📸 حاشیه جالب از کنکور
🔸یکی از دانشجویان دانشکدۀ کوثر گنبد که مادر یک نوزاد چندماهه است، در جلسه آزمون خیلی نگران فرزندش بود، بهشکلی که دوری از فرزندش، باعث استرس و عدم تمرکزش شده بود و نمیتوانست به سوالات پاسخ دهد.
🔹یکی از مراقبین که متوجه ماجرا شده بود، نوزاد او را در آغوش گرفت و تمام مدت نزدیک مادرش ماند، تا او با خیال راحت آزمونش را به پایان برساند.
منبع:مشرق نیوز
@behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_گزارش
#حاشیه_کنکور
#مادرانه
#دانشکده_کوثر_گنبد
#آغوش_مادری
#پشت_کنکوری
#مراقب_کنکور
#دوری_از_فرزند
#نوزاد
#آزمون_کنکور
عرفه، روز دعاهای مستجاب
🔅ثانیه های بندگی در راه است . همان روز که حسین با همه کسش راهی صحرای توبه و بندگی شد و با نجواهایش عشق را نیز زمین گیر کرد.
🔅تو نیز راهی شو . عرفات برای شنیدن صدای گریه ها و التماس هایت بی تاب است .
🔅برای دیدن اشک هایت بی قرار است .
🔅شن های صحرا ، چشم به راه قدم های استوار و گاهی خسته توست .
🔅خدایا خودت شاهدی بر من . بر چشمهای خیس و دل شکسته ام .
🔅تو خود شاهدی، آسمانت خمیدگی شانه هایم را به چشم دیده، ستاره هایت صدای شکستن دلم را شنیده اند . همه شاهدند که به تو پناه آورده ام .
🔅تو را خواندم ، ای مجیر ، ای پناه. درماندگیم را بنگر و بر خطایم پرده بخشایش بیفکن .
….. در روایت امده است :
🔅در شب عرفه ، تمامی دعاهای خیری که از خداوند خواسته می شود، مستجاب می گردد و کسی که شب عرفه را شب زنده داری کرده و ان را با عبادت به صبح برساند، پاداش ۱۷۰ سال عبادت را می برد .
🔅شب عرفه، شب راز و نیاز با خداست و خدا توبه کسی را که در این شب توبه کند، می پذیرد. (رجوع به مفاتیح )
🔅یکی دیگر از اعمال شب عرفه زیارت امام حسین (ع) است.
🔅و بالاخره روز عرفه ؛ آنقدر دعا در روز عرفه اهمیت دارد که اگر کسی در این روز روزه بگیرد ، و روزه او را از خواندن دعا ناتوان سازد ، روزه نگیرد ، در حالی که روزه روز عرفه کفاره ۹۰ سال است .
(المراقبات . میرزا جواد اقای ملکی تبریزی )
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_مذهبی
#روز_عرفه
#عید_قربان
#دعای_عرفه
#امام_حسین_ع
#مناجات
#استجابت_دعا
#ثانیه_های_بندگی
#صحرای_عرفات
عادت بد
🔅هنوزپشت لبش سبز نشده بود. پول ها را از مادر گرفت و به سمت مغازه احمد آقا براه افتاد. صدای پاشنه های کفش زنانه توی کوچه پیچید، نگاهش را از ته کوچه گرفت و به زمین دوخت. سر به زیر تا سر کوچه قدم برداشت.
-«سلام فرامرز جون! مامان خونس؟»
ایستاد؛ بی آنکه سر بالا کند، جواب داد:«سلام!...بله هستن، بفرمایید منزل!»
زن دستی به موهای جو گندمیش کشید، آنها را زیر شال حریرش جا داد و گفت:«اوه اوه چه لفظ قلم...تو هنوز این عادت بدت رو ترک نکردی؟»
-«عادت بد؟»
:«وقتی با بزرگ تر از خودت حرف می زنی سرتو بالا بگیر بی ادب!»
🔅دندان هایش را به هم ساید و جواب
داد:«ببخشید زری خانم من عجله دارم باید برم!...امری ندارین؟»
زری خانم دسته های کیفش را روی شانش انداخت و بی آنکه جوابی بدهد به راهش ادامه داد. فرامرز زیر لب لا اله الا اللهی گفت و به راهش ادامه داد.
-«بجنب پسر شب شد!»
🔅صدای احمدآقا که توی گوشش پیچید، سرش را بلند کرد و گفت:«سلام احمد آقا!»
احمد آقا آخرین هندوانه را از جوانی که پشت وانت بار مشغول خالی کردن بار بود گرفت و روی هندوانه های دیگر گذاشت.
-«علیک سلام آقا فرامرز گل!...جانم بفرما؟»
🔅فرامرز ایران چک صد هزار تومانی را کف دست احمد آقا گذاشت و گفت:«بی زحمت دو کیلو هلو و زرد آلو بدین...یه کیلوم سبزی خوردن!»
-«عزیزم می بینی که دستم بنده خودت برو از کنار ترازو چندتا پاکت بردار، میوه سوا کن تا بیام.»
🔅فرامز داخل مغازه شد. هر دو طرف مغازه میوهای خوشرنگ و خوش بو به زیبایی کنار هم چیده شده بودند. داخل مغازه فضای کمی داشت و هنوز چند جعبه میوۀ چیده نشده روی زمین باقی مانده بود. فرامرز به سختی می توانست از لابه لای جعبه ها عبور کند
پاکتی از کنار وزنه های ترازو برداشت و مشغول برچیدن میوه شد. بوی عطر تند زنانه ای مشامش را پر کرد. سر چرخاند چند خانم بدحجاب جلوی مغازه ایستاده بودند و با احمد آقا حرف می زدند. تند و تند هلوها را داخل پاکت انداخت و روی ترازو گذاشت. پاکت دیگری برداشت و سمت زردآلوها رفت.
🔅احمد آقا داخل مغازه شد و خانم ها پشت سرش. فرامرز دانه های درشت عرق را با آستین پراهنش پاک کرد و گفت:«احمد آقا لطفا اینا رو حساب کنین؟...یه کیلوهم سبزی آشی بدین!»
-«روی چشم گل پسر!»احمدآقا پشت ترازو ایستاد و سنگ ترازو را برداشت.
ادامه مطلب را در سایت به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:لیلاصادق محمدی
✅ https://behdokht.ir/67915/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#زن_نامحرم
#عفاف_و_حجاب
#حیا
#گناه
#خانم_های_بد_حجاب
#لیلا_صادق_محمدی
#کفش_پاشنه_بلند_زنانه
#عطر_زنانه
نام داستانک: مترو
🔅نمیدونم توی این دوره زمونه اینکه اینقدر بخوای همیشه سروقت همه جا باشی و به کارات برسی و کسی رو منتظر نزاری چقدر میتونه خوب باشه یا نه… اما من جزء همین دسته هستم.
🔅همیشه هم با اینکه میدونم برنامه ریزی کردم که ۱۰ دقیقه زودتر برسم، استرس دارم و مدام ساعت رو نگاه میکنم. یه جورایی فکر میکنم حق الناس بزرگی میشه اگر کسی به خاطر من مجبور بشه کارهاشو جابه جا کنه یا بهشون نرسه یا وقت کافی نزاره براشون.
🔅از طرفی سفر با مترو در تهران همونقدر که مزایا داره یه وقتایی هم داستانهایی داره که ممکنه همه برنامه هات بریزه به هم.
🔅یکبار که به شدت داشتم سعی میکردم سر قراری که داشتم برسم و کارهای دانشگاه رو با دوستام انجام بدم، به دلیل خلوتی مترو و اینکه زمان کافی نداشتم برسم به واگن خانم ها، سوار واگنی شدم که مخصوص همه است! یعنی روش ننوشته مخصوص آقایان! به خودم گفتم یه ایستگاه سوار میشم و ایستگاه بعد سریع خودمو میرسونم واگن خانم ها که راحتتر باشم. اما همین که قطار از ایستگاه حرکت کرد و وارد تونل شد یکباره قطار متوقف شد و همه چراغ ها و نورها خاموش. تاریکی مطلق! ترس برم داشت نمیدونم چرا. از اینکه نگاه ها و آدم ها رو نمیدیدم یخ کردم. فکر کردم الانه که تموم شه. تو دلم داشتم به برنامه هام فکر میکردم… اما نه… این تاریکی تموم شدنی نبود. فکر کنم ۲ دقیقه ای گذشت.
🔅 صدای همه بلند شده بود! بیشتر صدای مردها را میشنیدم
– ای بابا…
• این چه وضعشه! خراب بودی چرا مسافر سوار کردین!
خانم بغلیم با صدای نازکی بکدفعه گفت هییییی، انگار ترسیده باشد!
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:مینادموحدین عطار
✅https://behdokht.ir/67918/
#behdokht_ir
#behdokht.ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#مترو
#واگن_قطار
#برنامه_ریزی
#عفاف_و_حجاب
#واگن_خانم_ها
#ترسیدن
#دانشگاه
#سرعت
#ایستگاه_مترو
داستانک/بالهایت کجاست؟
🔅جلوی آیینه ایستادم و با وسواس دو گوشه روسریام را زیر گلو گره زدم. پیراهن زیبایی راکه بابا برای تولد پنج سالگی ام هدیه گرفته بود، پوشیدم. دویدم توی حیاط و دور تا دور حوض چرخیدم.
– آسیه … آسیه …
🔅 به طرف صدا سربرگرداندم. بابا اشاره کرد تا بروم طرفش. دستم را گرفت و لحظه ای سرتا پایم را برانداز کرد.
– چقدر بهت میاد؛ ولی … ولی بالهات کجاست؟
🔅چرخی زدم و دوروبرم را نگاه کردم. جواب دادم: «کدوم بال؟»
🔅روی دو پا نشست و هم قدوقواره من شد.
– چادر مثل بالِ فرشتههاست … حالا بگو بال هات چی شده؟!
🔅 با دو دست چینهای دامنم را باز کردم.
– می خوام پیراهن قشنگم رو همه ببینن.
🔅دستی بر سرم کشید و گفت: «اینطوری که بهتره، وقتی توی مهمونی خانوم ها، چادرت رو باز می کنی، همه یکهویی می بینن …»
با لجبازی پا به زمین کوبیدم.
– نه! اگه چادر بپوشم … مردم کوچه و خیابون نمی بینن چه پیرهن قشنگی برام گرفتین …
🔅از جا برخاست و بیآنکه چیزی بگوید، تنهایی بیرون رفت. با این کار مرا تنبیه کرد …
🔅کمی بعد که بابا شهید شد، مادر گفت: «رفته پیش خدا … رفته پیش فرشتهها …»
🔅بعدازآن، هیچوقت بدون بالهایم جایی نرفتم. فکر میکردم اگر بال داشته باشم، میتوانم روزی در کنارش باشم؛ درست مثل فرشتهها …
🔹️با الهام از خاطره شهید مهدی فرودی
راوی: آسیه فرودی، دختر شهید
🔺️نویسنده:مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#عفاف_و_حجاب
#بال_فرشته
#شهید_مهدی_فرودی
#پدر
#پیراهن
#چادر
#آسیه_فرودی
#فرزند_شهید
نام داستانک: رنگینکمان
🔅از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم دو فصل بهار و تابستان میگذشت. تب ترس از کرونا فروکش کرده بود و در فضای سبز مقابل دانشگاه قرارِ دیدار گذاشته بودیم. غبار روی نیمکت را با دستمال کاغذی پاک کردم تا چادرم خاکی نشود.
🔅 یک نفر از دور جلو میآمد. آفتاب میتابید به دستهی طلایی کیفش و بازیگوشانه منعکس میشد به سمت ردیف درختهای کنار پیادهرو. در تلفن همراهم دنبال شمارهی سمانه میگشتم که احساس کردم از عطر خوشی دارم سرمست میشوم. یک نفر مقابلم ایستاده بود. سرم را بالا آوردم. «سمانه تویی؟!» عینک آفتابی و ماسک توی دستش بود و مثل همیشه با گونههای چال افتاده میخندید. بند کیف دستهطلاییاش را از روی شانهاش برداشت و گذاشت بینمان روی نیمکت.
🔅در چهار سالی که با هم دوست بودیم همیشه با چادر عربی دیده بودمش اما حالا مانتو بلند زرشکیرنگی پوشیده بود که انحنای زیبای کمرش را قاب گرفته بود. تا قوزک پاش میرسید و روی مچ آستینهاش گلهای ریز، سوزندوزی شده بود. «چه تیپی زدی دختر!» دلخور شد انگار. رو از من گرفت و تکیه داد به نیمکت. روسریاش را به شکل لبنانی با گیرهی مرواریددار بسته بود. «فکر نمیکردم تو هم مثل بقیه اولین چیزی که به چشمت میآید ظاهرم باشد!»
ادامه مطلب را درسایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زهرا سادات ثابتی
✅ https://behdokht.ir/67927/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#عفاف_و_حجاب
#چادر_عربی
#فلسفه_حجاب
#مانتوی_بلند
#حجاب_لبنانی
#محوطه_دانشگاه
#کرونا
#ماسک
#چشمهای_رنگی
#شیشه_عینک
#عطر_زنانه