هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_358
دکتر گفت:
_ به نظرم این مریض باید حتماً منتقل بشه به عقب.
و عادله در جواب گفت:
_ شاید همین جا هم بتونیم نگهش داریم.
و من بدون آنکه بدانم در مورد چه مسئله یا چه کسی صحبت می کنند گفتم:
_ شاید هم با اومدن یه پرستار جدید بتونید این مریض رو اینجا نگه دارید.
نگاه دکتر شهامت و عادله سمت من که پشت سرشان بودم برگشت.
عادله با تعجب نگاهم کرد :
_وای فرشته تویی؟!
و دکتر شهامت لبخندی زد :
_سلام خانم عدالت خواه.... خوش آمدید.... خوشحالم که می بینم حالتون بهتر شده.
_بله خیلی بهتر شدم..... خاله ام اجازه نمی داد برگردم اما بالاخره تونستم راضیش کنم.... یه کم باید بیشتر از قبل مراقب باشم.... گرد و غبار و بوی الکل و خیلی چیزای دیگه میتونه باز حالم رو بد کنه.
عادله به سمتم آمد و دست دور گردنم انداخت و گفت :
_خودم مراقبت هستم..... برو وسایلت رو بذار خوابگاه و بیا که کلی کار داریم.
همین کار را کردم.
اما همین که ساکم را در خوابگاه مخصوص کادر بیمارستان گذاشتم، در راه برگشت به بیمارستان یوسف را در محوطه دیدم.
عصایش همراهش نبود اما با همان زانوی آسیب دیده اش داشت کمی می لنگید و در محوطه می چرخید.
نمیدانم چرا ایستادم و کمی نگاهش کردم و در یک لحظه نگاه او هم سمتم آمد.
دقت نکرد و نگاهش را باز از من گرفت که دوباره دو ثانیه نگذشته، نگاهش این بار متعجب سمتم چرخید.
ایستاد وسط محوطه و خیرهام شد.
با لبخند آرام و آهسته سمتش رفتم.
_سلام فرمانده....
_سلام.... اینجا چکار میکنی شما؟!
_اومدم بگم نامهتون رو بزنید چون من اومدم که بمونم.
هنوز گیج بود از دیدنم که با لبخند او را با آن حال متعجبش، تنها گذاشتم و سمت بیمارستان برگشتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از پروفایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_359
درمانگاه همیشه کار داشت اما این بار دکتر شهامت و عادله سعی می کردند که بیشتر کارها را انجام دهند.
کاملا مشخص بود که هوای مرا بیشتر از قبل دارند.
همان روز اول بعد از یک روز کاری پر مشغله، من رفتم سمت آشپزخانه ی پایگاه تا غذای خودم و عادله را بیاورم که در محوطه ی پايگاه یوسف را دیدم.
هر دو به سمت هم رفتیم.
و شاید برای اولین بار، خیره سرانه زل زدم به چشمانش و با پُررویی پرسیدم :
_زدید؟
آنقدر متعجب شد از سوالم که پرسید:
_چی؟!
_نامه رو دیگه.
با شنیدن این کلمه سرش را پایین گرفت.
_فرشته خانم.... ببینید....
و من نگذاشتم حتی حرفش را بزند.
_نه... شما ببین آقا یوسف.... نمیدونم با من چه سر جنگی داشتی و داری... اون از قضیه ی اعلامیهها که هنوز یادم مونده اینم از تهدید این دفعه.... اومدم که بمونم توی پایگاه، حالا شما فرمانده ی پایگاهی که باش... اگه واقعا میتونی، یا علی.... بزن نامهای رو که گفتی که میخوام ببینم چه طوری منو میخوای بفرستی تهران!
سر بلند کرد و چنان مظلومانه نگاهم که همان لحظه از حرفم پشیمان شدم. اما غرورم اجازه نداد که حتی یک ذره عقب نشینی کنم.
و باز گفتم :
_در ضمن..... دیگه هم لطف کنید محبت برادریتون رو در حقم تمام کنید و اصلا در هیچ زمینهای حتی اگه یه خمپارهای، بمبی، گاز شیمیایی زدن درمانگاه رو.... شما سمت درمانگاه نیایید.
همهی حرفهایم را زدم و یک راست رفتم آشپزخانه و غذا را گرفتم و برگشتم درمانگاه.
خیلی تند رفتم اما حرفهای خاله طیبه و شاید اعصابی که دیگر نداشتم، همه و همه دست به یکی کردند تا مرا دیوانه کنند.
آخر شب بعد از شام، عادله اصرار کرد که او کشیک درمانگاه خواهد بود و من با اصرار او به خوابگاه برگشتم.
اما یک چیزی حالم را بد میکرد!
هر جای پایگاه که بودم... باز همین حالم بود.
نگاه مظلومانهی یوسف بدجوری عذاب وجدانم را زیاد میکرد.
اما باز خودم را آرام میکردم که حقش بود. بایست یک بار حرفم را می زدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلطانقلبمـ¹⁰⁰¹
اِیڪاشوَقتینیستمدَربِیـטּزائــرها
یڪبآرهَمبآخودبگوییجآیِاوخآلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یافاطمةالزهـــراۜ❤️
نذر یڪ موے تو ڪردم محسنم را یاعلے
مجتبے زینب حسینِ من فدایت غم نخور
حاݪ و روزت قاتل زهرا شده مسمار نه
با تنی مجروح میافتم به پایت غم نخور
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسیݧجآنــ ❤️
𝑌𝑜𝑢'𝑟𝑒 𝑎𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑟𝑒𝑎𝑠𝑜𝑛 𝑜𝑓 𝑚𝑦 𝒉𝑒𝑎𝑟𝑡𝑏𝑒𝑎𝑡. . .
واسه تَپشِ این قلب همیشہ بهونهاے🫶🏼
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جانجهاندارسٺعلـــے💛
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياعلےبنابیطالب
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياحیدرڪرّار
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياوصیّالمصطفی
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياامیرالمؤمنین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياحبلاللّهالمتین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيایعسوبالدّین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياولیاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياامامالمتّقین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيااباالحسن
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياخلیفةاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيااسداللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياوجهاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياعیناللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياشمساللّهباالسّماء
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✾⚘
••بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ
مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا••
جانم به فدای آن پنهان شده ای
ڪه از #ميان ما بيرون نيستـــــ❤️🌱
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_360
همان شد.
دیگر یوسف را ندیدم. اصلا انگار نبود!
شاید ده روزی شد. اواسط اردیبهشت ماه بود و هوا رو به گرمی.
کار درمانگاه همچنان زیاد اما با این حال، به خاطر سفارش دکتر شهامت، من بیشتر سِرُم بیماران را می زدم و پانسمان های مجروحان با عادله بود.
کار من خیلی کم بود!
آنقدر که گاهی اکثر اوقات وقت هم زیاد می آوردم.
گاهی شب ها که هوا کمی خنک می شد در محوطه ی پايگاه می چرخیدم تا بلکه حتی اتفاقی هم که شده یوسف را ببینم و از او معذرتخواهی کنم.
ولی نبود. و یک شب وقتی در محوطه ی درمانگاه می چرخیدم بی اختیار از یکی از رزمنده ها پرسیدم :
_سلام... ببخشید برادر... شما جناب فرمانده رو ندیدید؟
_فرمانده؟...کاری دارید با ایشون؟
_نه.... چون خیلی وقته دیگه ایشون رو تو محوطه نمی بینم گفتم.
_آره گفتن اگه کسی کارشون داشت بیاد تو سنگرشون.... اغلب هم شب ها توی تاریکی شب خودشون از سنگر میان بیرون.
چقدر حالم گرفته شد!
احساس می کردم حتما باید از او معذرت خواهی کنم. زیادی تند برخورد کردم.
اصلا حتی نمی دانستم این رفتار یوسف به خاطر حرف من است یا نه اما خیلی از دست خودم عصبانی شدم.
گذشت. یک روز که کنار میزم در درمانگاه نشسته بودم، رو به عادله گفتم:
_عادله....
_جان....
_با یه نفر خیلی بد حرف زدم.... عذاب وجدان گرفتم شدید... چکار کنم به نظرت؟
_خب برو ازش معذرت خواهی کن.
_روم نمیشه.
نگاه عادله روی صورتم آمد.
_مگه اینجاست؟!
سری تکان دادم و او پرسید:
_جون من بگو کیه؟
سکوت کردم . و او باز اصرار.
_تو روخدا بگو کیه فرشته؟..... من و دکتر شهامت که قطعا نیستیم.... پس کی میتونه باشه؟...
و باز کمی فکر کرد و خودش جواب خودش را داد.
_من و دکتر که نباشیم..... یه نفر دیگه میمونه.... برادر نامزد سابق تو.... فرمانده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_361
و باز سکوت من را که دید، پرسید :
_فرمانده است؟!
و این بار سری تکان دادم.
_وای.... چرا؟... بهش چی گفتی مگه؟
_خیلی تند رفتم.... آخه به من گفته بود اگه بیام پایگاه برام نامه میزنه که منو برگردونه عقب... منم گفتم بهش به هیچ دلیلی سمت درمانگاه نیاد... اصلا از اون روز تو محوطه هم ندیدمش.
_وای خداااا.... جدی جدی حرفت رو قبول کرده؟
_این جور به نظر میرسه.
_خب حالا میخوای چکار کنی؟... اون که سمت درمونگاه نمیاد... تو چی؟.... تو نمیخوای سمت سنگرش بری؟
_روم... نمیشه.
_فرشته... چرا با این بنده ی خدا اینقدر لجی؟!.... وقتی تو شیمیایی شدی خیلی برات زحمت کشیده..... بیسیم زد که آمبولانس مخصوص برات بفرستن چون باید با اکسیژن می رفتی عقب..... خودشم تازه تموم کاراش رو کرد که بعد از رفتن تو برگرده عقب و جویای حالت بشه.... حالا من نمیدونم چرا تو هی باهاش لج میکنی.
با ناراحتی به عادله نگاه کردم.
_خیلی پشیمونم که باهاش بد حرف زدم... نمیشه فکر کنی یه راه حل بهم بگی؟
عادله متفکرانه سکوت کرد و چند دقیقه بعد دکتر شهامت وارد درمانگاه شد.
_خب حال مریض های ما چطوره؟
و عادله آمار مریض های درمانگاه را داد که نگاه دکتر سمت من آمد.
_شما خوبید خانم عدالت خواه؟
_بله ممنون دکتر....
_میشه چند دقیقه باشما صحبت کنم.
_بله....
برخاستم و همراه دکتر از درمانگاه خارج شدم.
هوا رو به تاریکی بود که دکتر گفت :
_موافق هستید تا آشپزخانه ی پايگاه بریم؟
_بله مشکلی نیست.
همراهش شدم که دکتر در حینی که قدم هایش آرام و با تامل بود گفت :
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مولاےغریبـــــم
منازشرمندگی
چونلالههایواژگون🥀عمریستــ
بهسوےآسـمانمنیستروےسربرآوردن😔💔
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
💗این روزا نه دلم میخواد کار کنم
نه دوست دارم بیکار باشم٫
نه دلم میخواد از ایران برم
نه دوست دارم بمونم،
نه دلم میخواد برم خونه
نه دوست دارم تو خیابون باشم،
شبا نه دلم میخواد بخوابم
نه بیدار بمونم،
نه دوست دارم تنها باشم
نه میلی به کسی دارم،
و در "نمیدونم چمه ترین" حالتم.....