eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 نگاهم به علیرضا بود که هنوز وسط حوضچه ی آب می لرزید . خنده ام گرفت که گفتم : _آب تنی کیف میده . من وحسام برگشتیم .حالا راه برگشت راحت تر بود.جز همون یه تیکه راه باریک که باید نشسته از روی سنگ ها پایین می رفتیم . باقی راه سرازیری بود و خود تپه ها تو رو سمت پایین تپه می کشیدند . به اولین تپه که رسیدیم .حسام دستمو گرفت و گفت : -ندو ... سُر میخوری ... مثل من پایین بیا . همراه بودنش ، آرامشی داشت که بهم میگفت ، مراقبمه . نگرانمه . اصلا همیشه همراه منه. و بود. خیلی هم مراقبم بود. مراقب نفس هام که زیادی تند نشه . " میخوای اینجا استراحت کنیم ؟" مراقب راه رفتنم که زمین نخورم " الهه دستمو محکم بگیر نخوری زمین " مراقب حتی معده ام . " الهه معده ات که درد نمیکنه ؟ " نگرانیشو دوست داشتم .این نگرانیش یه حال خوب رو توی وجودم زنده میکرد. یه نفر بود . یه نفر رو داشتم که واسه ثانیه به ثانیه ام ، نگران میشد و من تک اسم روی قلبش بودم .... من عشقش بودم. بانویش بودم. رسیدم به خونه ی خاتون . هنوز علیرضا و هستی نیومده بودند.خسته شده بودم ، حسابی . واقعا کوه کنده بودم .نشستیم توی ایوان خاتون که خاتون بازم برامون چای بهارنارنج آورد و گفت : _گفتم خسته میشید . حسام تکیه داد به دیوار و یه پا خم کرد و ساعد دستش رو روش گذاشت و گفت : _خسته !! باباعقل این علیرضا خودش خستگی میآره . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و زمزمه‌ی ریزی که از گوش‌های تیزم دور نماند: _دادی ؟ هومن آهسته گفت : _نه هنوز. _برو بیار همین الان بهش بده . _حالا دو روز دیرتر می‌دم دیگه . _نه گفتم . هومن غر زنان گفت : _ای بابا...تازه نشستم... حالا باز اینهمه پله‌ها رو برم بالا.‌ و مادر قربان صدقه‌اش رفت : _قربون پسرم ...برو . یک لیوان چایی برای هومن روی میز گذاشتم که رفته بود و لیوان چایی دیگری مقابل مادر. مادر مچ دستم را گرفت و با آن تیله‌های روشن نگاهش که با چشمان هومن هیچ فرقی نداشت ،التماسم را کرد: _نسیم جان...تو رو خدا...بخاطر من ...دق می‌کنم آخرش ....هومن که آروم گرفته ،هومن که دو روز پیش بخاطر تو تا شب بالای سرت موند، کوتاه بیا .. تمومش کن .. یه کلام حرف بزن . سرم را پایین گرفتم .گاهی وقت‌ ها بعضی کارها به مرحله‌ای می‌رسه که دیگر پایان دادنش دست خود آدم نیست . بعد از نزدیک چهل روز سکوت حالا چطور می‌توانستم به همین راحتی سکوتم را بشکنم . شاید خودم هم خسته شده بودم ولی فکر می‌کردم این لجبازی بچه‌گانه یا باید به سرانجامی می‌رسید یا باید ادامه پیدا می‌کرد. سکوتم مادر را کلافه‌تر کرد: _ای خدا...چی بگم دیگه... همان موقع هومن برگشت . جعبه‌ی کوچکی میان دستش بود، با زر ورقی طلایی . گذاشت روی میز و گفت : _واسه توئه. نگاهم روی جعبه بود که مادر گفت : _بازش کن . و من متعجب از کادویی غیر منتظره کادوی جعبه را پاره کردم. گوشی موبایل بود. لبخندم تمام و کمال لبم را پر کرد. مادر فرصت‌طلبی کرد و گفت : بوسه‌ی تشکر از شوهرت یادت نره ...من نگرفتم...خودش گرفته . اما مقابل نگاه مادر،یه کمی سخت بود. فقط به گوشی موبایل خیره شدم که هومن دست به سینه طعنه زد: _لال بودن،کر هم شدن .فکر کنم افتاده تو استخر، آب زیاد رفته توی گوشش . چپ‌چپ نگاهش کردم و او بی‌توجه به نگاهم ادامه داد: _بوسه پیشکش فقط موبایلش همراهش باشه و در دسترس قبوله ...ماهی رو هم اگه برگردونه که سوخت و جزغاله شد،بدنیست ...بیا حس بویائی‌اش رو هم از دست داده بیچاره . مادر ای کشیده‌ای به اعتراض گفت و من فوری چرخیدم سمت ماهیتابه تا ماهی را که حالا کاملا سرخ شده بود از درون روغن بردارم که هومن گفت: _برو کنار بابا...بذار من بردارم که توی کر و کور و لال،بلد نیستی . دلم می‌خواست آنروز بخاطر گوشی و اعطای مدیریت هتل ،از همه‌ی کنایه‌هایش بگذرم که گذشتم . فردای آنروز یکی از بهترین مانتوهایم را پوشیدم و شالی سرم کردم ،آبی آسمانی روشن بود و خیلی به من می‌آمد. از دیدن خودم در آینه کیف کردم . چند ژست مدیریتی در مقابل آینه گرفتم و بعد با صدای فریاد هومن فوری از اتاقم بیرون دویدم : _نسیم...دیرمون شد . مادر دو لقمه برایمان گرفته بود که همان را گرفتم و رفتم سمت جاکفشی تا کفش‌هایم را پا کنم که متوجه‌ی نگاه خیره‌ی هومن شدم . یه لحظه نگاهش کردم که خنده‌اش را با دو انگشت شصت و اشاره جمع کرد و گفت : _خوبه ...عجب تیپ مدیریتی هم زدی . بعد نگاهش به کفشهای پاشنه بلندم افتاد و گفت : _بهت پیشنهاد می‌کنم امروز اونا رو نپوشی ! متعجب نگاهش کردم که همانطور که یه لبخند نامحسوس در بطن صورتش داشت گفت : _حالا...روز اولته ، کار زیاده، سرپایی، پا درد می‌گیری . اما من اصلا توجهی به حرفش نکردم و کفش‌هایم را روی پادری جلوی در ورودی گذاشتم که گفت : _خود دانی. و سوئیچ ماشین را برداشت و گفت : _مامان...از خونه آقاجان برگشتیم تکلیف این ابو قراضه رو هم روشن کن...به خرج افتاده دیگه . _وا...کجاش به خرج افتاده،ماشین سر پاست هومن چشمکی زد و گفت : _به تیپ مدیریت هتل نمی‌خوره. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝