eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و اینبار همه چیز تمام شد. فردای همان روز، خاله طیبه، انگشتر فهیمه را به خانه ی خاله اقدس برد. فهیمه هم برای آنکه با خاله اقدس رو به رو نشود، مدتی، سردرد و خستگی کار و کارگاه را بهانه کرد و در همه ی مهمانی های خانه ی ما و خانه ی خاله اقدس شرکت نکرد. دلم خیلی به حال فهیمه و یوسف سوخت اما سرنوشت جور دیگری برای ما نوشته شده بود گویی. بعد از بهم خوردن نامزدی فهیمه و یوسف، خاله اقدس بارها به خاله طیبه گفته بود که می خواد مراسم ازدواج من و یونس را بگیرد اما این بار من مخالفت کردم. _نه خاله... نمیشه. _چرا نمیشه؟! _تازه نامزدی یوسف و فهیمه بهم خورده.... نمیشه تو این اوضاع ما جشن عروسی بگیریم.... تازه من امسال قصد کردم اگه بشه درسمو بخونم و برم دانشگاه.... _تو می خوای بری دانشگاه؟!.... تو حوصله ی درس خوندن نداری فرشته. _اصلا حوصله ی درس خوندنم نداشته باشم می خوام مثل فهیمه برم سرکار.... _کار؟!... کدوم کار آخه؟!... فرشته!... تو هم داری بهونه میاری که این عروسی سر نگیره؟ _نه خاله... باور کن نه.... ولی آخه الانم وقت عروسی گرفتن نیست.... نمی خوام دل فهیمه رو بشکنم.... تازه یه کم هم مار دارم.... جهیزیه ام کمه... خونه ی خاله اقدس آماده نیست... اصلا خود یونس.... یونس اصلا اونقدر سرش شلوغه که الان چند وقتیه دیدن منم نمیاد. خاله چپ چپ نگاهم کرد. _خب حالا می گی که چکار کنم؟ _صبر کنیم... بذاریم اوضاع خوب بشه.... چند ماهی بگذره... اصلا مدت نامزدی ما دو ساله است هنوز وقت هست خب. _اقدس بنده ی خدا بعد از بهم خوردن نامزدی فهیمه و یوسف میترسه تو هم انگشترت رو پس بدی واسه همین میگه زودتر مراسم بگیرید.... ولی باشه... من بهش میگم چی گفتی.... ببینیم خدا چی می خواد.... اصلا شاید خود یونس هم الان آمادگی نداشته باشه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
♥️🌱•• حالا که تا دیدار تو ما را نمیبرند ما قلبمان شکست، حرم بیاورید:) -یاابـاعبدالله- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحش شاد و یادش گرامی😭😭😭 ❤️ ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان هم شد. یونس هم بهانه ی کارش را گرفته بود و اینطور شد که نامزدی ما هم ادامه دار شد. اما یکروز از روزهای بهار، که برای کار به درمانگاه کوچک نزدیکمان رفته بودم، در راه برگشت اتفاقی افتاد. صدای پاهایی که گویی دقیقا پشت سرم می آمد، کمی مرا ترساند. اولین احتمالی که دادم این بود که یکی از همان گروهک انحرافی باشد. ترسیدم. آنقدر که عمدا از کوچه های شلوغ می رفتم بلکه نتوانند مرا بگیرند. _خانم ببخشید.... توجهی نکردم و همچنان به راهم ادامه دادم. _خانم باشمام.... قدم هایم را تند تر کردم بلکه بتوانم فرار کنم که بازویم را کشید و به ناچار چرخیدم سمتش. یک لحظه خواستم جیغ بکشم که نگاهم در چشمان شوخ یونس خشک شد. _تویی! نفس بلندی کشیدم. _یونس منو ترسوندی! خندید. _جدیدا از منم می ترسی؟ با نیشخند نگاهش کردم. _آخه اینجوری میان؟ _ببخشید چه جوری باید می اومدم؟! هی میگم خانم.... خانم... انگار نه انگار.... گفتم شاید صدام رو شناختی ولی قهری. همراهم هم قدم شد که گفتم : _از بس چند وقتیه سر شما شلوغه و باهام حرف نزدی لحن صداتون رو هم یادم رفته. _چکار کنم واقعا.... کارم زیاده... شما هم که اگه یه چیزی بگم فرداش یه بلایی سر خودت میاری. ایست کردم و با تعجب نگاهش. _من!! _آره دیگه.... تا در مورد یوسف و فهیمه بهت گفتم، فرداش رفتی خودتو انداختی تو دل گروهک منافقین. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
♥️✨ دست‌های تو انرژی مثبته زندگیمه ° ° | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°﴾♥️‌͜͡🌿﴿°• اگر من بہ آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کـ⛓ـندم، بدانید کہ ... '-🎞-' '-💔-' ➖➖➖➖➖➖ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم توی صورتش چرخید. _اونا واقعا گروهک منافقین بودن؟! _اطلاعات ما میگه بودن.... یه نقشه ای دارن که نمی دونیم چیه... دنبالشونیم.... اینا رو ول کن شما... از ترس اینکه باز یه بلایی سر خودت نیاری، با حرف خاله طیبه هم موافقت کردم. _کدوم حرف؟! _همین که مراسم نگیریم و یه سال دیگه نامزد باشیم دیگه. چپ چپ نگاهش کردم. _الکی نگو.... همه چی رو ننداز گردن من... خاله گفت خود یونس گفته اتفاقا کار منم زیاده و ممکنه برم ماموریت. _خب راست گفتم. _پس تقصیر من نیست... تقصیر کار خودته. دستم را گرفت و فشاری به پنجه ی دستم آورد. _کارم که زیاد هست اما نه برای شما.... هر قدر هم کار داشته باشم واسه شما وقت می ذارم. _الان وقت گذاشتید که دو هفته است خبری ازتون نیست؟! فشاری دیگر به پنجه ی دستم آورد. _الان که اومدم. بحث با او بی نتیجه بود و سکوتم باعث شد او ادامه دهد. _می شد مراسم بگیریم ولی دلم می خواست تو خودت بخوای که نخواستی.... البته چون تازه نامزدی یوسف و فهیمه بهم خورده... منم راضی ام که یه مدت دیگه صبر کنیم.... حالا شما بگو اینجا چکار داشتی؟ _اومدم با درمونگاه سر کوچه صحبت کنم که یه مدتی اونجا کار کنم. سری تکان داد. _بله... و منم که هیچ.... از منم اجازه نگرفتی مهم نیست. با خنده از لحن طنزش گفتم : _راضی هستی می دونم. _عجب!.... حالا نباشم چی؟! با خنده نگاهش کردم. _راضیت می کنم. لبخند روی لبانش لو رفت. _آره خب... دلم زود رحم میاد... وقتی زل میزنی تو چشمام و میگی راضی ام میکنی... حتما راضی میشم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از فردای همانروز در درمانگاه نزدیک خانه ی خاله طیبه، مشغول به کار شدم. تزریقات را بلد بودم و کار پانسمان زخم یا دیگر کارهای درمانگاه را هم با کمک یک پرستار دیگر که در درمانگاه کار می کرد و نامش لیلی بود، یاد گرفتم. آن زمان مثل حالا نبود که در درمانگاه ها دکتری باشد.... بخاطر کمبود دکتر، خیلی از درمانگاه ها دکتر نداشتند و فقط پرستار برای تزریقات و پانسمان و بخیه وجود داشت. درمانگاه ما هم از همان دسته درمانگاه ها بود. روزها در درمانگاه بودم و شب ها خسته به خانه بر می گشتم. فهیمه هم در کارگاه خیاطی اش سرگرم بود. یوسف و یونس هم سخت خودشان را مشغول کارشان کرده بودند. یونس مدتی بود که به ماموریت رفته بود و یوسف هم، به نظرم، بعد از بهم خوردن نامزدی اش با فهیمه بیشتر از قبل سعی می کرد سرش به کار گرم باشد. بارها با فهیمه حرف زدم بلکه راهی برای آشتی باز شود ولی نشد. و این اصرار من بی نتیجه بود. فهیمه می گفت؛ مطمئن هست که یوسف هم از این بهم خوردن نامزدی، خرسند است. روزهای سال 58 یکی پس از دیگری گذشت. با کمک خاله طیبه، خانه ی پدری را فروختیم. اسباب و اثاثیه اش را هم مقداری برداشتیم و مابقی را سمساری خرید. این تصمیم من و فهیمه بود که پیش خاله طیبه بمانیم و به خانه ی پدری برنگردیم. خانه ای که تنها خاطرات پدر و مادر را داشت نه حضور گرمشان را، قطعا شکنجه گاه من و فهیمه می شد نه خانه! غیر از این اتفاق، تمام روزهای سال 58 بدون حضور یونس گذشت! یونس در کل سال شاید فقط یک هفته کنارم بود. آشوب های بعد از انقلاب که به قول یونس از تحریکات گروهک منافقین بود، آنقدر سر یونس و همکارانش را گرم خود کرده بود که دیگر وقتی برای من باقی نمی ماند. البته من راضی بودم چون هنوز هم معتقد بودم بعد از جدایی فهیمه و یوسف، گرفتن مراسم ازدواج من و یونس، خیلی زود است . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🤍🌸 ° ° تمام زندگی من..🍃✨ حول دایره‌ی مشکی‌چشمان تو می‌چرخد♥️ ° | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
چقــدر زیبـا اسـت… زندگــیِ زنــی که مـــردی دارد کـه از خیالــش🍃 خیـالِ هیــچ نامحـرمی عبــور نمیکنــد…✨ و مــردی کـه زنـی دارد کـه خیالــش راحت اسـت کـه او بیخیالِ عشقــش نمیشـود♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 اما سال 59! سالی که از همان عید و تحویل سال نواَش، نوید سالی سخت را داشت. یک هفته مانده به سال تحویل بود که بعد از دوماه ماموریت یونس، خبر آمدنش را یوسف به ما رساند. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! آنشب را خوب یادم هست. سر سفره ی شام بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. فهیمه رفت و کمی بعد با یک کاسه آش از آن آش های مخصوص خاله اقدس برگشت. _خاله اقدس آش فرستاده. من آنقدر آش های خاله اقدس را دوست داشتم که کاسه آش را در هوا از دست فهیمه گرفتم. _وای من عاشق آش های خاله اقدسم.... _کی آش رو آورد حالا؟! خاله پرسید و نگاهم سمت فهیمه رفت. _یوسف بود. خاله عمدا پوزخندی زد و گفت : _آقا یوسف... دیگه نامزدت نیست که... می دانستم این حرف چقدر دل فهیمه را می رنجاند. _باشه خب... آقا یوسف سرد و یخی شما.... گفت یونس برگشته. با این حرفش اینبار من، فوری سر بلند کردم و جیغ کشیدم: _واقعا میگی؟! و چنان يکدفعه برخاستم که با پایم زدم و همه ی کاسه ی آش را ریختم. صدای فریاد خاله هم بالا رفت. _خب حالا.... نه به فهیمه و نه به تو دختر! _آخ آخ ببخشید... ولی من یه سر برم خونه خاله اقدس میام. گفتم و چادر سفید خاله طیبه را سر کردم و دویدم سمت حیاط. در حیاط را باز کردم و پشت در خانه ی خاله اقدس ایستادم و با مشت به در کوبیدم. _اومدم... صدای یوسف بود! متعجب شدم. حالا که یونس آمده بود چرا یوسف در را باز کرد؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
🤍✨ ‌چه غریبانه دلـم میل تـو دارد ایـن صبح♥️ 🖐🏻🌱 | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چشمانش صاف در چشمانم نشست و به ثانیه نکشید که هم من و هم خودش، هردو سر به زیر انداختیم. _ببخشید.... اومدم یونس رو ببینم. کمی مِن مِن کرد و به پشت سرش نگاه. _خب.... راستش.... الان نمیتونه بیاد. _شما گفتید اومده.... _اومده.... ولی.... دلم شور افتاد. _حالش خوبه؟ _حالش.... خوب میشه. _خوب میشه؟! هنوز به پشت سرش نگاه می کرد به جای نگاه کردن به من که کلافه و عصبی گفتم: _آقا یوسف میشه درست و حسابی جواب منو بدید؟ اینبار نفس بلندی کشید و چرخید سمت من و باز سر به زیر انداخت. _یه کم حالش نامساعده.... _باید ببینمش. تا قدمی برای ورود به خانه ی خاله اقدس، به جلو گذاشتم، دو دست یوسف چارچوب در را گرفت. نگاهش برخلاف قبل تا چشمانم بالا آمد و خیلی جدی گفت : _برید خواهش می کنم.... حالش خوب بشه خودش میاد دیدنتون. _یعنی چی؟!.... کجا برم؟!.... باید ببینمش. _نمیشه گفتم... چند ثانیه ای با جدیت نگاهم به مقابله ی نگاه مصمم و جدی یوسف رفت و گفتم : _من کاری به اجازه ی شما ندارم. و همزمان با این کلام، خم شدم و از زیر دست یوسف که سد راهم شده بود، گذشتم. _فرشته خانم! توجهی نکردم و دویدم سمت خانه... یوسف هم دنبالم دوید اما دیر شده بود. تا ورودی سالن که رفتم پاهایم ایست کرد. خشکم زد و همانجا ورودی اتاق ایستادم! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یونس به شکم کف اتاق دراز کشیده بود و خاله اقدس داشت به روی زخم های باز روی کمرش نمک می پاشید. _چی شده؟! یونس همانطور که به شکم دراز کشیده بود، گفت : _یوسف!.... مگه نگفتم نذار فرشته بیاد؟ عصبانی از این حرف جلو رفتم و نشستم کنار یونسی که روی تشک دراز کشیده بود. خاله اقدس با چشمانی پر اشک نگاهم کرد که گفتم : _نه خاله.... اونجوری نه.... اینا باید پانسمان بشه.... ناگهان یونس فوری روی تشک نشست و با اخم نگاهم کرد. زیر پوشش را بخاطر زخم های کمرش تا زیر گلو بالا داده بود که مجبور شدم سرم را با خجالت پایین بندازم اما لحن عصبی صدایم را پایین نیاوردم. _این جوریه آقا یونس؟!.... خوبه خودت اجازه دادی برم درمونگاه کار کنم.... چرا نگفتی خودم بیام زخمات رو ببندم؟ و همان موقع یوسف هم سر رسید. _من گفتم نیاد ولی.... یونس سکوت کرد اما نگاه جدی و اخم آلودش هنوز توی صورتم بود که خاله اقدس برخاست و گفت : _راست میگه خب مادر..... پرستاره.... بذار زخمات رو ببنده. با رفتن خاله اقدس، یوسف هم خواست درهای چوبی و متحرک اتاق را چفت کند که گفتم : _آقا یوسف.... لطفا برید خونه ی ما.... به فهیمه بگید چند تا باند و گاز استریل با دواگُلی بهتون بده. یوسف کمی نگاهم کرد و بعد در حالیکه درهای چوبی سالن را می بست گفت : _به خاله طیبه میگم. و این یعنی!... حرفی با فهیمه برای زدن، ندارد! نگاهم سمت یونسی برگشت که هنوز داشت با اخم نگاهم می کرد. چادرم را از روی سرم پایین انداختم و گفتم: _اونجوری نگام نکن.... توقع نداری که با اونهمه زخم بذارم سوزش نمک رو تحمل کنی؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _نمی خواستم تو زخمام رو ببینی. _چرا؟!... فکر کردی حالم بد میشه؟!... خوبه حالا چند وقتیه دارم تو درمانگاه کار می کنم. _تو چرا حرفمو گوش نمی کنی؟! نگاهم کرد. نگاهش کردم. لبخند زد و من هم لبخند زدم. دست بلند کرد و موهایی که از زیر روسری ام بیرون زده بود را دوباره زیر روسری ام زد. نگاهش هنوز در چشمانم بود که پرسیدم : _نمی گی این زخما چیه؟ _چیزی نیست.... _نمی گی خب نگو... ولی نگو چیزی نیست. و سکوت کرد. یعنی نمی خواست بگوید! یوسف آمد. تا « یا الله » بلندی گفت، چادرم را سر کردم و در اتاق باز شد. یک پاکت از وسایلم را آورده بود. _ممنون.... لطفا در اتاق رو ببندید. _چشم. دوباره در اتاق را بست که چادرم را انداختم و پاکت را برداشتم. یونس دوباره روی شکم دراز کشید و من روی زخمش دواگلی ریختم. آخی زیر لب از سوزش زخمش گفت و من مشغول کار شدم. گاز استریل هایی روی زخم گذاشتم و با چسب زخم مشغول بستن گازها شدم. کمی بعد در اتاق باز شد. خاله اقدس بود که طاقت نیاورده بود. _خاله یه دستمال بلند میخوام که کلا کمرش رو ببندم. _آها... باشه الان برات میارم. یونس دوباره نشست که در حالیکه وسایلم را جمع می کردم گفتم : _فکر کنم اگه امشب رو روی شکم بخوابی، فردا زخمات بسته بشه. _ممنونم خانم پرستار. زیر چشمی نگاهش کردم. _خواهش میکنم.... با لبخندی بی رمق گفت : _حتما باید هزینه ی این بانداژ رو باهام حساب کنی. _حساب می کنم حتما.... اول شما خوب بشو.... تا بریم سراغ حساب و کتاب.... در ضمن این آخرین باریه که میگی هیچی نیست و اصل قضیه رو بهم نمی گی.... این دفعه نمی پرسم و اصرار نمی کنم بگی... ولی اگه ازدواج کرده بودیم، نمی ذاشتم اینجوری سکوت کنی جناب یونس خان! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نشد که بگوید! به دلم افتاده بود چیزی هست که لب باز نمی کند اما نه من زیاد اصرار کردم و نه او میل به گفتن داشت. تا روزهای اخر اسفند حال یونس هم بهتر شد. اما انگار از همان اواخر سال 58، نوید اتفاقات جدید سال 59 داده شده بود. همان جای زخم های روی کمر یونس که گرچه همه خشک شده بود اما گاهی به پیراهنش می گرفت و پوسته ی نازک زخم های آن کنده می شد. و همین اتفاق ساده ای که شاید به خیر هم گذشته بود، داشت مرا برای یک اتفاق بزرگ تر آماده می کرد. روزهای بهاری سال 59 یکی پس از دیگری گذشت تا اینکه یکروز..... فهیمه از کارگاه خیاطی که برگشت، یک ذوق عجیبی توی چشمانش موج می زد. مدام با خنده ای پر شوق با من و خاله طیبه سر حرف را باز می کرد. از همه چی می گفت،.... از کارگاه... از اینکه سرش شلوغ شده و کلی کار دارد.... و از دوستش سمیه که به تازگی در کارگاه مشغول به کار شده است. تا اینجای حرفش، هم من و هم خاله طیبه فقط گوش می کردیم که ناگهان با خجالتی که از او بعید بود، سر به زیر انداخت. _چند روز پیش برادر سمیه اومد دنبال خواهرش.... اسم برادر سمیه که به گوش من و خاله رسید، نگاه هردوی ما را تیز کرد. گرچه از همان خجالت فهیمه و گونه های سرخش هم می شد فهمید که فهیمه می خواهد چه بگوید. _برادرش.... خواسته که.... از شما اجازه بگیرم برای این که بیاد خواستگاری. و باز فهیمه ی سر به زیر سکوت کرد و اینبار، خاله با شوق به من نگاه کرد و لبخند روی لبش شکفت. _اول از خودش و خانواده اش بگو.... و فهیمه با همان خجالتی که هنوز توی صورتش مشهود بود گفت : _چی بگم.... من که نمی شناسمشون.... ولی سمیه خودش دختر خوبیه.... داداشش هم یکی دوبار فقط دم کارگاه دیدم. و خاله برای اذیت کردن فهیمه با قصد گفت : _فقط یکی دوبار؟! و فهیمه با لبخندی به لب جواب داد : _نه... یه کم بیشتر.... صدای خنده ی من و خاله طیبه بلند شد. و فهیمه تازه آن لحظه بود که متوجه منظور خنده ی من و خاله طیبه شد. اما خودش هم خندید. _خیلی بدید که منو اینجوری اذیت می کنید! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌱 امام محمدباقر علیه‌ السلام اذا قَدَرتَ علی عَدُوّ‌ِكَ فَاجعَلِ الَعفوَ عَنهُ شُكراً لِلقُدرةِ عَلَیهِ. هر زمان که بر دشمنت پیروز شدی به شکرانه این پیروزی او را ببخش. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اجازه ی امدن این خواستگار جدید را داد و آقا یاسر، برادر سمیه، دوست فهیمه، آمد. پسر خوبی بود. یک پیکان داشت و با همان کار می کرد. به نظرم هنوز اتفاقی نیافتاده، دل فهیمه برای آقا یاسر، رفته بود! یه طوری برای همان جلسه‌ ی خواستگاری ، دلشوره داشت و یه جوری وسواس انتخاب لباس پیدا کرده بود یا طوری بی دلیل نگران بود که فهمیدم دلش را باخته است. واقعا با دو یا سه مرتبه دیدن فهیمه در کارگاه خیاطی، اینگونه دلش را باخته بود یا قطعا بیشتر از یک یا دو جلسه دیدار ساده بود؟! فهیمه چیزی نگفت اما من حتم داشتم بیشتر از آنچه می گوید حتما دیدار یا کلامی رخ داده است. خلاصه که من و خاله طیبه هم پیگیر نشدیم. اما اولین جلسه دیدار ما با خانواده ی تسلیمی، همان جلسه ی خواستگاری شد. همه سکوت کرده بودند. آقا یاسر که پسری لاغر و بلند قامت بود، که از همان ابتدا با سکوت سنگینش ، کمی نگرانم کرد. اما بالاخره با حرف خاله طیبه سر بالا آورد. _خب آقای داماد شما عرضی ندارید؟ سر بلند کرد و صورت استخوانی اش را رو به سمت خاله طیبه با لبخندی، نشان داد. _هر چی شما بفرمایید. و خاله طیبه نگاهش سمت فهیمه رفت. او هم سر به زیر، لبخند به لب داشت که بزرگترها شروع کردند. خانم تسلیمی، مادر آقا یاسر گفت : _قضیه ی مادر و پدر شهید فهیمه خانم رو، سمیه برامون تعريف کرده.... خیلی خیلی ناراحت شدیم خدایی.... اما همین جریان باعث شد که پسرم که هر روز دنبال خواهرش می رفت تا از کارگاه تنها برنگرده خونه، به فهیمه خانم که تا یه مسیری همراه سمیه بود، علاقه مند بشه.... ماشاالله فهیمه خانم هم که هنرمند هستن و تو کارگاه خیاطی، اونطوری که سمیه میگه خیلی همه از کارش راضی. همه سکوت کرده بودیم که آقای تسلیمی اینبار ادامه ی کلام خانمش را گرفت و گفت : _همین که سمیه قضیه ی پدر و مادر فهیمه خانم رو تعریف کرد، من گفتم اینها خانواده ی خوبی هستن... بالاخره از همچین پدر و مادری قطعا یه همچین دختری بار میاد. _شما لطف دارید آقای تسلیمی.... ولی حقیقتا من که خاله شون هم هستم خیلی به خواهرم حسادت می کنم با همچین دخترای گُلی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _خدا مادر و پدرشون رو رحمت کنه.... ایشون هم خواهر فهیمه خانم هستند؟ نگاه همه روی صورت من آمد. گونه هایم کمی سرخ شد که خاله به جای من جواب داد : _بله.... خواهر کوچکتر فهیمه خانم... فرشته خانم هستن. _ماشاالله.... یکی از یکی خانم تر.... شما چند سالتونه دخترم؟ مادر آقای تسلیمی پرسیدند و خاله فوری به جای من جواب داد : _فرشته‌ جان دو سال از فهیمه خانم کوچکتر هستن..... ایشون هم با آقا یونس، پسر همسایمون نامزد کردن. و نگاه خانم تسلیمی جوری تغییر کرد که حتی من هم متوجه شدم. _ان شاء الله خوشبخت بشن.... حالا اگه اجازه بدید ما بریم سراغ مسائل مهم.... این پسر من، کارش با ماشینشه... یه پیکان مدل 54 داره که باهاش کار می کنه... میره با ماشینش از بندر لوازم خونه میاره.... باباش هم یه مغازه داره که همین جنس ها رو توش میفروشه... الحمد للله راضی هستیم.... خرجمون رو در میاره... یه خونه داریم که اگه فهیمه خانم منت بذارند و پسر ما رو به غلامی بپذیرن، طبقه ی دومش رو یه رنگ می زنیم تا ان شاء الله زندگیشون رو شروع کنند. خاله طیبه نگاهش باز سمت فهیمه رفت. _من که حرفی ندارم... باید خودش قبول کنه. و آقای تسلیمی به جای خانمش از فهیمه پرسید. _قبوله دخترم؟.... عروس ما میشی؟ فهیمه سر بالا آورد و با آن گونه های سرخ از خجالتش، کمی مِن مِن کرد. _راستش.... هر چی بزرگترا بگن. و این دفعه خانم تسلیمی گفت : _ما بزرگترا که میگیم مبارکه... اما شما باید اول بله رو بدید. و فهیمه اینبار سکوت کرد. سکوتش کمی که طولانی شد، خاله طیبه بلند گفت : _بفرمایید چایی تون سرد شد. اما هیچ کس لب به چای نزد. کمی گذشت تا خاله طیبه باز گفت : _چای تون سرد شد. و این دفعه باز آقای تسلیمی گفت : _ما هر چی داشتیم و نداشتیم رو گفتیم... حالا یه کلام جواب ما رو فهیمه خانم بدن .... بله یا خیر... بالاخره باید این چایی به ما هم بچسبه ان شاء الله. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فهیمه کمی مکث کرد. نگاه همه حتی خود آقا یاسر روی صورت فهیمه بود. و چقدر سخت بود زیر نگاه همه، جواب دادن! _با اجازه از خاله طیبه که حکم مادر منو داره..... بله. لبخندی از شوق روی لبم شکفت. خاله طیبه اشک گوشه ی چشمانش را پاک کرد و زیر لب دیدم که زمزمه کرد : _الهی خوشبخت بشند. مهمان ها هم ذوق کردند. خانم تسلیمی یک قواره پیراهنی و چادری مقابل فهیمه گذاشت و پیشانی اش را بوسید. خوشحال بودم.... صبر من و یونس برای به تعویق انداختن مراسم ازدواجمان باعث شد تا لااقل خیالم از بابت فهیمه راحت شود. انگار از همان شب، تمام دغدغه‌هایم برای فهیمه تمام شد. دلم گواهی خوبی می داد. خانواده ی تسلیمی خانواده ی خوبی بودند. همین که حرمت خون پدر و مادر را می دانستند، به نظرم برای تضمین یک زندگی خوب بود. البته آقا یاسر هم پسر خوبی بود. شاید می توانم بگویم دسته کمی از همان یوسف نداشت.... فقط یوسف کمی جدی به نظر می رسید ولی آقا یاسر با قیافه ای خوشرو و مهربان، از همان اول، دل فهیمه را برده بود. حسن ختام جلسه خواستگاری فهیمه و آقا یاسر یک انگشتر نشان شد و همان قواره ی پیراهنی و چادری که برای فهیمه گذاشتند و اینگونه یک اتفاق خوب برای فهیمه رقم خورد. البته بهتر است بگویم تنها اتفاق خوب و خوش سال 59! بعد از رفتن خانواده ی آقای تسلیمی، من و خاله طيبه، کمی فهیمه را دست انداختیم. _پس فقط دوبار دیدیش؟! خاله گفت و من هم به شوخی گفتم: _راستشو بگو چند بار حرف زدید؟ فهیمه خندید. _به جان خودم فقط یه بار حرف زدیم. و همان جمله اش باعث شد تا خاله نیشگون محکمی از بازوی فهیمه بگیرد. _اِی دختر بلا... تو به من گفتی فقط دوبار دیدیش! فهیمه با خنده بلند گفت : _آی دستم.... خب دوبار به اضافه ی چند بار دیگه دیدمش. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
「🕊♥️」 ایمان خیلی مهربان و خوش اخلاق بود.🙃 یه آدم صبور که تو مدتی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش رو نشنیدم.🥰 با من خیلی مهربان بود.☘ هر کدوم از ما به خاطر همدیگه از خودمون میگذشتیم.🎈 منو مهربانو صدا میکرد🦋 منم بهش میگفتم مهربان🌸 همیشه میگفت‌: "مهربان یعنی نگهبان مهربانو🥺." اگر ایمان جایی بود و من کنارش نبودم💔 و میپرسیدم.. "خوش میگذره؟"😒 میگفت:✨ "خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه اگرقشنگ ترین جای دنیا هم باشم🌎 و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش🤭❤️" •همسرشهیدایمان‌خزائی‌نژاد💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💗💍•• |أنتِ بيتي و منفاي ‏أنتِ أرضي التي دمّرتني..| خانه‌ی منی و تبعیدگاهم ‏خاک منی که نابودم کرده‌ای:) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝