eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 سفر یکروزه به ویلای آقا جون تنها یک دستاورد عالی داشت .اثبات عشق آرش .گرچه منِ درونی داشت تند تند احتمالات این ابراز عشق را در ذهنم می نوشت و من تک تک و نوبت به نوبت پاسخ می دادم ولی هیچ دلم نمی خواست که حتی به یکی از احتمالات منِ درون ، فکر کنم . -چرا الان ؟! -چرا وقتی آقاجون قصد به نام زدن ویلایش را برای دونفر از نوه هایش کرده بود؟ -پشت این عشق جنجالی آرش ، رازی بود ؟ -یا شاید هم نقشه ای ؟ مهم نبود چه احتمالاتی می رفت .مهم این بود که من چشم بند عاشقی رابسته بودم وتنها تصویر آرش درآن دل شب وآن نامه ای که برایم فرستاد ،جلوی چشمانم بود. احتمالات پشت سرهم خط قرمز می خورد و دل من فقط برای یک طنین دلنشین باز می کوبید: " دوستت دارم الهه. " برگشته بودیم خانه، برای فکر کردن دوباره به نامه ی آرش یا شایدم خواندن هزار و یکیمین بار نامه اش ، به اتاقم رفتم . کتاب هایم را پخش کردم و نامه ی آرش را باز گشودم و خواندم .خواندم تا اعجاز کلماتش باز به قلبم ریخته شود .خندیدم و زیر لب از ابتکار عاشقانه اش گفتم : -فرصت طلب نیستی ...زیادی عاشقی . توی همین افکار بودم که صدای پیامک گوشی ام برخاست .موبایلم را نگاه کردم آرش بود و یک جمله . " سلام ....خوبی؟ توی تلگرام برات پیام دادم ، جواب ندادی . " فوری آنلاین شدم .تمام پیام هایم آمد و من با دستپاچگی ، با همان لرزش ضعیف دستانم از شوق و تاپ تاپ بلند قلب دیوانه ام در میان پیام ها دنبالش گشتم . پیداش کردم . همان عکس زیبای پروفایلش را . بایک تیپ اسپرت کنار ماشین عمو مجید . ژست قشنگی گرفته بود. پیام ها را باز کردم . -سلام...کی می تونم ببینمت ؟ -کارت دارم الهه... -فوریه. لب پایینم را به دهان فرو بردم و باخنده ای که بیشتر از سر شوق بود تا طنز زمزمه کردم: _بی قرار نباش ... فوری روی تک تک دکمه های کلمات زدم و تایپ کردم : -سلام -تازه رسیدیم خونه ...می شه فردا بیام ؟ نگاهم به بالای صفحه ی باز شده رفت . نوشته شده بود: " آخرین بازدید به تازگی " منتظر شدم شاید جواب می داد.منتظر و خیره به همان دایره ی کوچک عکس او در بالای صفحه .ژست مردانه اش داشت تپش را از یاد قلبم می برد.که تیک دوم پیام ها خورده شد و بالای صفحه نوشته : " درحال تایپ " با ذوق هینی کشیدم و انتظار سخت ترین کار چشمانم شد.که پیامش آمد: _فردا می آم دنبالت ... سرخیابون اصلی ...ساعت 4 حاضر باش. دلم می خواست می گفتم : _هستم ... از الان حاضرم . اما فقط نوشتم : _چشم. باز نوشته شد: _ از چشمات واسه من ، مایه نذار ، حیف می شن . قلب کوچک کلماتش پر صداتر از قلب من می زد اما حال قلب مرا خوب به جدال چالشی عاشقانه کشید. -فرداساعت 4 حاضرم. و استیکر ی آمد . یک قلب قرمز بزرگ . عاشقتم تنها کلمه ای بود که از آن قلب ،استنباط می شد و شد. دندان هایم محکم لبم را به بازی گرفت و گزید .شاید اینطوری صدای جیغ پر از شوقم در گلو خفه می شد . فوری نامه ی آرش را لای یکی از کتاب هایم گذاشتم و نگاهم بی هدف روی کتاب هایم چرخید.چی می خوندم حالا؟دین و زندگی یا ادبیات یا ریاضی یا داستان نامه ی عشقِ آرش؟! رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
🔴 📍بنابراطلاعات واصـله پیکر مطهر پاسدار مدافع حرم [ ] بعداز گذشت ۴ سال در ادلب تفحص و شناسایی شد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-هرکه‌راصبح‌شهادت‌نیست‌شام‌مرگ‌هست- [ هق💔 ] ..| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
...🌸 همسرش می گفت چِشاش خیلی خوشگل بود...👁 امابا این چشمها تو زندگی یه نگاه حرام نکرده بود...🙈 می گفت من بهش می گفتم:ابراهیم! این چشای خوشگل برا من نمیمونه....حالا ببین!😔 وقتی جنازشو آوردن دیدم چشماش نیست...😭 انگار خدا اون چشای خوشگل و"پاک" رو فقط می خواست واسه خودش انحصاری…! ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی جواب میده . مادر باز با خونسردی گفت : _بواسیر که اضافه ی روده است ، اشکالی نداره . هومن با تعجب صداش رو بالا برد: _مادر ساده ی من ! ... اون آپاندیسه که اضافه است ...حالا ببین ها ... به من که رسید ، همه اعضای بدنم اضافه شد؟ بلند بلند خندیدم که مادر هم باخنده گفت: _خوبه حالا تو هم سر سفره ... بیا بیرون از این حرفا . لقمه ی دوم را میگرفتم که هومن کمی از چایش را سر کشید و با اخمی به مادر نگاه کرد: _این چایی یه بوئی میده . -لوس نکن خودتو هیچ بوئی نمیده ، تازه دم کردم. و نگاهش فوری برگشت سمت من و همزمان با او هومن هم خیره ام شد . فوری گفتم : _به خدا کار من نیست ... به جان بابا ... راست میگم . هومن چشم چپش را برایم تنگ کرد: _راستشو بگو امروز مسهل ریختی یا خواب آور؟ -به خدا هیچی . هومن از ترسش لیوان چای را کنار زد و گفت : _احتیاط شرط عقله ...اصلا چایی نخواستم . -بخور هومن میگه چیزی نریخته دیگه . -شما به این اعتماد دارید ! من اگه دوباره به شماره 2 بیافتم ، ایندفعه با اورژانس یه راست میرم اتاق عمل ها . صدای خنده ام برخاست که مادر چپ چپ نگاهم کرد. https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
کانال 😍👆😍👆😍 بزودی یه رمان هیجانی و ناب از خانم تواین کانالمون میخوایم بزاریم جانمونید که خیلی خاص پسنده🙈😍
...🌸 تواضع و فروتنی‌اش باور نکردنی بود؛ همیشه عادت داشت وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‌شد و به قامت می‌ایستاد!! یک روز وقتی وارد شدم، روی زانویش ایستاد؛ ترسیدم و گفتم: «عباس! چیزی شده؟ پاهایت چطورند؟» خندید و گفت: «شما بد عادت شده‌اید من همیشه جلوی تو بلند می‌شوم، امروز خسته‌ام به زانو ایستادم». می‌دانستم اگر سالم بود، بلند می‌شد و می‌ایستاد؛اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی‌ای دارد؛ او گفت: «چند روزی بود که به جز برای نماز پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم؛ انگشتان پاهایم پوسیده است و نمی‌توانم روی پا بایستم». صبح روز بعد عباس با همان حال به منطقه جنگی رفت... ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 عناصر زمان بامن لج کرده بودن ،از آن عقربه های کوچک نشسته وسط دایره ی ساعت دیواری گرفته تا غروب خورشید و طلوع صبحی دیگر . همان بیست وچهار ساعت که برایم می شد یک روز نمی گذشت که نمی گذشت .فردای آنروز که بالاخره خورشید خانم قصد طلوع در روزی را داشت که قرار دیدار با آرش را داشتم ،تا بعد از ظهر سرم توی کمد لباس هایم بود .چه لباسی می پوشیدم ؟ این سئوال برای من شده بود سخت ترین سئوال کنکور عشق من . رنگ ، مدل ، روسری همه چیز مهم بود. و انگار همان روز قرار بود هیچ رنگ و مدلی به من نیاد .مانتو و روسری و شال بود که کف اتاق من افتاد و یکی یکی از دایره احتمالاتم خط می خورد.در اتاقم باز شد و مادر نگاهی به من و مانتو و شال های کف اتاقم انداخت و گفت : -چه خبره اینجا !! -هیچی ... -واسه هیچی اینهمه مانتو و شال رو انداختی وسط اتاقت !! -می خوام ببینم کدوم از مانتو هام به من نمیآد که بدم بره . -بره !!کجا بره ؟! -می خوام بدم به یکی از دوستام . مادر نفسش را گره زد به تکیه به چارچوب درو دست به سینه نگاهم کرد: -بازهوس کردی بندازیشون دور!!....اینارو تازه خریده بودی که . -خسته شدم ازشون . مادر هین بلندی کشید و در اتاق را بست . بالاخره بین اونهمه مدل و رنگ به یه مانتوی ساده با شال گلبه ای رنگ اکتفا کردم . باقی مانتوها و شال ها رو هم دوباره درهم پیچیدم و چمباتمه کردم توی کمد دیواری .حالا فقط یه چیزی میموند . گفتن دروغی قابل باور به مادر . کتاب هایم را دور تا دورم چیدم و سرم رو به اون ها گرم کردم .بعد بلند و رسا گفتم : _مامان. طولی نکشید که مادر از راه رسید . -چیه ؟ کتاب های دورم رو ورق می زدم و مثلا دنبال چیزی می گشتم . -جزوه هام نیست . -تو که تا چند دقیقه پیش اینجا رو کرده بودی اتاق پرو. -دارم می گم جزوه هام نیست ، شما می گید اینجا رو کردم اتاق پرو !! مادر کلافه حلقه های چشمانش را بالا داد و گفت : _مگه من جرات دارم که دست به کتابات بزنم ؟! -ای بابا ...حالا مجبورم بعدازظهر برم از پرستو بگیرم. -خب برو بگیر . تظاهری اخمی کردم و زیر لب باز غر زدم : _لعنت به این شانس . مادر رفت و من با ذوق دستمو مشت کردم و در هوا تکون دادم .این شد که همه چیز برای دیدار من و آرش جور شد . رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
:👤 هر کی آرزو داشته باشه خیلی خدمت کنه، میشه... یه گوشه دلت پا بده؛ بغلت کردند. ما به چشم دیدیم اینارُو از این مدد بگیرید مدد گرفتن از رَسمِ بزرگی است دست بذار رُو خاک قبرِ بگو: ؛ به حق این شهید یه نگاه به ما کن...💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حاجی بین خودمون بمونه‌آ ولی بعد پرواز شما، دیگه هیچی مثل قبل نشد... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷پـروردگارا.... ای خـدايـى ڪه زود از بنـده‌ات خشنـود می‌شوى بيامـرز آن را ڪه جز دعـا چيزى ندارد همانا تـو هرچه بخواهى انجام می‌دهى اى آن‏كه نامـش دوا و يـادش‏ شفـا و طاعتـش تـوانگرى است رحم كن بہ كسی ڪه سـرمـايه‌اش اميـد اسـت اى فـرو ريـزنده نعمـت‌ها اى دوركننـده بلاهـا بـا مـن چنـان كن تـو را شايـد...... ✨شبتون در پناه الهی✨ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امروز دراین صبح زیبا آرزو میکنم درمیان مردمی که میدوند برای زنده بودن؛ آرام قدم بردارید برای زندگی کردن.. روزتون بخیر و پر از نگاه مهربون خدا 😂 🐒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-هرکه‌راصبح‌شهادت‌نیست‌شام‌مرگ‌هست- [ هق💔 ] ..| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✍از پیرمرد دانایی پرسیدند:🕊🌱 تا بهشت چقدر راه است؟🤔 گفت یک قدم.🗣 گفتند:چطور؟⚠️ گفت: یک پایتان را 👣 که روے نفس شیطانی🦋 بگذارید پایِ دیگرتان در بهشت است♥️ ✨اللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج✨ 「°.• ♡」 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 نگاهم هر چند دقیقه یکبار می چرخید روي دایره ی ساعت مچی ام و آن عقربه های ظریف و کوچک . انگار زمان ایست کرده بود . نه خبری از آرش بود نه گذر زمان. حرصی وعصبی از ان انتظار بی ثمر ، رو از خیابان گرفتم و چرخیدم به سمت مغازه های ردیف هم که صدای بوق ماشینی برخاست .در صدم ثانیه چرخیدم .آرش بود .سرخم کرده بود و از پنجره ی نیمه باز سمت شاگرد نگاهم می کرد.لبخندی به لب آورد: _سلام ...دیرکردم ؟! سرکوب کردن آنهمه ذوق وشوق سخت بود ولی غرورم با موفقیت توانست آنرا سرکوب کند . اخمی کردم و قدمی به سمت ماشین برداشتم .دستگیره ی در را که می کشیدم جوابش رادادم : _خیلی زود اومدی ...هنوز جا داشت چند تا متلک دیگه بشنوم . منتظر اظهار غیرتش بودم .حسی که آنرا به عشق و علاقه اش به من تفسیر کنم و باز پای ذوق و شوق را به قلبم باز اما خندید.تعجب تنها عکس العملی بود که در آن لحظه می شد بروز داد. -قیافتو اونجوری نکن دختر عمو ... حالا دوست داری کجا بریم ؟ حرصی و عصبی شدم. -اولا دختر عمو ، نه ...الهه ...ثانیا متلک شنیدن من ، خنده داره ؟! به جای توضیح فقط گفت : _تسلیم ...حالا کجا برم ؟ -شما اول بگو با من چکار داری تا من بگم . فرمان ماشین رو چرخاند و در حالیکه نیمرخش را به رخ می کشید و از قلب بی قرار من قرار می گرفت گفت : _کاری نداشتم ...دنبال بهانه ای بودم برای دیدار. تکیه زدم به صندلیم ، منم نگاهم را از او دزدیدم و به خیابان دوختم . -جالبه !!چی شده که شما علاقمند دیدار من شدی ! -چرا نشم ؟ همبازی دوران کودکی ... هنور یادمه چه گل هایی که به من نزدی ...چرا نرفتی فوتسال بانوان ؟! یعنی واقعا کشاندن من به خیابان ،به دلیل حرف از دیدار و گل کوچیک بود یا معمایی سر به مهر پشت این نقاب خونسردی پنهان شده بود. جوابش را که ندادم ، نیم نگاهش را به من هدیه کرد: _من ناهار نخوردم ...بریم غذا بخوریم؟ -فرقی برام نداره . ادای مرا خوب درآورد: _فرقی برام نداره ...چقدر ناز می کنی الهه! خیلی خب ....می گم ...باهات کار داشتم آره ... تاپ تاپ بلند قلبم را با آن لرزش دستانم نمی توانستم مهار کنم جز با ژست خونسردی . گوشه ی شالم را دور انگشت اشاره ام پیچیدم و پرسیدم : -کارت چیه من درس دارم . -اول یه چیزی بخوریم بعد. چاره ای نبود.اصرار من به گفتن او،خودش بهترین راهنمایی بود برای افشای راز قلبم . پس سکوت کردم.به یک فست فودی همان اطراف رفتیم و پشت یکی از میزهای چوبی وکوچیکش نشستیم.نگاهم چرخی زد و برگشت سمت آرش . سفارش داده بود و خیره ی من شده بود که گفت : رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏻حق‌پـدرمادرت‌روچطورادا‌میکنی؟.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-مقدمھ‌پریدن(:🌱 تھذیب‌نفسوازکارای‌کوچیک‌شروع‌کن! مثلادلت‌نمیخواد‌ظرفاروبشوری ولےبروبشورشون🖐🏼 پارودلت‌بزاردیگھ :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 میخوای بری بیرون شارژ و بسته بخری😳 توی این وضع کرونا ؟! 😱 ( از پرداخت ایتا بخر👈🏻 😍 🔴الان خودپرداز ها پر از ویروس کروناس☹️ نمیتونی پرداخت کنی؟! ( از پرداخت ایتا پرداخت کن👈🏻😍 ♻️کلی چیز دیگه توی( پرداخت ایتا ) جمع شده😍 (انتقال💰،خرید از فروشگاه‌ها🛒) خرید با پرداخت ایتا مطمئنه و معتبر👌 ✅ از خدمات پرداخت ایتا استفاده کن و از حمایت کن🇮🇷🌷 👌برای اطلاعات بیشتر👈 راهنمای جامع ایتا 👌برای مشاهده‌ی لینک شیشه‌ای آپدیت کنید.
+یا ایُها الذینَ آمَنو؟ -جانم؟ +و آنگاه کہ تنها شُدے و در جستجویِ تڪیہ‌گاه مطمئنے هستے بر من توڪل کُن..🙃 ‍‎‌‌‎🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین -به نظرت می تونم الان باعمو درمورد تو صحبت کنم ؟! تموم وجودم نبض شد .سلول به سلول ، مو به مو... لبخندم واضح شد و جوابم قاطع : _نباید کاری به حرف و نظر بقیه داشته باشی ...تو حرفتو بزن . چشمان نافذش توی صورتم چرخ می خورد که جواب داد: -آخه با این شرطی که آقا جون گذاشته ... چشمانم رو دوختم به میز چوبی و با سرانگشتان دستم به میز ضربه زدم : _خب شرط آقا جونم حقمونه ...مگه غیر اینه ؟ آرش تکیه اش را به پشتی صندلی محکم کرد و پوزخند زد : _پس تو باحرف های بقیه و کنایه هاشون ناراحت نمی شی ؟ چرا باید ناراحت می شدم ؟ مگر حرف بقیه مهم بود؟ مگه من و آرش مهم نبودیم ؟ یا نکنه آرش دودل بود. تردید مثل سوزش آتشی بود که قلبم رو بد جوری می سوزاند. -تو...توی تصمیمت مصممی ؟! حلقه های نگاهش چند ثانیه به من خیره ماند و بعد همراه با نفسی چرخید سمت پیشخوان رستوران و بلند گفت : _سفارش ما حاضر نشد ؟ -الان حاضر می شه . این طفره خودش جواب سئوال من بود .و من حق داشتم دلخور باشم .روی یک برگه کاغذ حساب باز کردم و حالا.... وقتی سکوتم با دلخوری گره خورد آرش گفت : _تردید ندارم ولی ترس چرا . ترس ! کدوم عاشق ترس به دلش راه داده که آرش دومیش میبود ؟! من هرچه اسوه ی عاشقی سراغ داشتم همه سر نترس داشتند ...اون از فرهاد کوهکن که از سختی کوه و سنگ نترسید ، اونم از مجنون که از شکستن ظرفش به سمت لیلی نترسید . -الهه ... چی شد که یکدفعه تحریم نگاهم را شکستم وچشم به نگاهش سپردم ، نمیدانم . خط لبخند لبانش کشیده تر شد: _اگه بدونم جواب تو مثبته....نترس میشم ...بهت قول می دم الهه ... محبوس شدم بین نفس های تندی که می خواست سینه ام را بشکافه و من اجازه نمی دادم.تاپ تاپ قلبم که بالاتر رفت ،نفس هایم را محکوم به آزادی کردم و همراه با چند نفس بلند ، گفتم : _خیلی بی مزه بود واقعا . -چیش بی مزه بود ! ترس من ! -نخیر ....این طرز حرف زدن . -نگفتی حالا....جوابت مثبته ؟ این شمرده شمرده حرف زدنش ، یه جوری حالم رو خراب می کرد که بمب اتم یه شهر رو ، نه . لبم را گزیدم تا از دردش هیجانم را کور کنم و نفسم را به شمارش عادی خودش برگردونم .سکوتم کمی طولانی شد که ارش پوفی کشید و گفت : _پس تو تردید داری ؟ فوری سرم بالا آمد.از گوشه ی چشم نگاهم کرد که زبانم بی اختیار باز شد : _تردید ندارم ....جوابم مثبته ولی ...از ترسی که تو گفتی می ترسم . خندید . بلند و جون دار: _نترس ،...اگه دل من قرص باشه ...سرم نترس می شه. سینی پیتزا روی میز نشست تا وقفه ای خوشمزه باشه بین حرف های عاشقانه ی ما رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
🍃رمان آنلاین اثرنویسنده محبوب سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش پیاده شدم که سرخم کرد و از چارچوب کوچک پنجره ی سمت شاگرد گفت : منتظر شنیدن یه بمب خبری ، توی فامیل باش . نیشخند زدم : _هستم . بند کیفم رو روی شونه ام محکم تر کردم و گفتم : _برو ممکنه کسی مارو ببینه . سرش به اطراف چرخید و گفت : -کسی نیست جز ... اون ...اون حسام پسر دایی ات نیست ! شوخی بدی نبود!حسام سر خیابون اصلی خونه ی ما ! پوزخندم که ظاهر شد ، آرش اخمی جدی در جوابم به صورت آورد: _آره...خودشه ...حسامه ...نگاه کن. -وای ترسیدم ...اونم از حسام ...بسه مسخره بازی درنیار ...برو... سری کلافه از طنز کلامم تکون داد: _داره می آد ... بفرما ...خود خودشه . ایندفعه دیگه خنده ام گرفت و با حرص از اینهمه اصرارش به ادامه ی شوخی اش گفتم : _اصلا خودش باشه تو روشم می گم ... -الهه خانم . صدای محکم و پرابهت حسام بود.خشکم زد.حتی چشمانم میخ شد وسط حلقه های چشمان آرش.حسام جلو اومد و کنار شونه ام ایستاد .نگاهم روی همان یقه ی کیپ شده اش بود. -سلام آقا آرش ...چرا سرخیابون ؟بفرمایید منزل عمه جان ... نفس آرش محکم از سینه بیرون زد و سرش را سمت شيشه ی جلوی ماشین برگردوند: _ممنون دیر شده ...خداحافظ. حسام سرش رو از کنار پنجره ماشین بلند کرد و آرش با یه تکاف از جلوی پاهام مثل برق و باد رفت که رفت .حالا من مونده بودم و جناب هیولا! حتی آبی در گلویم نبود تا قورتش دهم . لبانم رو از هم باز کردم و گفتم : _سلام . صدایش با همان جدیت قبل برخاست : _علیکم السلام...تشریف بیاریید لطفا . بعد راسته ی ورودی کوچه مون رو گرفت و رفت . دنبالش رفتم .اما باترس . اگه حرفی به مادر می زد ، چی میشد؟! چند قدمی دویدم و رسیدم به شونه ی حسام و فوری گفتم : -میگن ... راز کسی رو فاش... جمله ام بدون فعل ناقص ماند که جواب شنیدم : _بله ...می دونم الهه خانوم ...شما رفتید جزوه از دوستتون بگیرید. تا کجای کارم رو خونده بود فقط خدا می دونست . رسیدم درخونه که من رفتم سمت درو اون رفت سمت ماشین . یه لحظه از این همه تفاهم تعجب کردم .ماتم برد و خیره نگاهش کردم .لحظه ای نگاهم کرد و بعد زیر لب چیزی گفت . نشنیدم چه جمله ای بود ولی حدس زدنش سخت نبود . یا ، لا اله الا الله گفت یا ، استغفرالله . یعنی فقط از حسام همین اذکار ، انتظار میرفت. بعد نگاهش را به امتداد کوچه چرخوند و کف دستش رو زد روی سقف ماشینش . -بیا ديگه ...نکنه الان می خوای بری درس بخونی ؟ از لحن خودمونی کلامش شوکه شدم .باز ترس برم داشت .رفتم سمت ماشینش و با هر قدم در تقلای حرفی بودم که التماس کلامم را توش گم کنه . -حالا کجا می خوای بریم ؟ -منزل ما ... شام دعوتید خونه ی ما . -مامان چیزی نگفت . نشست پشت فرمون و من به اجبار روی صندلی شاگرد نشستم . -گفته ولی شما زیادی هول بودی بری جزوه از اون دوست خیالی بگیری و واسه همین فراموش کردی . کنایه اش بدجوری ته دلمو خالی کرد.اخمام رو توهم کردم و گفتم : _اصلا من نمی آم ... به بقيه بگو درس داشت ... نگه دار می خوام پیاده شم . پوزخندی زد و گفت : _یا ایوب پیامبر ...خودت صبر بده ... 📝📝📝 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍃رمان آنلاین #الهه_بانوی_من اثرنویسنده محبوب #مرضیه‌یگانه #پارت11 سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش
❤️به عشق کاربرای جدیدی که امشب و دیروز تشریف اوردن کانال❤️ امشب یه پارت اضافه زدیم براتون😍😍 خوش اومدین عزیزان🍃🌸
. . در سوریہ ایمان بہ دوستانے کہ مداحے میکردند میگہ برایم روضہ حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️ اگر قرار هست بشم یا بہ روش آقا ابوالفضل یا بہ روش سرورمون آقا امام‌حسین یا بہ روش خانم فاطمہ‌زهرا ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓ دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل قسمتے از گردنش مثل سرورمون امام‌حسین🌙 و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو و شکم بود مثل خانم فاطمہ‌زهرا کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجہ مےشوند یڪ قسمت از بدنش جا مانده کہ آن را همان جا در سوریہ تپہ العیس دفن میڪنند یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀 پآیآن. . . || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝