رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت195
مونده بودم سر دو راهی .
راهی برای رفتن یا عقب گرد.
اینکه فکر میکردم هتل را ا زدست دادم داشت دیوانهام میکرد.
هیچ یادم نمیآمد که از کی و کجا به یه دیوانهی روانی وابسته شدم .
اما حتی داد و فریادهایش را هم دوست داشتم .
مخصوصا همان روز که دستم را بریدم و سکوتم بخاطر حرفی بود که از سایه شنیدم و او با هزار کنایه و غر و داد و طعنه خواست دردم را بفهمد .
هنوز عطر تلخ مردانهاش توی مشامم بود انگار .
برگشتم خانه که تا با کلید در خانه را باز کردم ،ماشین هومن را در پارکینگ دیدم .
نگاهم روی ماشین خشک شد و فکرم رفت سمت حرفهای خانم صامتی :
_اگه قرار باشه یه راه حل بهت بدم فقط میتونم همینو بگم که لااقل بهش محبت کن تا نمک گیر محبتت بشه ...شاید هم تونستی عاشقش کنی و هتل رو ازش بگیری .
همراه نفسی بلند در را بستم و سمت خانه رفتم .
پشت در ورودی صدای مادر را شنیدم :
_به من حرفی نزد،گوشیشم خاموشه .... چکار کنم ؟!
تازه یادم افتاد که در مطب خانم صامتی گوشیم را خاموش کردم .
در را باز کردم و گفتم :
_سلام.
بعد خم شدم تا بندهای کفشهای طبیام را باز کنم که با صدای هومن مواجه شدم :
_به به خانم سرخود ... میای ، میری ،یه کلام هم که حرف نمیزنی ....کجا بودی تا حالا ؟
رو به روم ایستاده بود.
کفشهایم را در جا کفشی گذاشتم و کمرم را صاف کردم و مقابلش ایستادم
نگاهش به من بود.عصبی و خشن !
با بغضی که دلم میخواست نشکند ، خودم را مجبور کردم که دست دراز کنم سمت صورتش !
دستم را روی گونهاش گذاشتم که چشمانش از تعجب گرد شد .
لبخندی زدم که اصلا لبخند نبود .
بیشتر شبیه تلخندی بود که داشت به گریه ختم می شد :
_ ببخشید نگرانت کردم .
هومن خشک شده بود مقابلم که از کنارش گذشتم و رفتم سمت مادر،
بوسهای روی صورتش زدم و گفتم :
_ شما هم ببخشید .
مادر هم خشکش زد ! نشستم روی مبل و درحالیکه شالم را در میآوردم و گیرهی موهایم را بر میداشتم دیدم که هومن رو به مادر چرخید .
_ چشه این ؟!
مادر سمتم آمد :
_ کجا بودی نسیم جان ؟ خون جگر شدم به خدا .
_ حالم بد بود رفتم دکتر.
_ دکتر؟! خب چرا نگفتی من یا هومن باهات بیاییم ؟
_ چقدر وبال گردن شما باشم ..خودم رفتم دیگه .
هومن جلو آمد و پشت میز جلوی رویم ایستاد و دو دستش رو به کمر زد :
_ مثل بچهی آدم بگو کجا بودی ؟
_ دکتر گفتم .
_ تو اگه حالت بد بود،چرا همون موقع که تو ماشین زبونم مو درآورد از بس پرسیدم چته ،نگفتی ؟!
_ اون موقع هم گفتم حالم بده ... بیشتر از اون نمیتونستم بگم .
هومن با همون اخم که حالا از تعجب بود تا عصبانیت فقط نگاهم کرد که مادر گفت :
_ بشین هومن جان بشین .
و بعد اشاره کرد که دیگر چیزی نپرسد که او هم نپرسید .
نشست طرف دیگر مبل سه نفره و با همان اخمی که در اثر کنجکاوی و تعجبش بود به تلویزیون خیره شد و مادر رفت سمت آشپزخانه و من موهایم را باز کردم و ریختم روی شانهام .
توی فکر بودم از کجا شروع کنم !
کسی که تا آنروز حتی یکبار به او محبت نکرده بودم چطور حالا یکدفعه ؟!
همراه نفس بلندی به خودم گفتم :
_ نسیم ...از یه بوسهی تشکر شروع کن .
چرخیدم سمتش و از غیبت مادر استفاده کردم و فوری آن طرف صورتش که سمت من بود را بوسه زدم .
یه لحظه نفسش قطع شد و آهسته سرش را چرخاند سمتم :
_ حالت خوبه تو؟
بغضم گرفت .اگر توی دلش جایی برای سایه داشت ،میمردم ..بغضم را که دید نگران پرسید :
_ چی شده نسیم ؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت196
لب پایینم را کامل به دهان بردم و بغضم رو به سختی فرو خوردم و لبخند زدم :
_ هیچی ...ببخشید که امروز اذیتت کردم ..
اخمش تو هم رفت .تمام اعضای صورتش شد علامت تعجب و من لبخند دیگری به رویش زدم و از جا برخاستم و گفتم :
_ مامان...من خوابم میآد...شام نمیخوام شب بخیر.
و باز منتظر سوال و جواب نشدم و برگشتم به اتاق مشترکمان .
در اتاق را که بستم ،چند قطره اشک از چشمانم جاری شد و زیرلب زمزمه کردم :
_ هومن تو رو خدا ...خواهش میکنم ...بهم مهلت بده .
لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم که در اتاق باز شد.
هومن بود حتما . پشتم به در بود که در آهسته بسته شد و آمد کنار تخت ،نشست لبهی تخت و پرسید :
_ نسیم چی شده ؟
بی آنکه برگردم سمتش گفتم :
_ هیچی ...
نشده ، را نگفته فریاد زد:
_ فکر کردی منو میتونی خر کنی ؟
میگم چت شده ...راستشو بگو و گرنه گوشیتو چک میکنم .
چی میگفتم .ماندم که خودش جواب را در دهانم گذاشت :
_ جواب آزمایشت اومده ؟
آزمایش !! چکاپ هر سالهای که میدادم .
قند و چربی و اوره و این حرفها.
سکوت کردم که شانهام را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند و عصبی پرسید :
_ آزمایشت مشکل داشته ؟
نگاهم خیرهی نگرانی چشمانش شد که سرم بیاختیار به تایید تکان خورد !
نفسش حبس شد و بعد هر دو شانهام را محکم گرفت و مرا روی تخت نشاند و درحالیکه نفسش هنوز حبس سینهاش بود پرسید:
_ دکتر چی گفته ؟
این نگرانی بیعلت نبود ! حتم داشتم یه چیزی در وجودش هست که مخفیاش میکند و گرنه چرا باید نگرانم شود !
نگران حساب بانکیام یا هتل ؟!
دلم خواست این بازی را ادامه دهم ،شاید اینطوری اگر رازی در قلبش بود،فاش میشد .
صدایش را کمی بالا برد :
_ میگم دکتر بهت چی گفته ؟
_ سرطان دارم .
لبانش از هم فاصله گرفت و نگاهش توی صورتم یخ زد .
حتی فشار پنجههایش روی سرشانههایم کم شد که فوری اخمی کرد و فشاری به شانههایم داد و گفت :
_ دروغ میگی .
_ نه...میتونی از دکترم بپرسی.
وا رفت .دستانش را از روی شانهام انداخت و زیر لب گفت :
_ نسیم !...داری....شوخی میکنی ؟!
گریهام گرفت .چقدر نگرانیش زیبا بود ! بیریا بود تظاهر نبود.کاش این نگرانی برای من باشه ...برای من ...آهی کشیدم که دست دراز کرد و سرم را سمت سینهاش کشید و در حالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت :
_ نسیم ..خوب میشی چیزی نیست ...
علم پیشرفت کرده...اصلا...اصلا میریم خارج کشور...گریه نکن دختر....گفتم چیزی نیست .
_ چطوری چیزی نیست !
سرم را ازسینهاش جدا کردم و با فریاد گفتم :
_ تو انگار نمیدونی سرطان چیه ؟ اونم سرطان مغز استخوان که باید از افراد و وابستگان نزدیک پیوند مغز استخوان بگیری....من کیرو دارم هومن !
تو میخوای اهدا کننده باشی یا مادر!؟
رنگ غم چشمانش و آن نگاه غم گرفته ، داشت حالم را خوب میکرد.دلم خواست که وارد این بازی شوم .اگر این غم در این چشمان روشن ،واقعی بود که بود،پس رازی در قلبش بود که نمیخواست نشان دهد تا هتل را به من واگذار نکند و من مجبور بودم که دستش را رو کنم ...حالا دیگر حرف هتل و حساب بانکی نبود چون اگر دروغم واقعیت داشت او با مرگ من صاحب همه چیز میشد پس چرا خوشحال نشد ؟!
پس باید این بازی را ادامه میدادم .
🍁🍂"پایان جلد اول"🍁🍂
🌸جلد دوم بزودی پارتگذاری میشه🌸
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت197
دروغی گفتم بزرگ ولی این واکنش هومن بود که باعث شد این دروغ را ادامه دهم .
چرا نگرانم شد ؟ مرگ من همه چیز را به او میرساند. هتل ،حساب بانکی ...
پس دلیلی برای ناراحتی نبود جز عشق .
حساس شدم .آنقدر که دلم خواست مچش را بگیرم .فردای همان روز بیحالی را بهانه کردم و بعد از رفتن هومن به هتل فوری جواب چکاپ سادهی هرسالهام را برداشتم و رفتم آزمایشگاه ،با چند تا سئوال و جواب ساده متوجه شدم که کدام گزینهها باید کم یا زیاد باشند تا یک نفر مشکوک به سرطان به نظر بیاید .بعد با همان جواب آزمایش رفتم کافی نت .
پسرک جوانی پشت سیستم نشسته بود و سرش خلوت بود که گفتم :
_ سلام .
_ سلام .
_ ببخشید شما میتونید مثل همین آزمایشرو برام بزنید ولی اعدادشو عوض کنید ؟
چشمان متعجبش روی صورتم خشک شد .
_ چی ؟!
_ کار سختی به نظرم نمیآد، فقط ....
_ نه خانم من دنبال دردسر نمیگردم ....
_ دردسری نداره ...فقط این اعداد و ارقامو واسم عوض کنید ،پول خوبی بهتون میدم .
باز نگاهش سمت صورتم بالا اومد:
_ مثلا چقدر؟
_ پنجاه تومن .
_ ارزش نداره ،بخاطر اینکار میافتم زندون ...نه از خیرش گذشتم .
_ مگه میخوام چکار کنم که شما بیافتی زندان ،میخوام شوهرمو یه کم بترسونم ...سر و گوشش میجنبه ...همین .
مردد نگاهم کرد که فوری گفتم :
_ اصلا صدتومن پول میدم خوبه ؟
دست دراز کرد و پرسید :
_ اعدادش باید چند بشه ؟
_ جلوی هرکدوم نوشتم .
_ باشه .
_ کی حاضر میشه ؟
_ عجله داری ؟
_ یه کم .
_ چند دقیقه همینجا بشین تا بزنم .
نشستم روی صندلی پلاستیکی گوشهی کافی نت که گوشیم زنگ خورد، هومن بود ! فوری وصل کردم :
_ الو ...
_ کجایی تو ؟
_ چطور؟
_ چطور داره ؟ خونه نیستی .
_ آره خونه نیستم .
_ کجایی پس ؟
_ دارم می رم دکتر.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت198
_ مگه دیشب بهت نگفتم میخوام باهات بیام .
_ تو به کارات برس ....اینجوری بهتره ...درضمن تابلو هم نکن مادر میفهمه .
_ نسیم کجایی الان؟
_ تو راهم .
_ وایستا میآم دنبالت .
فوری گفتم :
_ نه هومن ...
عصبی گفت :
_ اعصاب ندارم رو حرفم حرف بزنی ها ...میگم واستا بیام ...الان کجایی ؟
_ الان....
یه الان کشیده گفتم و بعد ادامه دادم :
_ تو خیابان اصلی نزدیک خونه.
_ تا بیست دقیقه دیگه میآم .
و قطع کرد. با دلواپسی پرسیدم :
_ آقا تا بیست دقیقه دیگه حاضر میشه ؟
_ آره ...کاری نداره .
راست میگفت ، یه ربع بعد حاضر بود.
مثل خود جواب آزمایش فقط امضا و مهر جواب آزمایش بود که بخاطر اسکن سیاه و سفید افتاده بود.اما فکر نمیکردم هومن توجهی کند ! جواب آزمایش دست کاری شده را گرفتم و رفتم سر خیابان اصلی که زنگ زد .
_ کجایی؟
_ کنار قنادی مینا .
_ دیدمت.
جلوی پایم ترمز زد که سوار ماشین شدم . نشستم روی صندلیم که گفت :
_ کدوم دکتر میخوای بری ؟
_ هنوز نمیدونم .
_ نمیدونی ؟!
_ هومن حالم بده....بازپرسی نکن .
_ خیلی خب ...الکی حرص نخور...میگم جواب آزمایشتو بده به من خودم میرم نشون یه دکتر خوب میدم ،تو هم میرسونم خونه که استراحت کنی، چطوره ؟
_ نه .
_ نه یعنی چی ؟
_ نه یعنی دست از سرم بردار ...یا میمیرم یا زنده میمونم تو واسه چی گیر منی ؟
با اخم نگاهم کرد:
_ نترس تو تا منو دق ندی نمیمیری .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت199
از این حرفش دلم شکست .
سکوت کردم و سرم را برگرداندم سمت پنجره که پرسید :
_ برسونمت خونه ؟
با دلخوری گفتم :
_ هر طور صلاحه .
با خنده گفت :
_ اوه چه حرف گوش کن !...ببینمت .
توجهی نکردم .دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند :
_ بازکن اخماتو ...چیزی نشده حالا ..خوب میشی .
_ آره خوب میشم ...اگه خوب میشم چرا از دیشب تا صبح یه پاکت سیگار رو دود کردی ؟
اخمش رو محکم کرد :
_ مگه تو بیدار بودی ؟
_ بله .
_ سرم درد میکرد.
_ دارم میمیرم میدونم .
یه اَه کشیده و عصبی چانهام را رها کرد.
باز سرم چرخید سمت پنجره که گوشهی خیابان نگه داشت و کلافه سرش را به اطراف چرخاند و گفت :
_ بریم خونه ..تو استراحت کن من ببینم یه دکتر خوب میتونم پیدا کنم .
_ هومن.
_ جان.
جانش ،خشکم زد ! خیره ی نگاه روشنش شدم که پرسید :
_ چی شد ؟
_ دارم میمیرم میدونم ..تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزدی ... یه بار... حتی یه بار هم به من نگفتی جان... ولی الان ...
_ اَه تو هم ... گیر دادی به چه چیزایی ... باشه میگم احمق جان ،حالا ببینها... یه بار احمقش رو نگفتم ، جانش شده علامت سوال ..حالا چی میخواستی بگی .
سرم را پایین انداختم و گفتم :
_ نمیخوام مادر بفهمه ...تابلو نکن.
_ من تابلو کردم ؟!
_ برو سرکارت ...من خودم دکتر خوب پیدا میکنم.
_ لازم نکرده ...دکتر خوب رو خودم پیدا میکنم . ..الان میرسونمت خونه ....
_ نه ...
_ نه ؟!
_ بریم بیرون ...دلم گرفته .
_ کجا بریم ؟
_ هر جا ...فرقی نمیکنه .
_ باشه ...بریم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت200
باورم نمیشد ! هومن مثل موم نرم شده بود.
لذت میبردم از نگرانی نهفته در چشمانش.
با هم به پارک ساعی رفتیم .
هوا عالی بود و زیر سایه درختهای بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانهام گذاشت .گرمای تبدار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم :
_ خوبی ؟
_ آره .
_ خیلی ساکتی .
_ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی .
همراه با یک نفس بلند گفت :
_ نه منم خوبم ...میخوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همهمون عوض میشه .
_ کجا بریم مثلا ؟
_ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون میچسبه.
_ بریم همدان .
_ همین امروز میریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم .
_ هومن.
باز گفت :
_ جان .
سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بیاختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم :
_ دوستت دارم .
خشکش زد .چند ثانیهای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانهاش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه میداشت گفت :
_ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید .
حتی گوشهایم هم تعجب کردند !
قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد :
_ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم .
آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانهام داد و گفت :
_ شده میبرمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید .
چشمانم را بستم و فقط و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم .
دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانیها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت201
چه سفری شد ! یکدفعه و یهویی...
به ظهر نرسیده راه افتادیم .
هومن باز صدای همان آهنگ زیبای قبلی را بلند کرده بود و اینبار بر خلاف قبل ، بلند بلند همراه خواننده میخواند :
" تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو با اینهمه زیبایی
منو حالی که میدونی
با تو من آرومم
وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو میپرسی
حتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری "
سرم سمت پنجره بود که دست دراز کرد و دستم را گرفت !
مثل برق گرفتهها سرم چرخید سمتش ... یه لبخند زد و دستم را گذاشت روی دندهی ماشین .
حس کردم خوشبختترین زن دنیام .
اونقدر که از ته دل آرزو کردم کاش جواب آزمایش واقعی بود !
چقدر هومنِ آن چند روز را دوست داشتم !
رفتارش با روزهای قبل صد درجه تغییر کرده بود.
حتی کنایه و طعنه هم دیگر توی کلامش دیده نمیشد و این رفتارش باعث شده بود تا بیشتر از قبل عاشقش شوم .
حتی صحبتهای سایه را از یاد بردم و فقط و فقط به همان سفر فکر میکردم سفری خاطرهانگیز و به یادماندنی .
نزدیکهای بعدازظهر بود که رسیدیم همدان.
من و مادر یه اتاق گرفتیم و هومن مجبور شد یه اتاق تک تخته بگیرد .
چمدانش را به اتاقش برد و برگشت اتاق ما .
اتاق زیبایی بود...تخت دونفرهای زیر پنجرهی رو به حیاط هتل داشت و یک میز و صندلی بود کنار دیوار بزرگ ورودی .
روی تخت نشسته بودم که مادر در حالیکه داشت چمدانش را باز میکرد گفت :
_ شب شما دو تا اینجا باشید ،من میرم اتاق هومن .
نه هومن حرفی زد و نه من ! که مادر یه حوله برداشت و گفت :
_ من میرم یه دوش بگیرم ...هومن جان با کتری برقی یه چایی درست کن .
مادر رفت که هومن هم کنارم لبهی تخت نشست و پرسید :
_ چطوری ؟
_ خوبم ..اینقدر نپرس ..مادر میفهمه.
هیس کشیدهای گفت و بعد شانهام را گرفت و همراه خودش انداخت روی تخت .
هردو رو به سوی هم دراز کشیدیم.
هومن درحالیکه با آن نگاه روشن چشمانش که داشت ضربان قلبم را بالا میبرد نگاهم میکرد، دست دراز کرد سمت موهام و با سرانگشتان دستش موهایم را نوازش کرد.
دلم داشت زیر گرمای سرانگشتان داغش آب میشد که گفت :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت202
_ خوب این چند روزه استراحت کن و نیرو بگیر که برگشتیم قوی و سرحال بری سراغ درمان .
_ میگم ..من نمیخوام درمان بشم .
اخم کرد و دستش روی سرم خشک شد :
_ چرت نگو.
_ نمیخوام موهام بریزه ... نمیخوام زشت بشم ...بذار بدون درد زندگیمو کنم هومن.
عصبی شد و با حرص درحالیکه صدایش را پایین نگه میداشت تا مادر نشنود ،سرش را جلوی صورتم کشید و گفت :
_ نذار عصبی بشمها ..این چرت و پرتها چیه میگی .
دستم رو گذاشتم روی گونهی اصلاح شده اش و سرم را جلو کشیدم تا فاصلهای نماند و من بوسیدمش !
بوسهای که چند ثانیهای روی لبانش ماند !
سرم را عقب کشیدم و در نگاه چشمان روشنش خیره شدم :
_ دنبال درمانم نباش ....اگه تو.. فقط تو کنارم باشی برام بسه ...تو خودِ درمانی هومن .
حلقههای روشن چشمانش توی صورتم چرخ میخورد .
نفسش را محبوس سینهاش کرده بود که نمیدانستم بفهمم دردش چیست !
سرم را محکم سمت شانهاش کشید و مرا محکم در آغوشش .
انگار تمام خوشبختی دنیا ،مرا در آغوش کشیده بود !
_ فعلا فقط از سفر لذت ببر ..برگشتیم با هم صحبت می کنیم ...دیگه هم از این حرفا نزن که سفرمون رو زهرمارمون کنی .
_ چرا زهرمار ؟مگه قراره بمیرم؟
اَه بلندی کشید و آهسته و با حرص جواب داد:
_ جان عزیزت ول کن تو هم گیر دادی به این کلمهی مرگ و میر.
توی آغوشش بودم که زمزمه کردم :
_ عزیزم توئی
شنید یا نشنید نمیدانم که در حمام باز شد و یکدفعه من و او ، به سرعت از هم فاصله گرفتیم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت203
شب اول که همهی ما خستهی راه بودیم .
مادر اتاقش را به من و هومن داد و برای خواب به اتاق هومن رفت .
من خسته بودم و خوابم میآمد ولی انگار هومن اصلا !
لبهی پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید .
هر کاری کردم خوابم نبرد !
نشستم روی تخت و نگاهش کردم .
نگاهش با من همراه شد :
_ بوی سیگارم اذیتت میکنه ؟
_ نه ..چرا نمیخوابی ؟!
_ نمیدونم ،خوابم نمیآد.
_ خستهای ،رانندگی کردی ،باید بخوابی .
سرش رو بالا گرفت و دود سیگارش را به سمت سقف داد :
_ فکرم مشغوله.
با لبخند پرسیدم :
_ مشغول من ؟
تلخندی زد و دست دراز کرد ،لپم را کشید :
_ بخواب شیطون ..
خواست دستش را پس بکشد که گرفتم و با کمکش برخاستم .
او ایستاده کنار تخت و من روی دوزانو بلند شدم روی تخت تا هم قدش شوم .
مقابلش ایستادم و با لبخند به صورتش خیره شدم ...چرا ...چرا عاشقش شدم !؟حتم داشتم جواب این سوال خیلی تفصیل داشت .
که یکیش همان چهرهی پر جذبهای بود که داشت .
مردانه و پرجذبه و در عین حال پشت این جذبه ،مهربانیش مخفی شده بود ! دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و با شوقی که باید کور میشد تا دستم را نخواند پرسیدم :
_ نگران منی ؟
_ نه بابا...نگران تو چرا ؟!
_ پس واسه چی خوابت نمیبره !
سیگارش را بهانه کرد تا از دستم فرار کند .
سیگارش را خاموش کرد و درون سطل آشغال انداخت .
و همان کنار سطل آشغال ایستاد و گفت :
_ بگیر بخواب ،من میخوام برم قدم بزنم .
_ منم بیام ؟
عصبی شد :
_ بگیر بخواب بچه ...دو دقیقه نمیتونیم تنها باشیم ؟
دلخور دراز کشیدم روی تخت که گفت :
_ خیلی خب بابا ...بیا .
فوری از تخت پایین پریدم که گفت :
_ خب حالا یواش چه خبرته !
پیاده روی خوبی بود گرچه بیشتر در سکوت گذشت .
اما همین که دستم را گرفته بود، برایم کافی بود.
هومنی که هیچ وقت تا آنشب کنار من اینگونه قدم نزده بود !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت204
سکوت محض بود و فقط گهگاهی با فشار پنجههایش به سرانگشتانم مرا ذوقزده میکرد.
اما یه اضطرابی تمام این لذتها را برایم زهرمار میکرد.
اگر میفهمید که دروغ گفتهام ؟
نمیخواستم این حال خوبش را از دست بدهم .
این محبتی که حالا هیچ مانعی برای ابرازش نبود.
قدم زدیم و قدم زدیم تا بالاخره خسته شدم و سکوتمان را شکستم که برگردیم .
بی هیچ حرفی قبول کرد.
خسته بودم و بعد از پیادهروی شبانه خوابیدم تا صبح که صدای در اتاق بلند شد و هردوی ما را بیدار کرد :
_ نسیم .. هومن..ساعت 10 شده ،صبحانه هتل تموم شد... چرا بلند نمیشید شما !؟
از تخت پایین پریدم و رفتم سمت در، در را باز کردم و با خمیازه گفتم :
_ سلام .
_ سلام ...ظهر شد چرا اینقدر میخوابید.
_ دیشب دیر خوابیدیم .
مادر وارد اتاق شد و بلندگفت :
_ هومن بلند شو ببینم ...تحقیق کردم یه رودخونهی خیلی قشنگ همین اطراف همدانه جای قشنگیه میخوام امروز بریم اونجا .
هومن کلافه نشست روی تخت و چنگی به موهای پریشانش زد که گفتم :
_ شما برید رستوران هتل تا ماهم بیاییم لااقل یه میز واسه ما نگه دارید .
_ باشه...پس من رفتم .
مادر رفت که به هومن خیره شدم .کسل بود !
پیادهروی شبانه و رانندگی و دروغی که من گفته بودم ،همه انگار روی سرش خراب شده بود.
ازجا برخاست و بیمقدمه گفت :
_ دیشب به چند تا از دوستام پیام دادم ،
چندتا دکترخوب پیدا کردم ...برسیم تهران میریم سراغشون .
رنگ از رخم پرید .پایان خوشیام فرا رسیده بود :
_ هومن....من نمیخوام ...
حتی نگفته جملهام راخواند و بیهوا فریاد کشید :
_ یه کلام حرف زدی ،نزدیها...دیشب تا صبح بیدار بودم ،امروز یه سگ هارم...
همین دو روز مسافرتم زهرمار تو و خودم و مامان نکنم ،کلاتو باید بندازی هوا .
دستی به صورتم کشیدم و با استرس زیر لب گفتم :
_ چه غلطی کردم خدا !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 205
واقعا راست گفته بود.از سگ هارم هارتر شده بود !
چی شد یک شبه نمی دانم !
در کل پیادهروی شبانه که آرام و ساکت بود !
هرچه شده بود،بعد از خوابیدن من بود.
در راه رفتن به همان رودخانهای بودیم که مادر آدرسش را گرفته بود.
خارج شهر بود و در یک روستا .جای زیبا و جذابی بود اما نه برای هومن که کلافه کلافه بود.
مدام غر میزد :
_ ای بابا این جا چی داره واسه دیدن...! بیایید برگردیم ..اونقدر کلمهی "برگردیم " را گفت که مادر عصبی شد :
_ بس کن دیگه تو هم ...دو روز اومدیم مسافرت،چیه هی ورد گرفتی برگردیم ،برگردیم !
هومن کلافه نشست لبهی زیراندازی که روی سطح مسطح کنار رودخانه پهن کرده بودیم .
مادر دو لیوان چایی ریخته بود که هومن تازه شروع کرد :
_ امشب من و نسیم بر میگردیم ،شما بمون کل همدانو بگرد،خوبه ؟
مادر چشم و ابرویی اومد و گفت :
_ یعنی چه ؟!
نسیم رو چکار داری ...خودت برو دیگه ...
هومن با آرنجش به پهلویم زد که همراهش شوم که برخلاف تصورش گفتم :
_ نه من میخوام با مادر بمونم شما برو .
سرش چرخید سمتم و اول متعجب و بعد عصبی زیرلب گفت :
_ پوستت رو میکنم .
زیر لب نجوا کردم :
_ نترس پوستمم سرطان می کنه .
با حرص سرش را ازم برگرداند که مادر گفت :
_ چته تو هومن ! نه به این سفر یهویی و نه به این اصرار به برگشت .
هومن چند لحظهای ساکت شد و بعد یکدفعه از جا برخاست و گفت :
_ نسیم ...بیا بریم قدم بزنیم .
خواستم مخالفت کنم که چشمش را برایم تنگ کرد که مجبور به اطاعت شدم.
همراهش رفتم .از مادر که دور شدیم عصبی ،در حالیکه دو دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود گفت :
_ بابا من به هزار بدبختی از یه دکتری که شش ماه ایرانه واسه همین فردا برات وقت گرفتم .
پاهایم سنگ شد...ایستادم ...ایستاد... نگاهم کرد و من خیره نگاهش کردم :
_ هومن !
عصبی ادامه داد :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 206
_ نگو نمیآی که کفری میشمها ...از دیشب تا الان فقط دو ساعت خوابیدم ،تمام شب داشتم با موبایلم به این واسطه و اون واسطه زنگ میزدم که تو نستم یه وقت واسه فردا بگیرم .
اضطراب مثل یک سونامی به قلبم هجوم آورد.
نفسم تند شد و عصبانیتم به اوج رسید ...بی دلیل !
_ یعنی چی ؟! میگم نمیخوام دنبال درمانم برم تو رفتی وقت گرفتی ؟!
ابروهایش را با حرص بالا داد :
- حرف مفت نزن نمیخوام درمان بشم یعنی چی !
حرف حرف منه ...به زور میبرمت .یکی که بزنم زیر گوشت ،یادت میآد که من کی هستم .
ناباورانه زل زده به چشمانش گفتم :
_ هومن !
چطور گفتم نمیدانم ولی انگار لحنم آنقدر غم داشت که از صدای من بر قلبش نشست .
کلافه چنگی به موهایش زد و گفت :
_ چه بدبختی گیر کردمها ...
حوصلهی دیدن عصبانیت و داد و بیدادش رو نیاوردم و خواستم از کنارش رد شوم و برگردم پیش مادر که بازویم را گرفت :
_ نسیم .
ایستادم و از نگاهش فرار کردم که ادامه داد :
_ خب حالا ....ببخشید ...دلخور نشو دیگه نگرانتم دیوونه .
سرم بالا آمد سمت چشمانش :
_ نگران من ! مطمئنی ؟! نگران یه دیوونه ! یه احمق ! یه دختر پرورشگاهی ! من با تو چه نسبتی دارم که نگرانم بشی ؟!
چشمانش را بست و همراه با نفس بلندی سرم را یکدفعه کشید سمت آغوشش !
خدایا تمام نشود .همین ثانیههای کم .همین آغوشهای لحظهای ...تمام نشود.
در همین حین باز حرف خودش را زد :
_ نسیم حرصم نده ..با من میآی تهران .
رو حرفم هم حرف نمیزنی ...شنیدی چی گفتم یا نه .
سکوت کردم .ضربان تند قلبش که با آن نفسهای تند و عصبی گره خورده بود راضیم کرد که فعلا سکوت کنم تا سر فرصت یه خاک مناسب سرم بریزم .
?
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝