیکه سرم سمت پایین بود، به سرفه افتادم .هجم آب فراوانی که خورده بودم راحس می کردم و هنوز نفس هایم کند بود که هومن روی پنجه هایش نشست و با کف دست محکم چند ضربه ای به پشتم زد: -سرفه کن احمق جان ...سرفه کن . یکدفعه با یک سرفه ی اجباری ، آبی که خوردم را بالا آوردم و بی حال تر از قبل افتادم روی چمن ها. اصلا روش خوبی برای شکستن سکوتم نبود. همانطور که عصبانیت را درنگاهش می دیدم اما از نگاهش فرار می کردم که گفت : _یعنی واقعا دیوونه تر از تو ندیده بودم . چشمانم را بستم و به قلبم اجازه دادم که آرام آرام به حالت عادی خود برگردد. اما هومن نگذاشت .شانه ام را گرفت مرا نشاند . با آنکه عصبانیت فقط ظاهر کلامش بود و من درصورتش نگرانی را به وضوح می دیدم ، اما شاید بخاطر همان نیم تنه ی برهنه اش حتی بهش نگاهم نمی کردم . مرا سرپا کرد و درحالیکه سمت خانه میرفت باز غر زد .اما نمی دانم چرا حتی از شنیدن غر زدن هایش هم لذت میبردم. شاید بیشتر بوی نگرانی می داد تا عصبانیت . نشستم روی کاناپه ... پتویی آورد و انداخت رویم . لبه های پتو را محکم گرفتم و خودم را پخش کردم روی کاناپه . بالای سرم ایستاد.چشم بستم که گفت : -دراز نکش ...بشین تا اگه هنوز آبی تو معده ات باشه ، حس کنی و برگردونی . توجهی نکردم .که اینبار خودش با عصبانیت شانه هایم را گرفت و مرا نشاند. هنوز چشمانم بسته بود و بی حال بودم که با پشت دست آرام توی صورتم زد: _میشنوی چی می گم ؟ جوابش رو ندادم که حرصی تر گفت : _کر و لال من ... با توام . چشم باز کردم .چی در نگاهم بود نمی دانم ولی بادیدن حلقه های سیاه نگاهم فوری سمت آشپزخانه رفت . صدای برخورد قاشق با جداره ی لیوان را می شنیدم و برگشت . یک لیوان آب قند در دستش بود. باز مقابلم روی پنجه هایش نشست .محتوای لیوان را به زور و با گرفتن سرم ،در حلقم ریخت . اما تا لیوان را برداشت ، حالت تهوع گرفتم .فوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دویدم سمت دستشویی .آب قند و اضافه ی آب استخر را باهم بالا آوردم و نگاهی توی آینه انداختم .فشارم افتاده بود.مطمئن بودم . در دستشویی راباز کردم و خودم را کنار دیوارش انداختم و پاهایم از تحمل وزن بدنم ، شانه خالی کرد. افتادم روی زمین .هومن که پشت در دستشویی بود، جلو آمد و اینبار بدون غر زدن ، مرا بلند کرد.آنقدر بی حال بودم که دلم می خواست تا شب بخوابم و او مرا سمت اتاقم برد. با پاهایی که به زحمت روی زمین کشیده میشد . روی تخت که دراز کشیدم . پتو را روی تنه ام کشید و من چشم بسته شنیدم که گفت : _حالت که بهتر شد، خودم خفه ات می کنم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور اما مطمئن بودم که این تهدید فقط از زور نگرانی‌اش است . چشمانم بسته بود و خواب را می‌طلبید . ولی نشنیدم صدای قدم‌هایی را که سمت در برود ! مانده بود! لبه ی تخت نشسته بود و شاید نگاهم می‌کرد . دلم می‌خواست واقعا ازش بترسم . بعد همه‌ی آن بلاها باید ازش می‌ترسیدم قطعا ، ولی نمی‌دانم چرا حال نگرانش را دوست داشتم . پشت آن اخم پر جذبه یا غر زدن‌هایش ،حسی بود که آرامم می‌کرد. _نسیم ...بیداری ؟ صدایش را شنیدم ولی جواب ندادم . نه حال جواب دادن داشتم و می ارزید که سکوتی که تا آن لحظه حفظش کرده بودم ، از دست بدهم که آرام مچ دستم را گرفت . انگشت اشاره و وسط را روی نبض دستم گذاشت . زنده بودنم را چک می‌کرد و بعد از آنکه گرمای مطبوع همان دو انگشت دستش در پوست سردم نفوذ کرد، عصبی‌تر شد و غر زد: _به خدا که خیلی احمقی ..خیلی احمقی ... بلند شو ببرمت درمونگاه تا نمردی بابا. توجهی نکردم و آرام با پشت دستش روی گونه‌ام زد و گفت: _با توام ...میشنوی صدامو؟ لال بود ، کرم شد ... بلند شو می‌گم . بی‌حال چشم باز کردم . چانه‌ام را گرفت و سرم را چرخاند مقابل نگاه خودش . _خوبی ؟ می‌خوای بریم درمونگاه ؟نفست سنگین نیست ؟ چرا میپرسید ؟ عذاب وجدان داشت یا میخواست از طرف مادر ، بازخواست نشود ؟ جوابش را ندادم .تنها نگاه سیاهم در حلقه‌های روشن نگاهش خیره ماند که عصبی نفسش را در هوا فوت کرد: _دیوونه جوابم ‌رو بده ... شاید آب رفته باشه توی ریه‌هات ... می‌گم نفست سنگین نیست ؟ احساس درد توی قفسه‌ی سینه‌ات نمی‌کنی ؟ چقدر این حالت نگاهش زیبا بود. و این پرسش هایی که به علایم حیاتی ام وابسته. آن اخم هیچ تفاهمی با نگرانی چشمانش نداشت جز آنکه نگاهش را زیباتر کند . درست مثل روزی که رگ دستم را زدم. عصبی و کلافه فریاد زد : _می‌میری دیوونه حرف بزن . وقتی تداوم سکوتم را دید از جا برخاست و در اتاق چند باری با همان نیم تنه‌ی برهنه قدم زد. کُلی نگاهش می‌کردم .اما به هر حال نیم تنه‌ی برهنه‌اش را می‌دیدم که صدای مادر شنیده شد : _سلام ...من اومدم . با قدم‌هایی بلند رفت سمت در: _مامان. _جانم . _بیا بالا ...نسیم حالش خوب نیست . _چی شده ؟ صدای پاهای مادر که روی پله‌ها می‌دوید را شنیدم : _چی شده؟ هومن کلافه دستی به موهایش کشید : _نسیم افتاده تو استخر. حالا مادر در چهار چوب در ایستاده بود: _یاخدا ...شنا بلد نیست . _می‌دونم ... جوابم ‌رو نمیده ...برو ببین حالش چطوره . مادر جلو آمد و آرام دستی به صورتم کشید : _نسیم جان ...نسیم عزیزم...خوبی؟ سکوتم عذابی برای هر دویشان شد اما بیشتر برای هومن! کلافه جلو آمد و درحالیکه نگاهش به من بود به مادر گفت : _چکار کنم ؟ مادر چرخید سمت هومن : _چطوری افتاده تو استخر؟ این اصلا از کنار استخرم رد نمی‌شد که ! هومن عصبی فریاد زد: _من چه می‌دونم حالا ... چه سوالایی می‌پرسید ! ...زنگ بزنم دکتر بیاد ؟ _آره زنگ بزن . کار به دکتر کشید.حالم آنقدر هم بد نبود ولی سکوتم شک برانگیز بود . لااقل در آن زمان . دکتر معاینه‌ام کرد و بعد رو به مادر گفت : _حالش خوبه ، البته بعید نیست که تا شب بی‌حال باشه .... بذارید استراحت کنه ... شاید معده اش هم سنگین باشه ، چیز زیاد و سنگین نخوره ، در حد یه سوپ یا چند قاشق غذا ... اگه سرفه‌های خس‌خس دار داشت حتما باید پیگیری بشه . مادر همراه دکتر شد و از اتاق بیرون رفت و هومن ماند. چشمانم باز بود برای دیدن آرامشی که حالا در نگاهش نشسته بود . جلو آمد. کنار تختم نشست و پشت عصبانیتی که خاصیت حرف زدنش بود گفت : _گفتم به من اعتماد نکن ...ولی اعتماد کردی ...این درس خوبی شد که یادت بمونه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
💍 همان روز خواستگارے یا زمان خواندن خطبہ عقد بود کہ مادرم گفت : قول مےدهد کہ سیگار هم نکشد🍃 خانمش هم گفت : مجاهدفےسبیل‌اللّٰہ کہ نباید سیگار بکشد؛ سیگار کشیدن دور از شأن شماست! وقتے برگشتیم خانہ، رفت جیب هایش را گشت سیگارهایش را درآورد ، لِہِ‌شان کرد و برد ریخت توے سطل گفت : تمام شد.. دیگر هیچ کس دست من سیگار نمے بیند همین هم شد😅 خانمش مے گفت : یکے دو سال از ازدواجمون مےگذشت، رفتم پیشش گفتم : این بچہ گوشش درد مے کنہ این سیگار را بگیر یہ پڪ بزن دودش را فوت کن توے گوشش گفت : نمےتونم قول دادم دیگہ سیگار نکشم✌️🏻 گفتم : بچہ داره درد میکشہ! گفت: ببر بده همسایه بکشہ و توے گوشش فوت کنہ دیگہ هم بہ من نگو..🤫 بہ‌مجنون‌گفتم‌زنده‌بمان،ص²⁰²و²⁰³ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ" یکے هست کہ صدات رو دوس داره همون صدایـی کہ خودت دوستش ندارے..💙😇 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ماهی قزل را درسته توی روغن داغ ماهیتابه خواباندم . صدای جلز و ولزش بلند شد . از ماهیتابه فاصله گرفتم و به حباب‌های کوچک دور ماهی خیره شدم. کوتاه آمدم اما نه از سکوتم ..از بلایی که هومن سرم آورد و من تلافی نکردم . چرایش کاملا برایم مشخص نبود ولی به هر حال فکر می‌کنم همان نگرانی چشمانش و اینکه آنروز تا شب بالای سرم نشست ، راضیم کرد که از سر تقصیراتش بگذرم . خیلی از خودم راضی بودم که سکوتم را نشکستم و با اینکار بیشتر کلافه‌اش کردم. آنروز مادر برای خرید بیرون رفته بود و هومن که یک شبانه روز را بی‌وقفه برگه‌های امتحانی تصیح کرده بود، در خواب بود ،و من برای سبزی پلوی شام ،ماهی سرخ می‌کردم . _به به ..چه بویی. در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود. با موهایی که بخاطر خواب، آشفته بود و چشمانی هنوز پف‌ آلود. جلو آمد و کنار من ایستاد. حالا باید از او می‌ترسیدم . هر وقت فاصله ها را کم می‌کرد بلایی سرم نازل می‌شد اما من یا عقلم معیوب شده بود یا سیستم دفاعی بدنم ضعیف، که خطری به این بزرگی ،باعث نگرانی و اضطرابم نمی‌شد : _فردا می‌خوای بیای هتل ؟ سرم چرخید سمتش ،فقط در سکوت نگاهش کردم و جوابی ندادم که کلافه گفت : _بابا تمومش کن این سکوت مسخره‌ رو دیگه...خسته‌ام کردی به خدا ...آدم فکر می‌کنه باید با تو به زبان اشاره حرف بزنه . از حرفش خندیدم که ادامه داد: _می‌آی حالا؟ مدیریت کم چیزی نیست . با لبخندی که نه از روی لبم محو می‌شد و نه جلوی پیشرفتش گرفته ، نگاهش کردم . کلافه چنگی به موهایش زد و دستی به کمرش، بعد در حالیکه انگشت اشاره به خودش و سپس راه رفتن اشاره می‌کرد و به حالت نمایشی داشت ازم می‌پرسید که همراهش می‌روم و در آخر گفت : گرفتی یا نه ؟ سرم چرخید سمت ماهیتابه .کفگیر پلاستیکی را برداشتم تا ماهی را برگردانم که گفت : بده به من الان یه بلایی سر خودت می‌آری می‌اندازی گردن من، منم که سابقه‌ی کاریم خراب .... ماهی را با احتیاط برگرداند و بخاطر پرش ذرات روغن داغش ،فوری از ماهیتابه فاصله گرفت و با کفگیری که در دستش مانده بود گفت : _چی شد ؟ سرم را آهسته تکان دادم که عمدا گفت : _نشنیدم! نیازی به شنیدن نبود. با سر تایید کردم ولی می‌خواست مرا وادار به حرف زدن کند که با خنده به چشمانش اشاره کردم و بعد سرم را مقابل نگاهش تکان دادم ، خودش هم خنده‌اش گرفت ولی باز گفت : _تصویر هست صدا نیست . و اینبار هر دو بلندبلند خندیدیم . دیوانه شده بودم شاید ! بعد از بلایی که سرم آورد حالا داشتم همراهش می‌خندیدم! کف دستش را روی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه گذاشت و با خنده‌ای که به لبخند ختم شده بود گفت : _فرداساعت 8 می‌ریم هتل...خوبه که یه تیپ خوب بزنی ،اولین برخورد یه مدیر با کارکنانش خیلی مهمه. ذوق زده ،لبخند زدم و او نشست پشت میز آشپزخانه و دستور صادر کرد: _یه چایی برام بریز. _به‌به ...آفرین نسیم خانم ..زحمت ماهی رو کشیدی مادر؟ مادر بود با کلی خرید ،همه را روی میز گذاشت و نشست مقابل هومن: _تو چطوری؟ آخه آدم عاقل یه شبه صد تا برگه امتحانی رو تصیح می‌کنه که کور بشه . _کاری نداشت همشون از دم افتادند جز یه نفر. مادر متعجب پرسید: _کی ؟ _دخترت دیگه . مادر بیشتر از حتی خودم ذوق‌ زده شد: _آفرین نسیم عزیزم ...فقط این سکوتش آخر منو دق می‌ده ..راستی آخر هفته می‌ریم خونه‌ی خانم جان . _چه خبره ؟ _مادر با ذوق گفت : _تعطیلاته دیگه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و زمزمه‌ی ریزی که از گوش‌های تیزم دور نماند: _دادی ؟ هومن آهسته گفت : _نه هنوز. _برو بیار همین الان بهش بده . _حالا دو روز دیرتر می‌دم دیگه . _نه گفتم . هومن غر زنان گفت : _ای بابا...تازه نشستم... حالا باز اینهمه پله‌ها رو برم بالا.‌ و مادر قربان صدقه‌اش رفت : _قربون پسرم ...برو . یک لیوان چایی برای هومن روی میز گذاشتم که رفته بود و لیوان چایی دیگری مقابل مادر. مادر مچ دستم را گرفت و با آن تیله‌های روشن نگاهش که با چشمان هومن هیچ فرقی نداشت ،التماسم را کرد: _نسیم جان...تو رو خدا...بخاطر من ...دق می‌کنم آخرش ....هومن که آروم گرفته ،هومن که دو روز پیش بخاطر تو تا شب بالای سرت موند، کوتاه بیا .. تمومش کن .. یه کلام حرف بزن . سرم را پایین گرفتم .گاهی وقت‌ ها بعضی کارها به مرحله‌ای می‌رسه که دیگر پایان دادنش دست خود آدم نیست . بعد از نزدیک چهل روز سکوت حالا چطور می‌توانستم به همین راحتی سکوتم را بشکنم . شاید خودم هم خسته شده بودم ولی فکر می‌کردم این لجبازی بچه‌گانه یا باید به سرانجامی می‌رسید یا باید ادامه پیدا می‌کرد. سکوتم مادر را کلافه‌تر کرد: _ای خدا...چی بگم دیگه... همان موقع هومن برگشت . جعبه‌ی کوچکی میان دستش بود، با زر ورقی طلایی . گذاشت روی میز و گفت : _واسه توئه. نگاهم روی جعبه بود که مادر گفت : _بازش کن . و من متعجب از کادویی غیر منتظره کادوی جعبه را پاره کردم. گوشی موبایل بود. لبخندم تمام و کمال لبم را پر کرد. مادر فرصت‌طلبی کرد و گفت : بوسه‌ی تشکر از شوهرت یادت نره ...من نگرفتم...خودش گرفته . اما مقابل نگاه مادر،یه کمی سخت بود. فقط به گوشی موبایل خیره شدم که هومن دست به سینه طعنه زد: _لال بودن،کر هم شدن .فکر کنم افتاده تو استخر، آب زیاد رفته توی گوشش . چپ‌چپ نگاهش کردم و او بی‌توجه به نگاهم ادامه داد: _بوسه پیشکش فقط موبایلش همراهش باشه و در دسترس قبوله ...ماهی رو هم اگه برگردونه که سوخت و جزغاله شد،بدنیست ...بیا حس بویائی‌اش رو هم از دست داده بیچاره . مادر ای کشیده‌ای به اعتراض گفت و من فوری چرخیدم سمت ماهیتابه تا ماهی را که حالا کاملا سرخ شده بود از درون روغن بردارم که هومن گفت: _برو کنار بابا...بذار من بردارم که توی کر و کور و لال،بلد نیستی . دلم می‌خواست آنروز بخاطر گوشی و اعطای مدیریت هتل ،از همه‌ی کنایه‌هایش بگذرم که گذشتم . فردای آنروز یکی از بهترین مانتوهایم را پوشیدم و شالی سرم کردم ،آبی آسمانی روشن بود و خیلی به من می‌آمد. از دیدن خودم در آینه کیف کردم . چند ژست مدیریتی در مقابل آینه گرفتم و بعد با صدای فریاد هومن فوری از اتاقم بیرون دویدم : _نسیم...دیرمون شد . مادر دو لقمه برایمان گرفته بود که همان را گرفتم و رفتم سمت جاکفشی تا کفش‌هایم را پا کنم که متوجه‌ی نگاه خیره‌ی هومن شدم . یه لحظه نگاهش کردم که خنده‌اش را با دو انگشت شصت و اشاره جمع کرد و گفت : _خوبه ...عجب تیپ مدیریتی هم زدی . بعد نگاهش به کفشهای پاشنه بلندم افتاد و گفت : _بهت پیشنهاد می‌کنم امروز اونا رو نپوشی ! متعجب نگاهش کردم که همانطور که یه لبخند نامحسوس در بطن صورتش داشت گفت : _حالا...روز اولته ، کار زیاده، سرپایی، پا درد می‌گیری . اما من اصلا توجهی به حرفش نکردم و کفش‌هایم را روی پادری جلوی در ورودی گذاشتم که گفت : _خود دانی. و سوئیچ ماشین را برداشت و گفت : _مامان...از خونه آقاجان برگشتیم تکلیف این ابو قراضه رو هم روشن کن...به خرج افتاده دیگه . _وا...کجاش به خرج افتاده،ماشین سر پاست هومن چشمکی زد و گفت : _به تیپ مدیریت هتل نمی‌خوره. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝