eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 السلام علیک یا علی.بن موسی الرضا میخوام بگم، که تویی پناه من کرمت بیشتره از گناه من 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور همین که منشی اسم مرا صدا زد حس کردم قلبم ایستاد . فشاری به سرانگشتان دست هومن دادم : _هومن. _ای بابا می‌گم نترس دیگه . دستم را رها نکرد و همراهم آمد . دکتر پشت میز بزرگی که جلوی رویش بود نشسته بود که هومن با یک سلام برگه‌ی آزمایش را روی میزش گذاشت و من فقط صدای تپش‌های بلند قلبم را می‌شنیدم . دکتر با دقت تمام گزینه‌ها را نگاه کرد و به برگه‌ی آخر رسید . همان جایی که مهر و امضای سیاه و سفید آزمایشگاه نشان می‌داد که برگه‌ی آزمایش کپی است . نفسم تند شده بود که باز هومن فشاری به دستم داد و دکتر گفت : _بله ...آزمایش مشکوکه و باید اسکن بشن... براتون می‌نویسم که تا هفته آینده جوابش‌رو برام بیارید. چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم که دکتر ادامه داد: _دفعه‌ی بعدی اصل برگه‌ی آزمایش‌رو هم برام بیارید . همانطور که چشمانم هنوز بسته بود،باز نفسم بین دنده‌های قفسه‌ی سینه‌ام گیر کرد. هومن سرش را نزدیک گوشم آورد: _مگه این برگه‌ی آزمایشت کپیه ؟ چشم بسته فقط گفتم : _حالم بده . دکتر برگه‌ی معرفی برای اسکن را نوشت و از مطب بیرون آمدیم . دعا دعا می‌کردم هومن متوجه نشود ولی مگر ممکن بود! تمام طول راه را سکوت کرد، اما عمیقا درفکر بود! به خانه که رسیدیم تا او بخواهد ماشین را وارد پارکینگ کند ،از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . پله ها را بالا رفتم و برگه‌ی اصلی آزمایش را از کیفم برداشتم تا مخفی کنم که سر رسید . فوری دو دستم را پشت کمرم زدم و گفتم : _سرم درد می‌کنه ،می‌خوام بخوابم . _بخواب من به تو کاری ندارم ...برگه‌ی اصلی آزمایشت‌ رو بده به من ، بگیر بخواب . _نمی‌دونم کجاست . _نمی‌دونی ؟! قدمی جلو آمد که با ترس به عقب گام برداشتم . نگاهش با آن اخمی که بیشتر به شکی می‌ماند که در ذهنش ایجاد شده پرسید: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _پس کی کپی گرفتی از جواب آزمایش ؟ سکوت کردم و همچنان نگاهم در چشمانش بود . نگاه مضطرب من خودش جواب سئوالش بود که با همان اخم و جدیت پرسید : _اصلا واسه چی از آزمایش کپی کردی !؟بعد اصلشو انداختی دور و کپی رو نگه داشتی ! لبانم ازهم فاصله گرفت وذهنم داشت دنبال جواب می گشت که خودش جواب را به ذهنم رساند: _مگر اینکه دروغ گفته باشی . لبانم را با استرس به دهان فرو بردم که فریاد زد : _دروغ گفتی ؟! من رو سه روزه گذاشتی سرکار؟! احمق بیشعور ، من تا کانادا هم زنگ زدم واست دکتر جور کنم ...به همه ی دوستام متوسل شدم ، اونوقت تو...!! با ترس بریده بریده گفتم : _هومن ....من...من...مجبور شدم . یه قدم جلوتر آمد: _کی مجبورت کرد؟ -تو ...تو...تو و.. سایه . -سایه کدوم خریه ؟! باز بغض به گلویم چنگ زد : _همون خری که می‌خوای باهاش صیغه کنی ...همون خری که اومده با من درد دل کرده و راز تورو پیش من فاش کرده و نمی‌دونسته که بین من و تو چه خبره . تاج ابروانش بیشتر به هم نزدیک شد : _خب که چی حالا. _که چی حالا ؟! داری واسم نقش بازی می‌کنی منو خر کنی ، هتل و حساب بانکیمو خالی کنی بعد بری با سایه خانومت عشق و حال ؟! پوزخند زد : _خاک تو سرت کنن...اصلا آره ...دوستش دارم به تو چه ربطی داره . _به من چه ربطی داره ؟! مثلا من زنتم ، همسرتم ، اصلا نامزدتم . چشماشو ریز کرد : _زنمی ...زنمی که من 15 ساله به پای توی احمق صبر کردم ...زنمی که هنوز نمی‌دونی دردم چیه ...زنمی که اونقدر احمقی که نمی‌دونی مردا واسه چی ازدواج می‌کنن ...ازدواج و عقد واسه چیه ...تا کی صبر کنم تا توی یه علف بچه این چیزا رو بفهمی ؟ سی سالم شده و تو هنوز بچه‌ای و احمق ...به جای دو کلام حرف زدن ،سه روزه منو الاف یه دروغت کردی ؟! 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
✨ مݩ‌ڪه‌آهـو‌نیستݦ‌اما‌پࢪاز‌دݪتنـــگیݦ‌ ضامݩ‌چشماݩ‌آهوها‌بہ‌دادم‌میࢪسے ..🤲🏻♡ 🕯 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💡 کمترکسی‌پیدا‌مۍشود‌کھ زندگی‌بر‌وفق‌مراد‌او‌باشد هرگونہ‌عیش‌و‌نوش‌دنیا‌، با‌هزار‌تلخی‌و‌نیش‌همراھ است ! - آیت‌اللھ محمدتقی‌بھجت🌿`• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 211 شکست . بغض سنگین گلویم شکست که گفتم : _آره حق با توئه ...من احمقم چون سنی ندارم ... بیست و دو سالمه و عاشق یه مغرور و خودخواه پول پرست شدم که حتی اگه عاشقم شده باشه ، واسه خاطر حفظ هتل ، لب تر نمی‌کنه...من ثابت کردم که اگر من توی این بازی باختم ... تو هم باختی .. من حساب بانکیمو بهت باختم چون ...چون ....دوستت دارم اما تو...واسه خاطر هتل ،داری احساست‌ رو مخفی می‌کنی . _چرت نگو ..من هیچ احساسی به توی احمق ندارم ....مگه خر باشم که تورو دوست داشته باشم که بچه‌ام مثل مادرش اینقدر خنگ و کودن بشه . عصبی و حرصی فریاد زدم : _اگه احساسی نداری پس واسه چی به قول خودت سه روزه الاف من شدی ؟... می‌ذاشتی می‌مردم .مرگ من که بهتر از زنده موندنم برای تو بود...چون همه چی رو صاحب می‌شودی ، پس واسه چی زنگ زدی تا کانادا و از همه‌ی دوستات کمک خواستی ...واسه یه احمق خنگ کودن که زنده بمونه؟! عصبی تر فریاد کشید : _مزخرف نگو بابا ...ترسیدم بعد مرگت عذاب وجدان بگیرم ... در ضمن ، من سایه روبه توی احمق ترجیح می دم . این حرفش خیلی حرصیم کرد: _باشه ...پس از مرگ من ناراحت نمیشی دیگه ؟ ‌_اصلا ...تو بمیر ، از من که توی ختمت سفید بپوشم ..بمیر که یه ملتی از شرت راحت شن پینوکیو . بعد غرغر زنان رفت سمت در اتاق و خواست از اتاق بیرون برود که ایستاد ، نیم تنه‌اش سمتم چرخید : _هی احمق جان دیگه قرص خوردن و رگ دست زدن هم قدیمی شده ، خودتو بنداز جلوی یه ماشینی چیزی که لااقل توی این ماه حرام یه دیه هم گیر ما بیافته . و بعد بلند بلند خندید و رفت .چشمانم را بستم و از شدت عصبانیت ،فریاد کشیدم : _دعا می‌کنم بمیری هومن . صدای خنده‌اش از راهرو آمد : _الهی آمین . باسردرد نشستم لبه‌ی تخت و بلند بلند گریستم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 212 دیگه نه مغزم کار می‌کرد نه قلبم !...بعداز کلی گریه و رفتن هومن .سراغ تلفن رفتم و به خانم صامتی زنگ زدم .خیلی بهم غر زد که اشتباه کردم .راهش لجبازی نبود می‌دانم ولی من همیشه عجول بودم . یک ساعت و نیم با خانم صامتی حرف زدم و کل این سه روز و نگرانی‌های هومن را بهش شرح دادم. چندین سوال از من پرسید و بعد از جواب‌هایم ، گفت : _ببین این همسر شما دوستت داره ولی اگه بخوای اینجوری پیش بری هیچ وقت بهت ابرازش نمی کنه...من بهت پیشنهاد دیگه‌ای می‌دم که دوست دارم ایندفعه محض رضای خداهم که شده حرفم رو گوش کنی . -چی ؟ -از امروز سعی کن عوض بشی ..سرسنگین ، سرد ، اصلا دلخور اما با یه تیپ جنجالی . _تیپ جنجالی چیه ؟ _خوب بپوش ، هومن شوهرته ، چرا جلوش لباس باز نمی‌پوشی . _وای نه .. روم نمی شه . _همینه دیگه ...دلبری نکردی که حالا چشمش رفته دنبال سایه ای که فقط با مانتو و شلوار دیدتش..اگه می خوای این سایه خانم بازی رو ببره ، به همین کارات ادامه بده ولی اگه می خوای تو ببری ،...به خودت برس ....تیپ خوب ، ناز، دلخوری ، رو ندادن به طرف ....خودش سمتت می‌آد ... یه خواهش دیگه هم داشتم ...بدون مشورت بامن هیچ کاری نکن ...از فردا هر روز باید بهم زنگ بزنی و اخبار حرف‌هام ‌رو با هومن بهم بگی ..باشه ؟ _خب اگه هومن گفت واسه چی این تیپی پوشیدم چی بگم ؟ _بگو واسه دل خودم ، مگه دل ندارم من ...در ضمن بهش کم محلی هم کن ..بزار اون حرف بزنه اون سرصحبت رو بازکنه اون سئوال کنه ...فهمیدی ؟ -بله ....فهمیدم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
اے‌ڪه‌یک‌گوشہ‌چشمت‌غم‌عالم‌ببرد -حیــف‌باشد‌تــوباشی‌و‌مــࢪاغم‌‌بــبرد 🖤⃟📿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝