فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیاتوحرفزدنشونزرنگنـ😁
استادرائفیپور|پیشنهاددانلود:)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💚دوستان عزیز برای داشتن
کانال وی ای پی تا اخر هفته مهلت هست...بعدازین تایم ظرفیت عضویت در کانال وی ای پی تکمیل خواهد شد.
دوستانی که قصدعضویت دارن
تا قبل از تکمیل ظرفیت
مراجعه کنن برای دریافت لینک کانال وی ای پی🌹
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 205
واقعا راست گفته بود.از سگ هارم هارتر شده بود !
چی شد یک شبه نمی دانم !
در کل پیادهروی شبانه که آرام و ساکت بود !
هرچه شده بود،بعد از خوابیدن من بود.
در راه رفتن به همان رودخانهای بودیم که مادر آدرسش را گرفته بود.
خارج شهر بود و در یک روستا .جای زیبا و جذابی بود اما نه برای هومن که کلافه کلافه بود.
مدام غر میزد :
_ ای بابا این جا چی داره واسه دیدن...! بیایید برگردیم ..اونقدر کلمهی "برگردیم " را گفت که مادر عصبی شد :
_ بس کن دیگه تو هم ...دو روز اومدیم مسافرت،چیه هی ورد گرفتی برگردیم ،برگردیم !
هومن کلافه نشست لبهی زیراندازی که روی سطح مسطح کنار رودخانه پهن کرده بودیم .
مادر دو لیوان چایی ریخته بود که هومن تازه شروع کرد :
_ امشب من و نسیم بر میگردیم ،شما بمون کل همدانو بگرد،خوبه ؟
مادر چشم و ابرویی اومد و گفت :
_ یعنی چه ؟!
نسیم رو چکار داری ...خودت برو دیگه ...
هومن با آرنجش به پهلویم زد که همراهش شوم که برخلاف تصورش گفتم :
_ نه من میخوام با مادر بمونم شما برو .
سرش چرخید سمتم و اول متعجب و بعد عصبی زیرلب گفت :
_ پوستت رو میکنم .
زیر لب نجوا کردم :
_ نترس پوستمم سرطان می کنه .
با حرص سرش را ازم برگرداند که مادر گفت :
_ چته تو هومن ! نه به این سفر یهویی و نه به این اصرار به برگشت .
هومن چند لحظهای ساکت شد و بعد یکدفعه از جا برخاست و گفت :
_ نسیم ...بیا بریم قدم بزنیم .
خواستم مخالفت کنم که چشمش را برایم تنگ کرد که مجبور به اطاعت شدم.
همراهش رفتم .از مادر که دور شدیم عصبی ،در حالیکه دو دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود گفت :
_ بابا من به هزار بدبختی از یه دکتری که شش ماه ایرانه واسه همین فردا برات وقت گرفتم .
پاهایم سنگ شد...ایستادم ...ایستاد... نگاهم کرد و من خیره نگاهش کردم :
_ هومن !
عصبی ادامه داد :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 206
_ نگو نمیآی که کفری میشمها ...از دیشب تا الان فقط دو ساعت خوابیدم ،تمام شب داشتم با موبایلم به این واسطه و اون واسطه زنگ میزدم که تو نستم یه وقت واسه فردا بگیرم .
اضطراب مثل یک سونامی به قلبم هجوم آورد.
نفسم تند شد و عصبانیتم به اوج رسید ...بی دلیل !
_ یعنی چی ؟! میگم نمیخوام دنبال درمانم برم تو رفتی وقت گرفتی ؟!
ابروهایش را با حرص بالا داد :
- حرف مفت نزن نمیخوام درمان بشم یعنی چی !
حرف حرف منه ...به زور میبرمت .یکی که بزنم زیر گوشت ،یادت میآد که من کی هستم .
ناباورانه زل زده به چشمانش گفتم :
_ هومن !
چطور گفتم نمیدانم ولی انگار لحنم آنقدر غم داشت که از صدای من بر قلبش نشست .
کلافه چنگی به موهایش زد و گفت :
_ چه بدبختی گیر کردمها ...
حوصلهی دیدن عصبانیت و داد و بیدادش رو نیاوردم و خواستم از کنارش رد شوم و برگردم پیش مادر که بازویم را گرفت :
_ نسیم .
ایستادم و از نگاهش فرار کردم که ادامه داد :
_ خب حالا ....ببخشید ...دلخور نشو دیگه نگرانتم دیوونه .
سرم بالا آمد سمت چشمانش :
_ نگران من ! مطمئنی ؟! نگران یه دیوونه ! یه احمق ! یه دختر پرورشگاهی ! من با تو چه نسبتی دارم که نگرانم بشی ؟!
چشمانش را بست و همراه با نفس بلندی سرم را یکدفعه کشید سمت آغوشش !
خدایا تمام نشود .همین ثانیههای کم .همین آغوشهای لحظهای ...تمام نشود.
در همین حین باز حرف خودش را زد :
_ نسیم حرصم نده ..با من میآی تهران .
رو حرفم هم حرف نمیزنی ...شنیدی چی گفتم یا نه .
سکوت کردم .ضربان تند قلبش که با آن نفسهای تند و عصبی گره خورده بود راضیم کرد که فعلا سکوت کنم تا سر فرصت یه خاک مناسب سرم بریزم .
?
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تفنگ_تو_خالی🔫🕳
یادت باشه فضاے
مجازے شاید مجازے
باشه..اما!
هر کلیکش توے پرونده
اعمال ؛
حقیقے ثبت میشه❗️
نذار فضاے مجازے
فضاے معنوے دلت رو
خراب کنه..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خــالصانہ،بیریا،باجـانﯡدل،بیحدّﯡمرز،
تاابدیكجورِدیگردوستتدارمحُسیـטּ♥️
#السلامعلیکیااباعبدالله✨🌺
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برسد به دست کسانی همچون اردوغان و الهام علی اف
که خیال نابودی ایران دارند😁😒
ولی نمی دانند که ....
#بهکجاچنینشتابان...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت207
سفر خوبی بود اگر میگذاشت که بمانیم .
گرچه در همان یک روز و نیم هم میتوانم بگویم که از شدت کلافگی هومن ،چیزی از سفر نفهمیدم .
حالا یه اضطراب داشتم برای دکتری که خودش حرفش را پیش کشیده بود.
حرف حرف هومن شد .
مادر را گذاشتیم و شبانه راهی تهران شدیم .
از ترس اینکه مبادا خوابش ببرد ،من هم بیدار مانده بودم .
_بگیر بخواب نسیم ...نترس خوابم نمیبره .
سکوت را شکستم و گفتم:
_نه خوبم ..میخوام بیدار باشم .
سیگاری روشن کرد که با حرص ،تنهی باریک سیگار را از لای انگشتانش کشیدم و گفتم :
_بده من ...یادمه یه بار گفتم سیگار بکشی سیگار میکشم، تو هم گفتی بکش ، فوقش خفه میشی .
پوزخندی زد و نگاهش را به جاده دوخت .
سیگار را ازماشین بیرون پرت کردم و تکیه زدم به پشتی صندلیام و زیرلب گفتم:
_هومن ...من....
صدایش نگفته بالا رفت :
_به قرآن اگه بگی فقط نمیآی .
آهستهتر از قبل زمزمه کردم :
_نمیآم .
عصبی زیر لب غرید :
_ببند دهنتو ، دو روزه از کارام افتادم واسه خاطر تو ...نمیآم یعنی چی !
_ولم کن تورو خدا ...من نمیخوام دنبال درمانم برم میخوام زندگیمو کنم .
_بگیر بخواب بابا داری چرت میگی حوصلهی چرت شنیدن ندارم .
سرم را تکیهی پنجره کردم و در دلی که آشوب بود آرزو کردم کاش وقتی همه چیز را فهمید ،اخلاقش عوض نشود.
نزدیکهای صبح بود که تهران رسیدیم .
خسته و خواب آلود.فقط چهار ساعت وقت استراحت داشتیم .
و قطعا بعد از آنهمه راه و خستگی ،من هم جرات گفتن اینکه به دکتر نمیروم را نداشتم .
صبح شده بود که هومن مرا از خواب بیدار کرد :
_بلند شو نسیم ...بلند شو دیرمون میشه .
یه لحظه نگاهم به ساعت افتاد و آه از نهادم برخاست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت208
_بابا هنوز ساعت نه صبحه که !
_پس ساعت باید چند باشه؟! تا صبحانه بخوریم و بریم کلی طول میکشه ..بلند شو .
خودش میز صبحانه را چید و خودش تند و تند لقمه گرفت .
هم برای من هم برای خودش و من فقط یه دعا را در دلم مدام تکرار میکردم ؛
"خدایا این رفتارش عوض نشه..."
کپی جواب آزمایش را برداشتم و براه افتادیم ...دلشوره داشتم ...آنقدر که حس میکردم تمام صبحانهای که خوردم پشت حلقم آمده تا بالا بیاورم .
چند باری هم از شدت استرس عق زدم که هومن متوجه شد.
_خوبی ؟
به زحمت سر تکان دادم که گفت:
_چیزی نیست... اگه حالت بد شد سرتو خم کن روی کف ماشین بالا بیار...ماشینو میدم کارواش.
بالا نیاوردم ولی اضطراب رهایم نکرد.
دیگر صدایم به ناله رسیده بود:
_هومن تورو خدا بیخیال شو .
_ازچی میترسی تو؟
_از دکتر، از دارو، از همه چی .
_ترس نداره که .
_هومن ارواح خاک بابا...
_اَه قسم نده تو هم .
کلافه زیر لب گفتم :
_خدایا چه غلطی کردم من !
اگه بفهمه پوستمو میکنه .
به دکتر رسیدیم . باهمان دلشوره و با همان خواهشها.
روی صندلی انتظار سالن مطب نشسته بودیم که دستش را گرفتم و برای آخرین بار گفتم :
_هومن خواهش میکنم بیا برگردیم خونه ...جان من.
_دیوونه شدی تو ! دو روزه دنبال دکترم ... به زور این نوبت رو گرفتم... اونوقت میگی برگردیم !
نگاه مضطربم را در چشمانش قفل زدم :
_هومن جان من ..حالم بده...برگردیم .
-چته تو! ازچی میترسی آخه !؟مگه بچه کوچولویی !
بعد برای آرامشم دو دستی دستم را با دستان گرمش فشرد.
فکر میکرد،از سختی بیماری و درمان میترسم اما من از آشکار شدن حقیقت میترسیدم .
که سخت نبود.دیدن برگهی کپی از یک جواب آزمایش که مهر و امضای آزمایشگاه سیاه و سفید افتاده بود و خودش نشان میداد که اصل جواب آزمایش نیست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝