eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 مادر که انگار منتظر بود که باز شروع کنه و از اول همه چی رو جلوی چشمام زنده کنه گفت : _آره حتما هیچی ... از اولش هم سر هیچی هیچی بچه رو هی اذیت کردی ... بابا تو چرا آدم بشو نیستی الهه! ...گناه داره این پسر به خدا ... از پولش از کارش ، وقتش ، از همه چیش میزنه واسه خاطر تو و تو اونوقت ... عصبی فریاد زدم : _بابا به قرآن هیچی بهش نگفتم . مادر فقط با اخم نگاهم کرد و زیر لب غر زد : _آره .... به قرآن ... قرآن تو با قرآن ما فرق داره وگرنه آدمیزاد سر هیچی نمیذاره بره . کلافه گوشیمو از روی اُپن چنگ زدم و رفتم سمت اتاقم . شماره ی حسامو گرفتم که صدای فریاد مادر بلند شد : _الهه خدا خفه ات نکنه ... بادمجون ها رو که سوزوندی ! بی توجه به فریاد مادر ، گوشی رو گرفتم کنار گوشم . چند تا بوق خورد تا صداش رو شنیدم . -بله بی سلام پرسیدم : _چرا رفتی ؟ سکوت کرد . بغض کرد ، صدام بالا رفت : -خب بگو ... چرا رفتی ؟ عمه ی حضرت عالی داره به من غر می زنه ... من چی گفتم که رفتی ؟ خونسرد جوابمو داد. انگار نه انگار که صدای بغض آلود منو می شنوه . -یه کم دلم گرفته ... واسه خاطر کسی نیست ... دله دیگه می گیره . -اگه تا یه ساعت دیگه نیای ، منم از خونه می زنم بیرون . -نمیآم اصرار نکن الهه. عصبی تر و حرصی تر بلند فریاد زدم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سفر خوبی بود اگر می‌گذاشت که بمانیم . گرچه در همان یک روز و نیم هم می‌توانم بگویم که از شدت کلافگی هومن ،چیزی از سفر نفهمیدم . حالا یه اضطراب داشتم برای دکتری که خودش حرفش را پیش کشیده بود. حرف حرف هومن شد . مادر را گذاشتیم و شبانه راهی تهران شدیم . از ترس اینکه مبادا خوابش ببرد ،من هم بیدار مانده بودم . _بگیر بخواب نسیم ...نترس خوابم نمی‌بره . سکوت را شکستم و گفتم: _نه خوبم ..می‌خوام بیدار باشم . سیگاری روشن کرد که با حرص ،تنه‌ی باریک سیگار را از لای انگشتانش کشیدم و گفتم : _بده من ...یادمه یه بار گفتم سیگار بکشی سیگار میکشم، تو هم گفتی بکش ، فوقش خفه می‌شی . پوزخندی زد و نگاهش را به جاده دوخت . سیگار را ازماشین بیرون پرت کردم و تکیه زدم به پشتی صندلی‌ام و زیرلب گفتم: _هومن ...من.... صدایش نگفته بالا رفت : _به قرآن اگه بگی فقط نمی‌آی . آهسته‌تر از قبل زمزمه کردم : _نمی‌آم . عصبی زیر لب غرید : _ببند دهنتو ، دو روزه از کارام افتادم واسه خاطر تو ...نمی‌آم یعنی چی ! _ولم کن تورو خدا ...من نمی‌خوام دنبال درمانم برم می‌خوام زندگیمو کنم . _بگیر بخواب بابا داری چرت می‌گی حوصله‌ی چرت شنیدن ندارم . سرم را تکیه‌ی پنجره کردم و در دلی که آشوب بود آرزو کردم کاش وقتی همه چیز را فهمید ،اخلاقش عوض نشود. نزدیک‌های صبح بود که تهران رسیدیم . خسته و خواب آلود.فقط چهار ساعت وقت استراحت داشتیم . و قطعا بعد از آنهمه راه و خستگی ،من هم جرات گفتن اینکه به دکتر نمی‌روم را نداشتم . صبح شده بود که هومن مرا از خواب بیدار کرد : _بلند شو نسیم ...بلند شو دیرمون می‌شه . یه لحظه نگاهم به ساعت افتاد و آه از نهادم برخاست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝