eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیاتوحرف‌زدنشون‌زرنگنـ😁 استادرائفی‌پور|پیشنهاددانلود:) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💚دوستان عزیز برای داشتن کانال وی ای پی تا اخر هفته مهلت هست...بعدازین تایم ظرفیت عضویت در کانال وی ای پی تکمیل خواهد شد. دوستانی که قصدعضویت دارن تا قبل از تکمیل ظرفیت مراجعه کنن برای دریافت لینک کانال وی ای پی🌹
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 205 واقعا راست گفته بود.از سگ هارم هارتر شده بود ! چی شد یک شبه نمی دانم ! در کل پیاده‌روی شبانه که آرام و ساکت بود ! هرچه شده بود،بعد از خوابیدن من بود. در راه رفتن به همان رودخانه‌ای بودیم که مادر آدرسش را گرفته بود. خارج شهر بود و در یک روستا .جای زیبا و جذابی بود اما نه برای هومن که کلافه کلافه بود. مدام غر می‌زد : _ ای بابا این جا چی داره واسه دیدن...! بیایید برگردیم ..اونقدر کلمه‌ی "برگردیم " را گفت که مادر عصبی شد : _ بس کن دیگه تو هم ...دو روز اومدیم مسافرت،چیه هی ورد گرفتی برگردیم ،برگردیم ! هومن کلافه نشست لبه‌ی زیراندازی که روی سطح مسطح کنار رودخانه پهن کرده بودیم . مادر دو لیوان چایی ریخته بود که هومن تازه شروع کرد : _ امشب من و نسیم بر می‌گردیم ،شما بمون کل همدانو بگرد،خوبه ؟ مادر چشم و ابرویی اومد و گفت : _ یعنی چه ؟! نسیم‌ رو چکار داری ...خودت برو دیگه ... هومن با آرنجش به پهلویم زد که همراهش شوم که برخلاف تصورش گفتم : _ نه من می‌خوام با مادر بمونم شما برو . سرش چرخید سمتم و اول متعجب و بعد عصبی زیرلب گفت : _ پوستت‌ رو می‌کنم . زیر لب نجوا کردم : _ نترس پوستمم سرطان می کنه . با حرص سرش را ازم برگرداند که مادر گفت : _ چته تو هومن ! نه به این سفر یهویی و نه به این اصرار به برگشت . هومن چند لحظه‌ای ساکت شد و بعد یکدفعه از جا برخاست و گفت : _ نسیم ...بیا بریم قدم بزنیم . خواستم مخالفت کنم که چشمش را برایم تنگ کرد که مجبور به اطاعت شدم. همراهش رفتم .از مادر که دور شدیم عصبی ،در حالیکه دو دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود گفت : _ بابا من به هزار بدبختی از یه دکتری که شش ماه ایرانه واسه همین فردا برات وقت گرفتم . پاهایم سنگ شد...ایستادم ...ایستاد... نگاهم کرد و من خیره نگاهش کردم : _ هومن ! عصبی ادامه داد : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 206 _ نگو نمی‌آی که کفری می‌شم‌ها ...از دیشب تا الان فقط دو ساعت خوابیدم ،تمام شب داشتم با موبایلم به این واسطه و اون واسطه زنگ می‌زدم که تو نستم یه وقت واسه فردا بگیرم . اضطراب مثل یک سونامی به قلبم هجوم آورد. نفسم تند شد و عصبانیتم به اوج رسید ...بی دلیل ! _ یعنی چی ؟! می‌گم نمی‌خوام دنبال درمانم برم تو رفتی وقت گرفتی ؟! ابروهایش را با حرص بالا داد : - حرف مفت نزن نمی‌خوام درمان بشم یعنی چی ! حرف حرف منه ...به زور می‌برمت .یکی که بزنم زیر گوشت ،یادت می‌آد که من کی هستم . ناباورانه زل زده به چشمانش گفتم : _ هومن ! چطور گفتم نمی‌دانم ولی انگار لحنم آنقدر غم داشت که از صدای من بر قلبش نشست . کلافه چنگی به موهایش زد و گفت : _ چه بدبختی گیر کردم‌ها ... حوصله‌ی دیدن عصبانیت و داد و بیدادش‌ رو نیاوردم و خواستم از کنارش رد شوم و برگردم پیش مادر که بازویم را گرفت : _ نسیم . ایستادم و از نگاهش فرار کردم که ادامه داد : _ خب حالا ....ببخشید ...دلخور نشو دیگه نگرانتم دیوونه . سرم بالا آمد سمت چشمانش : _ نگران من ! مطمئنی ؟! نگران یه دیوونه ! یه احمق ! یه دختر پرورشگاهی ! من با تو چه نسبتی دارم که نگرانم بشی ؟! چشمانش را بست و همراه با نفس بلندی سرم را یکدفعه کشید سمت آغوشش ! خدایا تمام نشود .همین ثانیه‌های کم .همین آغوش‌های لحظه‌ای ...تمام نشود. در همین حین باز حرف خودش را زد : _ نسیم حرصم نده ..با من می‌آی تهران . رو حرفم هم حرف نمی‌زنی ...شنیدی چی گفتم یا نه . سکوت کردم .ضربان تند قلبش که با آن نفس‌های تند و عصبی گره خورده بود راضیم کرد که فعلا سکوت کنم تا سر فرصت یه خاک مناسب سرم بریزم . ? 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
🔫🕳 یادت باشه فضاے مجازے شاید مجازے باشه..اما! هر کلیکش توے پرونده اعمال ؛ حقیقے ثبت میشه❗️ نذار فضاے مجازے فضاے معنوے دلت رو خراب کنه.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خــالصانہ،بی‌ریا،باجـان‌ﯡدل‌،بی‌حدّﯡمرز، تاابدیك‌جورِدیگردوستت‌دارم‌حُسیـטּ♥️ ✨🌺 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برسد به دست کسانی همچون اردوغان و الهام علی اف که خیال نابودی ایران دارند😁😒 ولی نمی دانند که .... ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سفر خوبی بود اگر می‌گذاشت که بمانیم . گرچه در همان یک روز و نیم هم می‌توانم بگویم که از شدت کلافگی هومن ،چیزی از سفر نفهمیدم . حالا یه اضطراب داشتم برای دکتری که خودش حرفش را پیش کشیده بود. حرف حرف هومن شد . مادر را گذاشتیم و شبانه راهی تهران شدیم . از ترس اینکه مبادا خوابش ببرد ،من هم بیدار مانده بودم . _بگیر بخواب نسیم ...نترس خوابم نمی‌بره . سکوت را شکستم و گفتم: _نه خوبم ..می‌خوام بیدار باشم . سیگاری روشن کرد که با حرص ،تنه‌ی باریک سیگار را از لای انگشتانش کشیدم و گفتم : _بده من ...یادمه یه بار گفتم سیگار بکشی سیگار میکشم، تو هم گفتی بکش ، فوقش خفه می‌شی . پوزخندی زد و نگاهش را به جاده دوخت . سیگار را ازماشین بیرون پرت کردم و تکیه زدم به پشتی صندلی‌ام و زیرلب گفتم: _هومن ...من.... صدایش نگفته بالا رفت : _به قرآن اگه بگی فقط نمی‌آی . آهسته‌تر از قبل زمزمه کردم : _نمی‌آم . عصبی زیر لب غرید : _ببند دهنتو ، دو روزه از کارام افتادم واسه خاطر تو ...نمی‌آم یعنی چی ! _ولم کن تورو خدا ...من نمی‌خوام دنبال درمانم برم می‌خوام زندگیمو کنم . _بگیر بخواب بابا داری چرت می‌گی حوصله‌ی چرت شنیدن ندارم . سرم را تکیه‌ی پنجره کردم و در دلی که آشوب بود آرزو کردم کاش وقتی همه چیز را فهمید ،اخلاقش عوض نشود. نزدیک‌های صبح بود که تهران رسیدیم . خسته و خواب آلود.فقط چهار ساعت وقت استراحت داشتیم . و قطعا بعد از آنهمه راه و خستگی ،من هم جرات گفتن اینکه به دکتر نمی‌روم را نداشتم . صبح شده بود که هومن مرا از خواب بیدار کرد : _بلند شو نسیم ...بلند شو دیرمون می‌شه . یه لحظه نگاهم به ساعت افتاد و آه از نهادم برخاست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝