eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 8⃣6⃣1⃣ چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید. ادامه دارد...✒️
به عالمی ندهم مادری ات را... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿ 💎کلیپی بسیار زیبا و عبرت انگیز از مردانی بی ادعا 💎کسانی که همیشه خود را فدای دیگران کردند 😍تقدیم به نیروهای 🌺 🌺 ❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
اللَّهُمَّ لَا هَمّا إِلّا فَرَّجْتَهُ خدایا! اندوهی مَنِه جز آنکه از دِلَم بر داری ... مگر دل خانه ی تو ، نبود؟ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✨🌸✨ ✍تـلنگــر که شدی به گورستان برو آنجا آدمـهای زیادی خواهـــے یافـــت⇩ که هـر کدام زمانی فـکر میکردند بدون وجود آنها نمیچرخد! 💥مغرور نباشیم ↯↯↯ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹 آدمها همیشه نیاز به نصیحت ندارند گاهی تنها چیزی که واقعا به آن محتاجند دستی است که بگیرد، گوشی است که بشنود، و قلبی است که آنها را درک کند...!
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣ صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!» گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.» با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.» دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد. برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.» گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.» ادامه دارد... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💢ملاقات با امام زمان (ع) ✍️ آیت الله فاطمي نيا مكان زندگي امام زمان (ع) براي ما مشخص نيست؛ اعمال و دعای مشخصی هم برای ملاقات و زيارت حضرت (ع) در دست نداریم. درحقیقت، ایشان به‌ حسب مصلحت و به‌طور ناگهانی بر برخی از پیروان خویش ظاهر می‌شوند و توفيق عظيم زيارت ايشان نصيبشان ميشود. 👌اما نکتهٔ بسيار مهم این است که انسان به‌گونه‌ای زندگی کند که رضايت امام زمان(ع) را كسب كند. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
voice.ogg
1.81M
من❤️ - چه می خواهی ؟! + تو را ... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ای کاش شود ... لحظه ی دیدارِ رُخِ یـ❤️ـار نوروز شود ... مغربِ غم‌های شبِ تار ای کاش رسد ... قصه ی هجران به خزانش همراه بهاران ... برسد حضرت دلـ❤️ـدار @mojaradan
💕منتظر تكرار لحظه‌ها نباش زندگی سریال نیست ثانیه‌های باهم بودنمان هرگز تكرار نميشود پس تا ميتوانی مهربان باش ... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
خدايــا! من جاىِ همه ىِ آدَمــایی كه حواسِشون به بارون نيست از تو ممنونم🌱❄️💦🌧🌧 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بزرگداشت شهدای مقاومت ۱۰۰ روز پس از شهادت حاج قاسم 🔹بزرگداشت شهدای مقاومت در صدمین روز شهادت سپهبد قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس با شیوه‌ای متفاوت در بین الحرمین برگزار و در این مراسم به خروج نظامیان آمریکا از عراق تأکید شد. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 0⃣7⃣1⃣ گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.» چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.» به خنده گفتم: «با این همه بچه.» گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.» گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.» گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.» استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!» بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!» گفتم: «سه ماهه ام.» گفت: «مطمئنی؟!» گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.» ادامه دارد...✒️
کوچکترین رزمنده دفاع‌مقدس ... نخستین بار به‌صورت انفرادی در سال ۵۹ به جبهه اعزام شد در آن زمان تنها ۱۰ سال داشت و تا ۱۸ سالگی نیز پس از ۶ماه تحمل اسارت از جبهه بازگشت
✅بالاترین تنبیه ✍وقتی حضرت موسی (ع) خواست به کوه طور برود کسی به او گفت : به پروردگار بگو این همه من معصیت میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟ خداوند به حضرت موسی گفت، وقتی رفتی به او بگو: بالاترین تنبیهات این است که نماز میخوانی‌ و لذت نماز را نمی چشی... 📔آیت الله حق شناس(ره) ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
با درماندگی گفت: میخواید برید؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: بله با شرایطی که پیش اومده اینجا موندن درست نیست. نگاهش مات کاشی های فیروزه ای و طرح شمسه ی روی آن افتاد. _آخه هنوز کارتون تموم نشده. میدونستم داره دست دست میکنه منو اینجا نگه داره. هر روز عصر با عجله هرجا باشه خودشو به این کارگاه میرسونه تا فقط به این کارهای مرمت نگاه کنه. لبم را به دندان گرفتم و گفتم:میدونم اما ممنون میشم منو مرخص کنید. با ژستی مغرورانه یک دستشو توی جیب شلوارش فرو کرد و با دست دیگه اش چونه اش رو گرفت و متفکر گفت: من نمیتونم این اجازه رو به شما بدهم .متاسفم تا اتمام کارتون باید بمونید. رومو برگردوندم و آرام گفتم: انگار اسیر آورده همین که برگشتم با لبخند گوشه ی لبش به طاق ضربی بالا سرم نگاه کرد و آرام تر از من گفت: فعلا که من اسیرم! رحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفت با صد امیدواری ناشاد رفته باشد. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️ ❤️ •| : ↞خدا نکند کہ برای تعجیل فرج امام زمان(عج)دعا کنیم ↞ولی کـارهایمان برای تبعید فرج آن حضرت باشد... @mojaradan .
رز 💙: از خواب صبح دل خواهم کند اگر صدای تو هر روز جای ساعت عاشقانه در گوشم زنگ بزند🙃 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ 🌸🍃 @eshghe_halal
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلی‌ها آمدند به آن‌ها گرویدند، خیلی‌ها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار می‌داد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی فهم می‌خواهد. ۹۷/۹/۲۲ 🌹🍃🌹🍃🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ لَـهـا عَينان کَـأنـهـا الـطأنیتة بـعـد التوبة چشمانی دارد انگار آرامشِ بعدِ توبه‌اَند... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹