❤️ #یامهدی❤️
هوای جمڪران تو دل مارا هوایےڪرد
دلــــم را گنبد فیروزهای رنگے طلایےڪرد
من از شبهای ڪوه خضر زیباتر نخواهم دید
از آن جا هم حرم هم جمڪران را مےتوان بوسید
⚠️بخون👇💚
❤ در جستجوی لغزش هاى مسلمانان نباشید كه هر كس لغزشهاى برادرش را جستجو کند، خداوند لغزش هاى او را #پیگیری مى كند!
و هر کسی که خداوند عیب هایش را پیگیری كند، رسوا و بی آبرويش میکند! هر چند در خانه خود باشد.
پیامبر خدا (ص) 💞
📚الكافی: 2/355/5
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤ مثل ارباب ها به #عیب های ديگران ننگرید، بـلكه مثل بنـده اى متـواضع، عيب هاى خودتان را وارسى كنيد!
#امام_صادق (ع) 💞
📚تحف العقول: 295
#السلام_ایها_الغریب 💕
شکوفه ها باز شدند
سراغ تو را می گیرند
اقا بیا که بهار
بدون تو رنگ و بویی ندارد...
این_صاحبنا؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
به هنگام خواندن #زیارت_عاشورا
وقتی به "اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی عِنْدَكَ وَجِیها بِالْحُسَینِ علیه السلام فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ" می رسم ، #محکم_تر از تمام سطرها میخوانمش و البته #پر_تکرارتر ...
که تو تمامِ آبروی مخلوق در محضر خالق هستی!
که تو ، تمام دلخوشیِ دوستدارانت برای رسیدن به معبود!
که تو ، قطب نمای مسیرِ ظهور ...
که تو ، حسین(علیه السلام) ، سیدالشهدایی ...
که تو ، امضا کننده ی سند #شهادت مایی...
دریاب...
.
پ.ن :
فرازهای زیارت عاشورا واقعا نابند...
علی الحساب آبروی درِ خانه ی خدا را
به آبروی حسین(علیه السلام) از خودش بخواهیم ...
#این_فراز_را_به_راحتی_از_دست_ندهید
#زیارت_عاشورا_بخوانیم #هرروز_لطفا ...
.
#آه_حسین ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: «پشتت عفونت کرده.»
گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.»
بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد.
گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.»
سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.»
با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.»
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.»
رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
وقتی #سبک_زندگی مان
از #خدا چی بپسندد
به #دیگران چی می پسندند
تغییر پیدا کرد
شاهد آن شدیم که هرکس برای
جلب نظر خلق الله ...
#حیا خویش را هم به #حراج گذاشت !
.
#سر_چی_مسابقه گذاشتید؟
برای لایک؟ برای تبلیغ حجاب؟
برای تبلیغ دین؟ برای اینکه بگید امّل نیستید؟ #بهانه_شما_چیه؟!
از لذت بردن دیگران ، شمارا چه سود؟!
لعنت بر شیطانی که با لباس مجازی وارد می شود و دینمان را به یغما می برد ...
.
#خسته ...
#بد_حجاب_ها_بهتر_از_خیلی_ها !!
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔻به این فکر می کردم که مثلا سی چهل سال دیگر!
هنگامی که #شوقی برای مناجاتِ با خدا نیست
و برای از نو شروع کردن هم ، #دیر خواهد بود
آنچه #سرمایه_ام است ، چیست؟!
.
خوانده ها و شنیده ها و دیده هایم را جمع بندی می کنم و #نتیجه اش می شود:
آنچه که در #جوانی انجام می دهم!
هر آنچه که با آنها #مأنوس هستم
هر آنچه که #وقتم با آنها می گذرد
هرآنچه که #قلبم را مشغول خود کرده
هر آنچه که از #طعم_لذتش می چشم
هر آنچه که #برنامه ریخته ام برای بندگی
هر آنچه که #خدا_خواست و در جوانی گفتم #چشم!
🔸اینها می شوند سرمایه های دوران از کار افتادگی حال!
تمام آنچه که با #خون و پوستت عجین شده اند...
هر چه در جوانی و هنگام داشتن قدرت بدنی و فکری انجام دادیم ...
می شود #عصایِ خستگیِ دورانِ پیریِ ما!
#قدر_جوانی_بدانیم
دعا کنید که بدانیم #غافلم ...
#برنامه_بریزیم_برای_جوانی ...
.
( هیچ گاه دعای #پیر شوی جوان برایم دوست داشتنی نبوده ، آنچه که دوست داشتنی است #پریدن در جوانی ست هنگامی که دنیا هنوز در وجودت ریشه ندوانده)
#فکریات
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
در جوش و خروش #نورهای_کاذب زمین ...
این نورهای آسمانند که مفقود و مفقودتر می شوند !
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است.»
گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.»
گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc