هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد .
سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍
♥♡پروفایل ناب مذهبی♡♥
.
✿ #پروفایل⇠『📱』
.✿ #مذهبی⇠『🍀』
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبع استوࢪے¹⁵ثانیهای #مذهبی ߊܝ࡙ߺࡅ߭ܟ߲ߊࡄࡅߺ̈ߺࡉ😍👇🏼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
_به به دختر یکی یه دونه ی حاجی محل و پارتی های شبونه؟
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اینکه همون امیرعباس بود پسر حاج رضای مسجد دوست بابا
_دختر حاجی بابات خبر داره کجاها میچرخی؟
خشمگین اومد نزدیک صورتم با چندش گفت
_اون زینب خانمی که چادر سر میکنه تو محله مچرخه و داداشاش سرش قسم میخورن اینه که باید از مجلس رقص جمعش کرد؟
لبهام از ترس کبود شده بود اگه میرفت به مهیار و بابا میگفت خونم حلال میشد خواستم جوابی بدم که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد امیرعباس دستمو گرفت و....
https://eitaa.com/joinchat/362479692C4f541df048
#رمان_حد_عاشقانه #مذهبی #انلاین