eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مݩ‌فقط‌یڪ‌آرزودارم‌ . . . 💭 که‌آݩ‌هم‌اربعیݩ‌ . . . 🕰 سجده‌شڪرےڪنم‌ . . . ♥️ پاےستوݩ‌آخریݩ . . .!! 🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
😷🦠 به امید این روز🙃🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 به خوبے‌هاے خودتون انعطاف پذیرے اضافه کنید!" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کارمان به پا در میانی آقاجانم کشید. یه دور تسبیح شاه مقصودش را کامل چرخاند و بعد سربلند کرد. یه نگاه به من و یه نگاه به هومن : _میخواید همه چیز تموم بشه ؟ کاری نداره که ، واسه چی دارید خودتونو زجر میدید . هومن که مقابل آقاجون نشسته بود یه پایش را روی پای دیگر انداخت و دست به سینه گفت : _من اذیت نمیشم ...اجازه دارم چهار تا زن بگیرم که میگیرم ، ببینید اگه این اذیت میشه ، تمومش کنید. آقاجان یه نگاه چپ چپی سمت هومن روانه کرد و بعد سرش چرخید سمت من : _نظر تو چیه نسیم جان ؟ سرم را پایین گرفتم .آنقدر که چانه‌ام به استخوان جناق سینه ام برخورد. هومن با خنده گفت : _آخی خجالت میکشه عروس خانم !حتما دوستم داره ، روش نمیشه بگه ،آره؟ آقاجان عصبی گفت : _هومن! خدا رو شکر مادر نبود وگرنه از دست این رفتار هومن خیلی حرص می‌خورد. سکوت کرده بودم که هومن خودش را جلو کشید و اینبار در حالیکه کف هر دو دستش را به هم چسبانده بود گفت : _بگو خب خجالت نداره...بگو ازم متنفری ...بگو حالت از من بهم میخوره ...بگو...من عادت دارم که همه از من بدشون بیاد...اصلا چیز مهمی نیست برام ....خاطرخواه به اندازه‌ی کافی تو دانشگاه دارم ...نمونه‌اش رو هم که حتما دیدی .. آقاجان باز پرسید: _نسیم جان... من و مادرت یا حتی پدر خدا بیامرزت اجباری نداریم که شما به زور همو تحمل کنید اگه اذیت میشی یا اذیت میکنه، بهم بگو. و باز توضیحات هومن به کلام آقاجان اضافه شد: _آره بگو خب ..اذیت که میشی قطعا...آخه من اذیتت میکنم ...برگه امتحانیت یادت رفته ... _نسیم جان. سرم را بالا آوردم و به آقاجان نگاه کردم . لبخندی زد و باز پرسید: _هومن اذیتت می‌کنه ؟ سرم آرام آرام بالا رفت . هومن بلند خندید : _دروغ می‌گه به جان خودم . آقاجان حرصی شد و کوسن روی مبل را سمتش پرتاب کرد: _ببند. عصبانیتش را در پوزخندی جمع کرد و سکوت را همراه کرد با دستی که به صورتش کشید. _نسیم جان ..اگه هومن اذیتت نمی‌کنه پس چرا الان نزدیک یه ماهه که حرف نمی‌زنی ؟مادرت نگرانته . نگاهم را به پنجه هایم دوختم و درحالیکه با سر ناخن‌های بلندم بازی می‌کردم شنیدم که آقاجان گفت : _هومن رو دوست داری؟ نداشتم ولی باید آنقدر پایبند آن عقد می‌ماندم تا عجز و التماسش را ببینم . بعد از مکثی نسبتا طولانی سرم را به تایید تکان دادم که صدای خند‌‌ه‌ی هومن بلند شد. از جا برخاست و گفت : _مسخره است به خدا ! دستمون انداخته ...چرت میگه آقاجون . آقاجون باز پرسید : _نسیم ...دخترم راستش رو بگو ...هومن رو دوست داری ؟ دروغ نبود ولی حقیقت محض هم نبود. وقتی خوب به گذشته‌ام فکر می‌کردم ، یه زمانی یا یه روزهایی از عکس‌ العمل‌هایش آنقدر ذوق کرده بودم که حال خرابم را از یاد برده بودم . یکی روزی مثل روزی که مرا با آن رگ بریده به بیمارستان رساند. بخاطر من به همه‌ی ماشین‌ها ناسزا گفت ، نگرانم شد ،عصبی بود، اما شاید نه از من ! کسی که از نگرانیش برای خودم ذوق می‌کردم نمی‌توانستم بگویم که از او بدم می‌آمد. آیا عشق و دوست‌داشتن مرتبه‌ی عالی‌تری بود که نه من به آن رسیده بودم و نه شاید می‌رسیدم. دوباره سرم را به تایید حرف آقاجان تکان دادم . هومن میخکوب جلوی رویم ایستاده بود و زل زده بود به من که آقاجان حرف آخر رو زد : _پس سعی کنید با هم کنار بیایید ...درست میشه ان‌شاالله . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آقاجان چند روزی مهمان عمه پری شد و مادر هر روز به دیدنش می‌رفت . فکر می‌کردم بعد از رفتن آقاجان لااقل هومن به این نتیجه رسیده باشد که بخاطر حرف ‌هایی که مقابل آقاجان زدم ، بیاید و خواهش کند که دست از سکوت بردارم . اما شاید هنوز او را نشناخته بودم ! امتحاناتم به پایان رسیده بود و دانشگاه تعطیل شده بود. مادر، آنروز برای سر زدن به آقاجان خانه‌ی عمه پری رفته بود و من و هومن در خانه تنها بودیم . روی کاناپه نشسته بودم و فیلم تماشا می‌کردم که هومن سراغم آمد. از همان نشستنش کنارم ، متعجب شدم ! درست کنارم نشست . بی‌فاصله . و دستانش را باز کرد روی سر کاناپه و بعد درحالیکه نگاهش به تلویزیون بود گفت : _همه‌ی اون خط‌هایی که خط زدم و دوباره خودم اضافه کردم ...نگران نمره‌ات نباش . با تعجب سرم برگشت سمتش .چشمکی زد که بیشتر متعجبم کرد و ادامه داد: _بریم توی حیاط با هم حرف بزنیم ؟ سری تکان دادم و از جا برخاست . شانه به شانه‌ی من. شاید بهتره بگویم چسبیده به بازویم ! از در خانه که بیرون رفتیم ، دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : _تعطیلات تابستان شروع شده ....منم از دست هتل خسته شدم ....میخوام همینجوری واگذارش کنم به تو ...میای مدیر هتل بشی ؟ یه لحظه از شدت اشتیاق و تعجب ایستادم و در حالیکه کف دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام ، به نشانه‌ی "من"؟! میفشردم ، نگاهش کردم . حس عجیبی در نگاهش بود که به محبت تفسیر کردم و با لبخند بی‌اختیار و تفکر بوسه ای به صورتش زدم ،خندید : _خام بوسه‌ات نمیشم ...ولی بهتره اینجوری که خام من شدی ،حرفای هیچ کسی رو غیر از من ، قبول نکنی . لبخندم از لبم پرید که باز دستش را روی شانه‌ام گذاشت و در قدم زدن همراهم شد . رسیده بودیم به استخر حیاط .حالا که فصل سرما نبود و هوا بهاری بود و به زودی تابستان فرا می رسید ، استخر تمیز شده و پر آب بود. نگاهش به استخر بود که گفت : _یادته ؟ توی بچگی ... فوری سرتکان دادم .هیچ وقت خاطره‌ی تلخ غرق شدنم را در همان استخر ، از یاد نبردم . محکم سر شانه‌ام را با پنجه‌اش فشرد و گفت : _از یه نفر شنیدم که انسان در مواقع خطر، بی اختیار میشه و چون جان خودشو در خطر می‌بینه همه‌ی لجبازی‌ها و شرط و شروط عقلش رو کنار می‌ذاره ... سرم چرخید سمتش . حالا از نگاهش می‌ترسیدم سرش برگشت سمتم و گفت : _یادمه تا قبل از اینکه برم سوئد تو شنا یاد نگرفتی ...چون ترسو شده بودی و پدر بخاطر ترست نخواست که پافشاری برای یادگیریش داشته باشه. لبانم از ترسی که توی دلم نشسته بود از هم فاصله گرفت که با دست دیگرش شانه‌ی چپم را هم گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت . شیطنت نبود، مطمئنم .حتی رگه‌هایی از نگرانی هم بود ولی باز هم باور نکردم که بخواهد اشتباه گذشته‌ها را تکرار کند که کرد. مرا محکم به عقب هل داد و فریاد زد : _امتحان می‌کنیم . به پشت توی استخر افتادم .حس کردم از شدت ترس قلبم از سینه‌ام بیرون افتاد . همین که خودم رو زیر آب دیدم با ترس شروع به دست و پا زدن کردم و سرم روی آب آمد. ایستاده بالای سرم ،نگاهم می‌کرد که بی‌اراده جیغ کشیدم. زیر پایم هر لحظه بیشتر خالی می‌شد و بیشتر زیر آب می‌رفتم و در میان جیغ هایی که بی‌اراده می‌کشیدم فریادش را شنیدم : _خیلی احمقی! حرف بزن تا غرق نشدی . اما من انگار کلمات رو گم کرده بودم. یه چیزی توی نگاهش بود که مطمئنم می‌کرد که حتی اگر حرف هم نزنم ،اینبار بر خلاف دفعه‌ی قبل خودش کمکم می‌کند . اما ترس بدی را تجربه کردم . صدای فریادهایم ،با به زیر رفتن سرم در زیر آب و گاه سربلند کردن از آب ،گاهی شنیده می‌شد و گاهی نه . نمی‌دانم چقدر گذشت .شاید ده دقیقه‌ای به همین حالت بودم تا پای چپم در اثر ،تقلا کردن و انقباض شدید عضلانی که از ترس و اضطراب سفت و سخت شده بود، گرفت . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
●🍃🕊● مثلافریادبزنیم⇩ بی‌بی‌گدانمیخواهی؟ عبدبی‌دست‌وپانمیخواهی؟ کاش‌می‌شدزمن‌سؤال‌کنی فرزندم💔 کربلانمیخواهی؟🙂✋🏼 ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢آفت انحراف جنسی در ازدواج دیر هنگام 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"و تَعْلَمُ مَآ فِي نَفْسِـی" و آنچہ را در دِلِ من مي‏گذرد مي‏دانے💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین