هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_684
یوسف سکوت کرد و من هم ناچار شدم سکوت کنم.
به خانه رسیدیم. مهتاب را به زور تا اتاقش کشاندم. اما یوسف با همه ی خستگی اش خواب نداشت انگار.
_فرشته.... یه چایی می ذاری؟
_یوسف ساعت 3 نصفه شبه!
_خوابم نمیاد... تا اذان صبح بیدار می مونم بلکه بعدش خوابم ببره.
کتری را پُر آب کردم و روی گاز گذاشتم و نشستم کنارش.
_الان دیگه واسه چی اعصابت خرابه؟.... تو که می گی به یونس می خوای جواب رد بدی.... خب دیگه چرا غمبرک می زنی؟!
یک پا را تا زانو خم کرد و ساعد دست راستش را روی زانویش گذاشت.
_اینکه بعد این همه سال شیطنت های یونس یادته برام سواله.....
_یوسف من فقط....
نگاهم کرد و پرسید :
_تو فقط چی فرشته؟!.... هر وقتی ما می ریم تهران این جوری می شه....
_یوسف به خدا از دستت دلگیر می شم... می فهمی این حرفت یعنی چی؟!
_یعنی هر چی.... بابا به کی باید بگم.... من عاشق زنمم... من دیوونه و روانی توام.... من حتی روی تک تک خاطرات گذشته مون، غیرت دارم.... من حتی هنوزم وقتی خاطره ی دوران نامزدیت با یونس یادم میاد، دیوونه می شم.... وقتی یادم میاد واسه خبر شهادتش چطور گریه می کردی.... وقتی یادم میاد واسش نامه می نوشتی..... حالا هم که می بینم این جوری از گذشته هات یاد می کنی، دیوونه تر از زمانی می شم که با یونس نامزد کردی....
تو بهم بگو من چکار کنم.... منِ لعنتی چکار کنم که نخوام دخترم رو به پسر برادرم بدم؟..... من نمی خوام دوباره باب دید و بازدید و رفت و آمدها شروع بشه.... به خدا فرشته، افکار ما نصفش دست شیطانه... قبول داری اینو؟..... تو مگه دست خودته که به چی و کی فکر کنی؟.... میاد تو ذهنت.... من نمی خوام زن من تو فکر داداشم باشه.... نمی خوام داداشم حتی یادش بیاد که یه روزی چه عاشقانه های قشنگی با نامزد سابقش داشته.
نفس حبس شده ام با اتمام حرفش از سینه خارج شد.
_یوسف تو حساسی... پس این همه اسیر که برگشتن چی شدن؟... اونا زن و بچه نداشتن؟... اونا نامزد نداشتن؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_685
_بابا یکی از همکاران خودم.... فرشته به خدا یکی از همکاران خودم تعریف می کنه.... یکی از آشنایان خانوادگیشون اسیر شده بود و نامه داده بود و غیابی همسرش رو خودش طلاق داده بود چون فکر می کرد هیچ وقت دیگه زنده بر نمی گرده ولی آزاد شد و برگشت.
همسرش ازدواج کرده بود و این آقا از غصه دیوانه شد.... رفت دار المجانین.... فرشته به خدا من از این مورد ها زیاد سراغ دارم... فکره دیگه... فکر آدم درگیر می شه به خاطرات گذشته و ناخداگاه میاد توی ذهن.... حتی یکی دیگه تعریف می کرد که نامزدش که فقط شیرینی خورده بودند و عقد نکرده بودند، ازدواج کرده، اونم ازدواج کرده ولی هنوز توی خاطرش هست.... به خدا ما معصوم نیستیم.... پیغمبرم نیستیم.... خیلی باید احتیاط کنیم واسه حرفامون واسه فکرمون....
_باشه یوسف.... باشه.... اصلا تو درست می گی.... من اشتباه کردم اون حرفو زدم.... حالا هم شب بخیر می خوام بخوابم.
تا برخاستم مچ دستم را گرفت و کشید.
_کجا؟!... خوابت میاد همین جا بخواب... من خوابم نمیاد... قهر هم نکن... دلخور هم نباش... نفست هم حق نداره بگیره.
_دیگه نفسم که دست من نیست.... بخواد می گیره.
با لبخندی دستم را کشید تا سرم را روی پای چپش بگذارم.
_بخواب همین جا فرشته.... دیگه یوسفت تو دنیا فقط یه دلخوشی بیشتر نداره.... مادرم رفت.... دنیای من رفت.... حالا تو صاحب کل دنیای قلبمی....
دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و او عاشق ترین فرهاد عالم شد!
چشم بسته بودم که پنجه هایش لا به لای موهایم لغزید.
_نفس یوسف.... فقط خدا می دونه چقدر دوستت دارم.... یادته نشستی یه شبه 30 تا اعلامیه نوشتی و انگشتای دستت تاول زد!
گوشم با او بود که ادامه داد :
_خیلی از این کارت حرص خوردم.... من همیشه برای همه یه آدم جدی و اخمو بودم.... دست خودم نبود... حالت چهره و اَبروانم این طوریه.... اما به خدا هر وقت برای تو اخم کردم، ابروهام درد گرفت.... اخمای من برای تو هیچ وقت جدی نیست....
آنقدر خوب داشت عاشقانه ترین لالایی را برایم می خواند که زیر نوازش دستش خوابم برد.
نمی دانم کجای کلامش بود ولی تا آنجا که گفت؛ من همیشه عاشقت بودم و هستم و خواهم بود، را شنیدم که گوش هایم دیگر چیزی نشنید و از خستگی به خواب رفتم.
زمان در عالم رویا گم کردم که با نوازش دست یوسف چشم گشودم.
_فرشته.... فرشته جان.... اذان صبحه.... خواب نمونی.... بلند شو عزیزم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_686
نماز صبح را خواندم و باز از خستگی خوابم برد و اصلا نفهمیدم یوسف کی سرکار رفت ....
مهتاب هم کلاس کنکور داشت و قرار بود صبح به کلاسش برود.
من هم خوابیدم تا ساعت 9 صبح که با صدای تلفن برخاستم.
خواب آلود گوشی را برداشتم و گفتم:
_الو....
_سلام فرشته.... خوبی؟
فهیمه بود و انگار نه انگار که ما تمام شب در راه بودیم!
_سلام.... بذار برسیم بعد زنگ بزن.
_رسیدید دیگه....
_آره 3 نصفه شب رسیدیم....
_خب آخه کارت داشتم.... دیدم الان هیچکس نیست زنگ زدم.
_مگه چی شده؟
آهی کشید و گفت :
_هیچی.... هیچی باور کن.
_پس چی شده؟
فهیمه مردد شد و همین تردیدش قلبم را لرزاند.
_فهیمه می گی چی شده یا نه؟
_فرشته باید باهات مفصل حرف بزنم.... تو مراسم خاله اقدس نشد.... یعنی جای خلوتی پیدا نشد که بگم.... هر جا بودیم، بچه ها بودن... خاله طیبه بود....
دلشوره گرفتم.
_فهیمه می گی چی شده یا نه..... سکته دادی منو....
_در مورد... در مورد محمد رضاست.
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_خدا خفه ات نکنه... ترسیدم.... اونو می دونم.
_می دونی؟... کی بهت گفته؟
_یوسف دیگه....
آهی کشید.
_آره.... محمد رضا رفته با یونس حرف زده که واسه مهتاب با یوسف حرف بزنن.... خامی کرده بچه.... اشتباه کرده... زیاد حرفشو جدی نگیر.... چون این ازدواج اصلا به صلاحش نیست.
با آنکه یوسف هم مخالف صد در صد این ازدواج بود اما بخاطر همان یک جمله ی « به صلاحش نیست ».... با کنجکاوی پرسیدم:
_ببخشید چرا به صلاحش نیست؟... البته این رو بگم که یوسف مخالفه شدیداً اما برام سواله که چرا می گی به صلاحش نیست!
فهیمه نفسش را توی گوشی تلفن خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه جواب داد:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_687
_ولش کن فرشته.... الان وقتش نیست.
نمی دانم چرا با حرص گفتم:
_الان وقتشه فهیمه.... هر چی می خوای می گی و اعصابم رو بهم می ریزی بعد زنگ می زنی می گی بعدا..... می گی یا نه.
_حالا چرا عصبانی می شی؟!
_عصبانی نشم؟!.... من خودم بخاطر حساسیت های یوسف به اندازه کافی مشغله فکری دارم... دیگه توان یه وسوسه ی فکری دیگه ندارم....
_فرشته جان چیزی نیست.... من همین جوری گفتم به صلاح نیست... باور کن.
آنقدر داغ کرده بودم که اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم:
_ببین فهیمه... وقتی یوسف بهم گفت مخالفه، من هیچ حرفی نزدم.... اما الان دیگه بهم برخورده.... دختر من چه عیب و ایرادی داره که می گی به صلاح نیست.... با وقار و متین نیست که هست.... درس خون نیست که هست.... دل پسر تو رو هم که برده.... اگر چه من تا الان مخالف بودم ولی دلم بدجوری می خواد یوسف رو راضی کنم تا این دوتا لااقل با هم نامزد کنن.
_فرشته!..... آروم باش.... منم اگه گفتم صلاح نیست یکی از دلیل هام خود یوسف بوده.... من خودم می دونم حساسیت های یوسف رو.... خب واسه همین به صلاح نیست.
_اینکه یوسف حساسه رو من باید بگم نه تو.... اگه من هیچی نمی گم تو نباید اینو تو روم بگی.
نفس پُری کشید.
_فرشته.... الان خسته ای... معلومه خوابت هم میاد بعدا حرف می زنیم.
صدایم را بالا بردم و با بی طاقتی گفتم:
_می گی یا زنگ بزنم از یونس بپرسم؟
ناگهان عصبی شد.
_بس کن دیگه... منو به اندازه ی کافی بدبخت کردی.... دیگه چی از جون پسرم و شوهرم می خوای.
انگار همان حرفی که برای گفتنش داشت تامل می کرد تا دست به سرم کند، بی اختیار از زبانش بیرون کشیدم.
وا رفتم و نشستم کف اتاق و تلفن به دست پرسیدم :
_بگو دیگه....
مکث کرد باز. صدایش نمی آمد و من نمی خواستم باز او سکوت کند.
_فهیمه... به جان یوسف زنگ می زنم به یونس ها.
و صدای گریه اش برخاست.
_فرشته... منو بیشتر از این بدبخت نکن... تو رو ارواح خاک خاله اقدس بذار یه سلام و علیکی بینمون بمونه.
دلم ریخت. نفسم از شدت دل پیچه و اضطراب گرفت اما باز پرسیدم :
_نمی گی؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_688
گریست. شاید با هر اشکی که او می ریخت من هم داشتم از درون آتش می گرفتم.
_منم به درد یوسف دچار شدم فرشته.... دست خودم نیست... حساس شدم..... چکار کنم خب..... یونس خیلی خوبه ها.... مهربونه.... عاشق محمد رضا و فاطمه است.... زندگیم همه چیش خوبه... به خدا خوبه.... اما....
آن اما مرا کشت تا ادامه داد :
_گاهی دلم می خواد بمیرم.....
_فهیمه!
صدای گریه اش بلند شد.
_این همه سال به هیچ کی نگفتم.... حتی به خود یونس..... تو از این شهر رفتی، فکر می کردم همه چی خوب می شه.... خوشحال بودم چون زندگیمو دوست داشتم و دارم..... اما چکار کنم... توی گوشه گوشه ی زندگیم رد پای توعه فرشته..... من از اول عاشق یونس بودم ولی.... اون از اول تو رو می خواست.
و چند ثانیه ای فقط گریست.
گریه اش حالم را بد کرد. حالا دیگر به حساسیت های یوسف ایمان آورده بودم.... حق داشت پس..... شاید برای من خاطرات فقط یک خاطره بود اما انگار برای یونس اینطور نبود.
به سختی گفتم:
_فهیمه..... تا اینجا رو گفتی باید بقیه اش رو هم بگی..... به خدا اگه نگی زنگ می زنم یونس و هر چی از دهنم در میاد بهش می گم.
ناگهان با گریه فریاد کشید.
_فرشته تو رو قرآن..... تو رو ارواح خاک مادر و پدرمون..... زندگیم از هم می پاشه.... دیوونه زندگی خودتم داغون می شه.
به سختی نفس کشیدم.
_باید بتونه جلوی تداعی خاطراتش رو بگیره.... من و تو چه گناهی کردیم که زندگیمون رو دوست داریم.
فهیمه باز گریست. شاید فهیمه حساس شده بود.... شاید آن روز نباید زیادی اصرار می کردم. شاید ما خانم ها همیشه احساسی برخورد می کنیم اما یک چیزی بین حساسیت های شدید یوسف و این احساس فهیمه مشترک بود.... و همان نقطه ی مشترک داشت دیوانه ام می کرد.
باز سرش داد کشیدم:
_بگو فهیمه.....
و ناگهان صدای باز شدن در خانه آمد اما توجهی نکردم و فهیمه گفت :
_یونس گاهی با من از خاطراتش می گه.... فرشته دیوونه میشم از شنیدنش اما باز به رو نمی آرم تا بگه... چون اگه نگه هزار تا فکر و خیال دیگه به سرم می زنه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_689
و ناگهان یوسف با دو نان سنگکی که در دست داشت در چهارچوب در ورودی خانه ظاهر شد.
از نگاهش فهمیدم که صدای فریادم را شنیده است. فوری گفتم :
_فهیمه جان.... حالا بهت زنگ می زنم... کاری نداری؟.... سلام برسون... خداحافظ.
تا گوشی را گذاشتم با لبخندی صد در صد نمایشی گفتم:
_فکر کردم رفتی اداره....
_رفتم نونوایی.... شلوغ بود خیلی منتظر شدم.... تو داد زدی سر خواهرت؟
برخاستم و سمتش رفتم و نان ها از او گرفتم.
چه حال بدی داشتم. نفسم بین دنده هایم گیر کرده بود. اما اگر یوسف ذره ای متوجه می شد حتما بو می برد که بخاطر عصبانیت است.
_نه... چیزی نبود.
فوری رفتم سمت آشپزخانه و سفره را برداشتم که دنبالم آمد.
_حالت خوبه؟
_آره....
_چرا تند نفس می کشی پس؟!
_این.... نه.... چیزی نیست..... داشتیم با فهیمه حرف می زدیم.... خنده ام گرفت.... نفسم گرفت.
_بعد وسط حرف و خنده با فهیمه، سرش داد می زدی؟!
_حساس شدی باز؟!
پوزخندی زد که انگار همه چیز را می داند.
_دروغگوی خوبی نیستی فرشته..... نفست گرفته... نمی دونم چرا نمی خوای جلوی من اسپری بزنی.... چیزی شده؟
_نه... همون قضیه ی محمد رضا و.... مهتاب.
از آشپزخانه بیرون رفت و من مهلت پیدا کردم تا چند نفس عمیق بکشم اما مگر ریتم نفس هایم آرام می گرفت.
هر دو دستم را روی کابینت گذاشتم و چشم بستم بلکه آرام نفس بکشم که نشد.
یوسف برگشت و سمتم آمد. چشم گشودم که خودش اسپری ام را روی لبانم گذاشت.
_بزن فرشته.... اصلا نفس نداری.
زدم و نفسم را با گاز اسپری به ریه فرستادم. و دوباره.....
تکیه زد به کابینت و پرسید:
_خب.... حالا بگو فهیمه واسه چی زنگ زده بود؟
نگاهش کردم و گفتم :
_حالم خوب نیست... می شه نگم.
ابرویی بالا انداخت و همانطور که هنوز به کابینت تکیه زده بود و دست به سینه نگاهم می کرد گفت :
_آهان... پس الان داری اعتراف می کنی که حالت بد شده!!... عجب!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_690
سکوت کرده بودم که اسپری را از میان دستانم گرفت. نگاهش کردم که لبخند طعنه داری زد.
_بهتر شدی؟
_می رم سفره رو بندازم باهم صبحانه بخوریم.... چرا سرکار نرفتی؟
_خسته بودم... امروزم مرخصی گرفتم.
سفره را انداختم و تا نشستیم سر سفره، تلفن باز زنگ خورد. من خواستم بلند شوم اما یوسف برخاست.
_بشین من جواب می دم.
نگاهم به سفره بود و گوشم با یوسف.
_بله..... سلام فهیمه خانم... شما خوب هستین؟.... چیزی شده؟..... فرشته حالش خوبه... چطور؟
دلشوره گرفتم و یوسف باز گفت :
_بله.... نه خوبه... ممنون... سلام برسونید.
نگاه يوسف سمتم آمد و گفت :
_پس داشتی با فهیمه می گفتی و می خندیدی که نفست گرفت.
سکوت کردم و حتی از نگاهش هم فرار.
_نگو فرشته جان... نگو عزیزم..... اینم یکی از اون موارد دروغی که همیشه می گی و انتظار داری باور کنم.... آره؟
نشست پای سفره و دیگر هیچ حرفی نزد.
یوسف خانه ماند آن روز تا نتوانم باز به فهیمه زنگ بزنم.
اما فقط ماندنش نبود!
او دلخور بود و با من حرف نمی زد. آنقدر که مهتاب از کلاس کنکورش آمد.
_سلام... من اومدم.... مامان ناهار چی داریم؟
و با دیدن یوسف و جدیتش کمی تعجب کرد.
_بابا!!... شما که خونه ای!
_امروز خسته بودم اداره نرفتم.
اما مهتاب تیزتر از این حرفها بود. سر سفره ی ناهار با دیدن سر سنگینی یوسف، باز گفت :
_من کلا دو ساعت نبودم باز قهر کردید با هم؟
یوسف قاشق غذایش را به دهان گذاشت و گفت :
_نه قهر نیستم.
_پس چرا مامانو نگاه نمی کنی؟! .... چرا اخمات تو همه بابا؟!
یوسف حتی نگاهش را از روی بشقابش بلند نکرد و گفت :
_خودش می دونه از چی ناراحتم.
_بابا.... باز می خوای مامان نفسش بگیره؟!
این بار سر بالا آورد و جواب داد :
_دیگه بعد از این همه سال زندگی، من ندونم کی نفسش می گیره؟!.... دیشب رو فیلم بازی کردید برام ولی امروز واقعا نفسش گرفت.
و مهتاب با نگرانی نگاهم کرد.
_آره مامان؟!.... امروز واسه چی نفست گرفته؟!.... بابا حتما باز خودت چیزی گفتی دیگه.
و یوسف عصبی دست از غذا خوردن کشید.
_نخیر.... امروز خاله فهیمه ی شما یه چیزی گفته....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#تݪنڳࢪآنہ🔖📍
✘اگه مانتوی تنگ و کوتاه بپوشی و چادرتو چارتاق باز بذاری!
✘اگه چادر سرت کنی و دستت تا آرنج معلوم باشه!
✘اگه چادر سر کنی و روسری جیغ و زرق و برقی سر کنی!
✘اگه چادر سر کنی و ولو یه نمه موهاتو بیرون بریزی!
✘اگه چادر سر کنی و رژ قررررمز بزنی و یه کیلو آرایش رو خودت خالی کنی!💄
✘اگه چادر سر کنی و کفش هایلایت بپوشی!👠
✘اگه چادر سر کنی و ساپورت بپوشی و چادرو کلا جمع کنی ببری بالا!
✘اگه چادر سر کنی و زل بزنی تو چشم نامحرم!
✘اگه چادر سرکنی و قهقهه بزنی جلو چشم نامحرم!🧐
✘اگه چادر سر کنی و انگشتر به چه گندگی دستت کنی!
✘اگه چادر سر کنی و برق النگوهات تا دو فرسخ اونورترو بگیره!
✘اگه چادر سر کنی و لاک رنگوارنگ بزنی!💅↯
خلاصه اینکه اگه چــــادر سرکنی ولی عفــــیــــف نباشی ↶حضرت زهـــرا♥ شـــفاعتت که نمی کنه هیــــــچ
شــــکایت هم می کنه!
اونوقته که میشی مصداق خســـرالدنیـا و الاخــره!ببیــن دختـــر خوب!
✘ارزش نداره به قیمت خلـق خدا پا بذاری رو دستـورات خـدا✘
نگـاه کـن ببین خـدا ازت چـی خواسته!
یـادت باشه
✔️اون موهایی که بیرون میریزی...
✔️خنده های از ته دلت🤣
✔️زینت های ظاهریت
همـه و همـه اول ←امانت→ خداست
بعد هم فقـط برای ←یک نفـره→!
کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شـراکت بذاری!🙂💞
از همیـن حالا عهـد ببند با خودت که امانتدار خـوبی باشی
و اینـو بدون که هـر چقـدر بیشتـر از الان متعهـد باشـی
خـدا هم کسیـو برات میفرسته که به همون اندازه متعهـد باشه! 😍
✘چادری ها اگه پهلوشون درد دیـن نداشته باشه زهـرایی نیستن✘
اینـو یـادت نـره !
#استاد_عزیزی
#ℳ.ც
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_691
مهتاب نگاهم کرد. نگاه یوسف هم روی صورتم آمد.
هر دو منتظر واکنش من بودند اما من تنها از پای سفره برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. صدای مهتاب را از درون آشپزخانه هم شنیدم که به یوسف گفت :
_بابا حالا اذیتش نکن دیگه.... خب خواهرشه....اصلا اگه حرفی هم زده شما نباید باهاش این جوری رفتار کنی... دلش می شکنه خب.
با آن که تمام حرف های مهتاب را می شنیدم اما ذهنم درگیر حرفهای فهیمه بود.
« یونس گاهی با من از خاطراتش می گه..... فرشته دیوونه می شم از شنیدنش اما اصلا به رو نمی آرم ».
داشتم از این حرف فهیمه، جوش می آوردم. چرا باید یونس از خاطراتش با فهیمه حرف بزند و همان موقع به یاد حرفهای خودم از شیطنت یونس مقابل یوسف، افتادم.
تازه فهمیدم که شاید همان مرور ساده ی خاطراتی باشد که برای من هم اتفاق می افتد و همان طور که یوسف حساس است، فهیمه را هم حساس کرده!
در همان حین بود که مهتاب در حالیکه دست یوسف را گرفته بود، او را داخل آشپزخانه کشاند و گفت :
_مامان.... بابا می خواد یه چیزی بگه....
و خودش فوری از آشپزخانه بیرون رفت.
نگاهم به یوسف بود که کنار کابینت ورودی آشپزخانه ایستاده بود. نگاهش کردم و او هم نگاهم کرد.
کمی جلو آمد و بی مقدمه گفت :
_اصلا هر چی که با فهیمه گفتی برام مهم نیست.... خواهرته... شاید حرفهایی بینتون باشه که نخوای به من بگی اما....
و نگاهش بالا آمد و در چشمانم نشست.
_اما فرشته اگه از زندگی خودمون بخوای بهش حرفی بزنی.... ولو یه چیز ساده.... نمی دونم رفتیم بیرون... شام کجا بودیم.... کادو برات چی خریدم... همینا.... راضی نیستم.... به اونم بگو از زندگی خودش و یونس حرفی بهت نزنه.... خب؟
حق داشت. همین گفتن ها همیشه کار را خراب می کرد.
و من می دانستم یوسف دقیقا دغدغه اش چیست اما کمی دیر این حرف را زده بود.
حالا که فهیمه گفته بود و من تمام ذهن و فکرم درگیر شده بود.
_حالا.... قهری هنوز؟
با لبخند بی جونی نگاهش کردم.
_من قهرم به نظرت؟
_ناهارت رو چرا نخوردی پس؟
_تو خودتم دست از ناهارت کشیدی!
دستش تا صورتم بالا آمد و نشست روی گونه ی چپم.
_دلم می خواد یه فحش آن چنانی بهت بدم....
خنده ام گرفت.
_چرا؟؟!!
_آخه از بس دلمو می بری.... اینه زندگی؟!.... اینه که یه مرد دو دقیقه نتونه جلوی خودشو بگیره و خودش پا بذاره واسه آشتی.
_لوس نکن خودتو یوسف.... مهتاب دستت رو گرفت آورد تو آشپزخونه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_692
_اگه من کوتاه نمی اومدم مهتاب هم حریفم نبود.... حالا اگه تو میای تا منم ناهارم رو بخورم... اگه نمیای من سیرم.
من هم کمی ناز کردم و با لبخندی که مهارش سخت بود گفتم :
_اگه شما یه بوسه به من هدیه می دی که بیام.... وگرنه منم سیرم.
بوسه که هیچ، آغوشش را برایم گشود و مرا بین دستانش اسیر کرد و در گوشم گفت :
_فرشته ی قشنگ زندگیم... روز اولی که عاشقت شدم، هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از عشقت دیوونه بشم... ولی شدم.... من دیوونتم فرشته.... حساسیت هام از عشقه.... چشم ندارم کسی رو جز خودم توی نگاهت، خاطراتت، توی قلبت ببینم.
و من خیالش را آسوده کردم و گفتم :
_نیست یوسف... به خدا نیست... از اولش هم خودت بودی.... تو نمی دونی وقتی خاله طیبه بهم گفت که یونس می خواد بیاد خواستگاریم چقدر دلم شکست.... ازت دلخور شدم.... دلم خواست تا آخرم عمرم نبینمت.....
زیر گوشم خندید.
_ای بلا.... اگه دوستم داشتی چرا بروز ندادی؟!... همیشه فکر می کردم از من بخاطر جدیتم می ترسیدی.
_غرور داشتم.... سخت بود که حتی پیش خودم اعتراف کنم که عاشقتم.... اما بودم... به خدا عاشقت بودم و هستم.
محکمتر مرا بین بازوانش فشرد که صدای سرفه ای آمد.
سرم از کنار شانه ی یوسف به سمت چپ کج شد. مهتاب بود و با لبخندی که داشت مهارش می کرد، نگاهمان.
یوسف مرا از آغوشش جدا کرد که مهتاب گفت :
_ببخشید... ولی قابل توجه لیلی و مجنون که غذا یخ شد.... منم گرسنه ام باز.... اگه غذا می خورید بفرمایید.... وگرنه من ترتيب دوتا بشقاب غذای دست خورده ی روی سفره رو بدم.
یوسف نگاهم کرد.
_اشتها داری یا نه؟
_بله....
_شکمو خانم دست به غذاها نزنی.... دیشب هم تو رستوران همه ی غذاها رو خوردی.... الان دیگه غذاها مال ماست.
مهتاب خندید و گفت :
_پس بفرمایید دیگه.....
ناهار را خوردیم که کمی خواب چشمانم را پُر کرد. یوسف هم خسته بود. او حتی به اندازه چند ساعتی که من خوابیده بودم هم نخوابیده بود.
هر دو نیاز به استراحت داشتیم. استراحتی که شاید باز قبل از آمدن یک طوفان، برای موج های آرام زندگی من لازم بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀