هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
_به به دختر یکی یه دونه ی حاجی محل و پارتی های شبونه؟
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اینکه همون امیرعباس بود پسر حاج رضای مسجد دوست بابا
_دختر حاجی بابات خبر داره کجاها میچرخی؟
خشمگین اومد نزدیک صورتم با چندش گفت
_اون زینب خانمی که چادر سر میکنه تو محله مچرخه و داداشاش سرش قسم میخورن اینه که باید از مجلس رقص جمعش کرد؟
لبهام از ترس کبود شده بود اگه میرفت به مهیار و بابا میگفت خونم حلال میشد خواستم جوابی بدم که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد امیرعباس دستمو گرفت و....
https://eitaa.com/joinchat/362479692C4f541df048
#رمان_حد_عاشقانه #مذهبی #انلاین