رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت196
هنوز متعجب نگاهش می کردم که لبخند زد و بعد از اونهمه فرار از نگاهش ، توی صورتم زل زد و گفت :
_سلام علیکم بانو.
خنده ام گرفت .سرم سمت صورتش چرخیده بود که باز خجالت کشیده ، سر انداختم پایین و گفتم :
_حسام میکشمت .
از ته دلش آرزو کرد:
_بکش عزیزم .... آرزومه بدست تو بمیرم .
-تو خُلی ...خیلی هم خُلی .
-حالا .... با منِ خُل وضع ، ناهار میخوری یا نه ...
داشتم فکر می کردم که آروم لب زد:
_البته بعد ناهار ، چایی نبات هم داریم .
دستموگرفتم جلوی چشمام و صدام با حرص بلند شد.
-حسااااام.
سرش نزدیک صورتم شد :
_جااااان دلم ... گفتم که صبح یکی بزن توی گوشم ، نزدی دیگه ... میزدی الان آدم شده بودم .
همراه حسام راهی شدم . یه رستوران تو خود بازار پیدا کردیم و روی یکی از تخت های خالیش نشستیم . من رو نگاه میکرد که مسئول سفارش غذا اومد و گفت :
_خوش اومدید ، بفرمایید.
-یه پرس چلو جوجه تون ... شما چی بانو؟
سرم بالا آمد و نگاهم به چشمای منتظر حسام افتاد که گفتم :
_کوبیده .
-یه پرس هم چلو کوبیده ... چایی هم بعد از غذا دارید ؟
سرم رو پایین انداختم که شنیدم جواب داد:
_بله قربان ، سینی چایمون با خرما و نباته ، هر سینی 10 تومن .
-خوبه ، بعد از ناهار یه سینی چایی هم میخواستیم.
-باشه چشم .
مردجوان که رفت ، حسام جلو اومد و کنارم نشست . دستش رو انداخت روی شونه ام . رستوران خلوت بود و فقط من و حسام توی رستوران بودیم .هنوز ازش خجالت می کشیدم که سرش چرخید سمت گوشم . نیمرخم به سمت صورتش بود و قصد چرخش سرم رو نداشتم که گفت :
_دلبرجان ....میکشی منو با اینهمه ناز ... بسه دیگه تموم شد ...حالا تا کی میخوای خجالت بکشی !؟
حالی داشتم غریب . هم خجالت میکشیدم هم خنده ام گرفته بود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت196
لب پایینم را کامل به دهان بردم و بغضم رو به سختی فرو خوردم و لبخند زدم :
_ هیچی ...ببخشید که امروز اذیتت کردم ..
اخمش تو هم رفت .تمام اعضای صورتش شد علامت تعجب و من لبخند دیگری به رویش زدم و از جا برخاستم و گفتم :
_ مامان...من خوابم میآد...شام نمیخوام شب بخیر.
و باز منتظر سوال و جواب نشدم و برگشتم به اتاق مشترکمان .
در اتاق را که بستم ،چند قطره اشک از چشمانم جاری شد و زیرلب زمزمه کردم :
_ هومن تو رو خدا ...خواهش میکنم ...بهم مهلت بده .
لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم که در اتاق باز شد.
هومن بود حتما . پشتم به در بود که در آهسته بسته شد و آمد کنار تخت ،نشست لبهی تخت و پرسید :
_ نسیم چی شده ؟
بی آنکه برگردم سمتش گفتم :
_ هیچی ...
نشده ، را نگفته فریاد زد:
_ فکر کردی منو میتونی خر کنی ؟
میگم چت شده ...راستشو بگو و گرنه گوشیتو چک میکنم .
چی میگفتم .ماندم که خودش جواب را در دهانم گذاشت :
_ جواب آزمایشت اومده ؟
آزمایش !! چکاپ هر سالهای که میدادم .
قند و چربی و اوره و این حرفها.
سکوت کردم که شانهام را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند و عصبی پرسید :
_ آزمایشت مشکل داشته ؟
نگاهم خیرهی نگرانی چشمانش شد که سرم بیاختیار به تایید تکان خورد !
نفسش حبس شد و بعد هر دو شانهام را محکم گرفت و مرا روی تخت نشاند و درحالیکه نفسش هنوز حبس سینهاش بود پرسید:
_ دکتر چی گفته ؟
این نگرانی بیعلت نبود ! حتم داشتم یه چیزی در وجودش هست که مخفیاش میکند و گرنه چرا باید نگرانم شود !
نگران حساب بانکیام یا هتل ؟!
دلم خواست این بازی را ادامه دهم ،شاید اینطوری اگر رازی در قلبش بود،فاش میشد .
صدایش را کمی بالا برد :
_ میگم دکتر بهت چی گفته ؟
_ سرطان دارم .
لبانش از هم فاصله گرفت و نگاهش توی صورتم یخ زد .
حتی فشار پنجههایش روی سرشانههایم کم شد که فوری اخمی کرد و فشاری به شانههایم داد و گفت :
_ دروغ میگی .
_ نه...میتونی از دکترم بپرسی.
وا رفت .دستانش را از روی شانهام انداخت و زیر لب گفت :
_ نسیم !...داری....شوخی میکنی ؟!
گریهام گرفت .چقدر نگرانیش زیبا بود ! بیریا بود تظاهر نبود.کاش این نگرانی برای من باشه ...برای من ...آهی کشیدم که دست دراز کرد و سرم را سمت سینهاش کشید و در حالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت :
_ نسیم ..خوب میشی چیزی نیست ...
علم پیشرفت کرده...اصلا...اصلا میریم خارج کشور...گریه نکن دختر....گفتم چیزی نیست .
_ چطوری چیزی نیست !
سرم را ازسینهاش جدا کردم و با فریاد گفتم :
_ تو انگار نمیدونی سرطان چیه ؟ اونم سرطان مغز استخوان که باید از افراد و وابستگان نزدیک پیوند مغز استخوان بگیری....من کیرو دارم هومن !
تو میخوای اهدا کننده باشی یا مادر!؟
رنگ غم چشمانش و آن نگاه غم گرفته ، داشت حالم را خوب میکرد.دلم خواست که وارد این بازی شوم .اگر این غم در این چشمان روشن ،واقعی بود که بود،پس رازی در قلبش بود که نمیخواست نشان دهد تا هتل را به من واگذار نکند و من مجبور بودم که دستش را رو کنم ...حالا دیگر حرف هتل و حساب بانکی نبود چون اگر دروغم واقعیت داشت او با مرگ من صاحب همه چیز میشد پس چرا خوشحال نشد ؟!
پس باید این بازی را ادامه میدادم .
🍁🍂"پایان جلد اول"🍁🍂
🌸جلد دوم بزودی پارتگذاری میشه🌸
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝