eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 نمی دونستم بخندم یا دلم برای حسام بسوزه . آخه هرچی پس انداز داشت که برای من خریده بود.در جعبه رو باز کردم ، یه دستبندطلا بود که سرتاسرش با قلب هایی که به هم متصل شده ، زیبا شده بود. نگاهم بی ریا و خالص ، خیره ی چشمای سیاهش شد و البته شرمنده : _حسام ...چرا اینو گرفتی ؟ لبخندش پر کشید: _خوشت نیومده ؟ -نه ... آخه این گرونه . چنان با لحنی سرشار از عشق گفت : _فدای سرت عزیزم . که حس کردم مقابل نگاه هستی وعلیرضا آب شدم . علیرضا انگشتی زد وسط خامه ی کیک و گفت : _بابادلم رفت ، ببند اون دستبندو به دستت ، کیک رو بِبُر دیگه . حسام دوزانو زد و سمت من خم شد . دستبند رو به مچ دستم بست و گفت : _مبارکت باشه . توی هر قلبی که به دستبند وصل بود، مهر و عشق حسام نشسته بود . یه حال غریبی شدم . یه لحظه حس کردم قلبم از اینکار حسام درحال ایستادنه . شوق نبود. ذوق نبود .... یه حسی بود عجیب و ماورایی . علیرضا یه انگشت دیگه زد وسط کیک که صدای حسام بلند شد : _اَه ... دهنی نکن کیکو دیگه . نگاهم هنوز روی دستبند و زیبایی اش بود که حسام چاقویی بدستم داد و گفت : _بفرما عزیزم اول شمع ، بعد نیت ، بعد کیک . تنها کسی که اعتراض کرد ، علیرضا بود : _ای بابا ... یه دفعه بگو فردا صبح بیاییم کیک بخورم دیگه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور حالا سکوتم تبدیل شده بود به یک حالت عادی .لااقل برای خودم . دیگر هیچ اذیتی برایم نداشت.شاید خیلی ها را کلافه کرده بود. مثل فریبا ، مادر، هومن . ولی من با سکوتم مشکلی نداشتم .تقریبا یک ماه شده بود که توانسته بودم این سکوت را به یک عادت و به یک ویژگی رفتارم تبدیل کنم. نزدیک امتحانات بود و من مشغول درس خواندن. مادر همچنان دنبال دکتر و مشاور و روانشناس، و هومن همان فرد مغرور که گاهی تهدید می کرد و گاهی بی‌خیال می‌شد. مادر حتی خودش هم بارها با من حرف زد، اما حرف‌های مادر هم تاثیری در من نداشت .آنقدر که برای دیدن عجز و التماس هومن مصمم بودم که هیچ اتفاقی نمی‌توانست مرا مردد کند. حتی تماس تلفنی مادر میلاد برای درخواست یک مهمانی خانوادگی! مادر کلی بهانه آورد و بالاخره مهمانی را انداخت برای یک ماه بعد و باز سراغم آمد... اینبار به بهانه‌ی میلاد! سرم توی کتابم بود که نشست مقابلم، پشت میز ناهارخوری و نگاهی به هومن که داشت برگه‌های امتحانی یکی از کلاسهایش را تصحیح می‌کرد ، انداخت و آهسته گفت : _هاتفی کیه ؟ فقط نگاهش کردم که باز پرسید : _مادرش زنگ زده کلی از تو تعریف کرد،جا خوردم! گفته تو از دوستای نگین، دختر برادرشی، آره؟ آرام سرم را تکان دادم و مادر با عجز نالید : _نسیم تمومش کن این سکوت ‌رو ...اگه هومن بفهمه که این پسره زنگ زده ، باز قاطی می‌کنه ...چرا به این پسره نگفتی تو نامزد داری ؟ از حرص شنیدن این جمله‌ی آخر ، دستم رو زدم زیر چونه‌ام و به مادر خیره شدم که خوب منظور نگاهم ‌رو فهمید. سرشو جلو کشید و آهسته و حرصی گفت: _ببین نسیم جان ما اجبارت نکردیم ،تو و هومن هر دو سکوت کردید ، خب اگه همدیگه ‌رو نمی‌خواید ، بگید ، من که راضی به زجرتون نیستم، یا زندانی نیستید که محکوم به تحمل هم باشید! ولی شما هر دوتون هم خدا رو می‌خواید هم خرما... هم از طرفی از همدیگه می‌نالید هم می‌خواید این عقد پا برجا باشه . نگاهم از چشمان مادر فرار کرد و برگشت سمت خطوط کتاب . آخر حرف حق را زده بود ، من دلیل داشتم ولی هومن ...هنوز دلیلش مبهم بود. مادر باز ادامه داد: _حالا فعلا این پسره رو تا یه ماه گذاشتم سر کار ولی بعدش چی ؟ نگاهم بالا آمد سمت مادر که با صدای بلند هومن مواجه شدم : _پس مادر و دختر یواشکی با هم حرف می‌زنید و سکوت مسخره‌ی این لال شده فقط واسه نمایشه ؟! _نه بابا...یه کلام هم حرف نزده . هومن برگه‌های میان دستش را روی مبل زد و سمت ما آمد. دستانش را به عرض میز ناهارخوری باز کرد و گفت : _خب... چی حرف می‌زنید که باید من نشنوم ؟ یه نگاه به من ، یه نگاه به مادر کرد که سرم رو باز توی کتابم گرفتم و مادر صندلیش را عقب داد و گفت : _هیچی بابا...اگه این یه کلام حرف می‌زد اونوقت می‌شد حرف زدن ، من دارم با خودم حرف می‌زنم . و بعد رفت سمت آشپزخانه که هومن یک دستش را کنار کتاب من گذاشت و سرش را خم کرد سمت گوشم : _آفرین بچه درس خون ...سئوالات درس من خیلی سخته ...از لج تو هم که شده می‌خوام پوست تو و بقیه رو با هم بکنم ...مگه اینکه ... مکثی کرد و آهسته توی گوشم شمرده شمرده گفت : _خواهش کنی . پوزخندی زدم که با لبخند سرش رو عقب کشید ، لبخندش نمایشی از حرص بود که پشت جلوه‌ای از غرورش ،به لبخند تبدیل شده بود. سکوتم را که دید ،کمر راست کرد و یه نفس بلند کشید : _باشه ..خواستم یه ارفاقی بهت کنم ..ممکنه بیافتی نه تنها تو، بلکه همه ی بچه‌های کلاس ... یه فرصت بهت دادم که رد کردی ...ولی من جای تو بودم ، ردش نمی‌کردم . نگاهش با من بود و من به کتاب . می‌دانستم بر خلاف ظاهر خونسردش، خوب حرصش را درآوردم . پس با یه لبخند از شوق ، حتی به نگاهم هم اجازه برخاستن از روی خطوط کتاب را ندادم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝