#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بابای خدابیامرزم سر مهریه خواهرم به خواستگار گفت علاوه بر ۱۴۰ سکه باید یه سفر حج عمره بزاری
از جایی که بابای خواستگار حج عمره وتمتع اشتباه گرفته بود پافشاری که نخیر باید تمتع باشه ، چه خبره عمره
پسرم نمیتونه ببره عمره و بابای منم دیده بود خودش پافشاری میکنه هیچی نگقته بود
و اینچنین شد که برا همه خواهرا یه حج تمتع نوشته شد 😁😁😁
چون مهریه همه خواهرا مثل هم گذاشته بابام و این شرط بابام برا ازدواجمون بود
بعدها
فهمیدن چه کلاهی رفته سرشون😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
یک سوره بخوان، مهریهام کن غزلترا🌸
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی_جاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ما چنتا جاری هستیم بعد یکی از جاری ها که ازدواج کرد فیلم عروسی منو دید ولی چن سری به یکی از جاریها گفتن فیلم عروسیتو بیار ببینیم نیاورد هر سری یه بهونه جور کرد🤔
بعد اینم بگم که این جاریم خیلی خیلی پول دوسته 😂
خلاصه این فیلم رو نشون نداد بعدا فهمیدیم اون موقع که خانوم با لباس عروس داخل مجلس بوده مهمونا سرش پول هزارتومنی ریختن( اون موقع هزارتومن پول نسبتا خوبی بودولی نه در حدی که با لباس عروس خم شی هزاری جمع کنی 🤣)
بعد این با لباس عروس خم میشده از زمین پولارو جمع می کرده که کسی بر نداره🤣🤣ما چن سری فیلم رو دیده بودیم متوجه نشدیم ولی بعدن لو رفت که بخاطر این قضیه فیلم رو نشون نمیده الانم فک می کنه ما نمی دونیم پیچوند مارو 😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من وقتی که ۱۸ ساله بودم و پیش دانشگاهی م تموم شد کمر همت بستم که درس بخونم که یه دانشگاه خوب قبول بشم، تابستون بود و من خونه پدربزرگم که یه شهری دیگه بود رفته بودم یه روز
صبح که از خواب پا شد مادر بزرگم گفتش که مهمون داریم برای زیارت قبولی کربلا چون مادربزرگ تازه برگشته بود،خلاصه بعد از ساعتی ۳ تا خانم که من اصلا نمیشناختم اومدن ،چند تا دختر مجرد بودیم من دختر خاله و دختر دایی ها که از قضا همه خونه آقا جون گرده همایی داشتیم و همه همسن و سال
همین که مهمونا نشستن ما هر کدوم یه وسیله پذیرایی برداشتیم و روبروی اونا نشستیم🤭
بعد از کمی گپ و گفت و پذیرایی تشریف بردن ولی فردای اون روز تماس گرفتن که شام تشریف بیارید منزل ما و... که مادر بزرگم دعوت رو نپذیرفتن و گفته بودن که حتما شما تشریف بیارید
همه تعجب کردند از این قضیه چون ر
فت و آمد چندانی نداشتیم،تدارکات شام رو دیدیم و مهمونا اومدن من که تو آشپزخونه بودم بعد از چند دقیقه برای احوالپرسی و دادن سلام رفتم با اینکه چند دقیقه پیش کلی آدم مشغول چاق سلامتی بودن خبری ازشون نبود فقط پسری جون که مشغول خواندن نماز بود من متعجب که ایشون سلام نماز رو داده و به سمت من برگشته بود یه لحظه نگاهمون به هم افتاد و مهر ایشون به دلم افتاد ،نورانی و دلنشین با لبخندی گرم سلام کردن و سریع نگاهشون رو به زمین دوختن ،بقیه مهمونا یکی مشغول نماز یکی وضو ... پدیدار شدن🤗
اونا که با قصد امر خیر پا پیش گذاشته بودن پسندیده بریده و دوخته بودن
ساعتی گذشت شام خورده شد ،که من صدای پدر خانواده رو شنیدم که اگه پدر و پدر بزرگ راضی باشن ما برای خواستگاری اومدیم من که فکرش رو هم نمی کردم لبخند به دخترای حاضر در روبرویم زدم و خواستم کلامی بگویم که بله مبارکتون باشه و.. که با شنیدن اسمم لبخندم خشک و دستانم یخ کرد🤪😅
اسم خودم رو که شنیدم به اتاق خاله م پناهده شدم که اینا دیگه کی ان و چی می گن که مادر خانم شون تشریف آوردن مادر خودم هم که کمی مضطرب با چاشنی ذوق پشت سر ایشون اومدن که عه چرا اینجا اومدی عزیزم پسرم که لو لو نیست فقط ۲ کلام با هم صحبت می کنید و...😳 من و می گی اولین خواستگار نمیدونستم چی کار کنم اصلا برای کی اومده بودن چون چند تا آقای جوون همراهشون بود🤔خلاصه همین که مادرشون دستای من و گرفت تو دستش از عمق سر درگمی و خجالت من با خبر شد و مهربانانه از خواستگاری خودشون گفتن ،گفتن و گفتن که یخ م باز شد و مهربانی ایشون کار خودش رو کرد نیم ساعت بعد من و همون آقای پر نور سر سجاده با هم راجع به آینده صحبت کردیم
پسندید و پسندیدم ،بعد از ۱۵ سال با ۴ تا بچه ی قد و نیم قد این خاطره رو واسه شما نوشتم و در حال نوشتن و مرور خاطرات خنده از لبم دور نشد
بعد از رفتن خواستگار سابق و همسر الانم😊 به خدا توکل کردم
ایشون هم که به اصرار پدر و با این فکر که بعد از مهمونی به خانواده م می گم که نه نپسندیدم وارد مهمانی شده بودن و در راه برگشت فقط به گرفتن جواب و روز وصال فکر می کردن😎
این بود قصه خواستگاری و ازدواج ما
هر چه خدا بخواهد همان می شود فقط باید توکل کرد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
حضرت محمد(ص):
"بهترین ازدواجها آناست که آسانتر انجامگیرد"
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پیرو خاطره اون خانومی که نوشته بود جاریم با لباس عروس خم شده بود تا شاباش جمع کنه از زمین....شب عروسی ما مادرم رو سرم داشت پول میریخت و منم همچین خرامان خرامان بین مهمونا قدم میزدم و خوشامد میگفتم که یهو دیدم از پشت سر تور سرم کشیده شد و چشمتون روز بد نبینه. تور و تاج و سایر ملزومات به همراه بخش زیادی از موهای سرم😳کنده شد.
اون موقع هیچ کس مسئولیت این افتضاح رو قبول نمی کرد.😢😢😢
خلاصه رفتم تو رختکن و خواهرم به هر بدبختی بود موها و تور سرم رو مرتب کرد.😤☹️
بعدا که فیلم عروسی رو دیدم، 👀دیدم یکی از دختر دایی های شوهرم که اتفاقا خیلی هم شیتان پیتان هستن💄💃 و خلاصه مد روز و اینا با یه حالت وحشیانه ای از پشت حمله کرده تا شاباش برداره.یه درصدم فکر نمی کرد دوربین شکارش کرده باشه.منم نامردی نکردم. یه بار که خونه مون بود و مهمونی زنونه فیلم عروسی رو برای جمع پخش کردم.😏😏😏قیافه اش اون موقع خیلیییی دیدنی بود.😬😬😬
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اون وقتا که نامزد بودیم بابام نمیزاشت با هم بریم بیرون...شوهرمم اصراااار که به یه بهانه ای بزن بیرون همدیگه رو ببینیم...اون روزا بابام اینا به بیرون رفتنام گیییر میدادن منم هرررررچی فکر میکردم اینقدم هوا گررررم بود که من هییییچ بهانه ای برا بیرون رفتن نداشتم..همینجور که تلفنی داشتیم با هم حرف میزدیم و همفکری میکردیم برای بهانه تراشیدن...یهو من گفتم آهااا فههههمیدددم چی بگم؟؟؟!!شوهرمم دلش خوش شد گفت چییییی؟؟گفتم چند روز پیش دکمه مانتوم گم شده میرم دکمه بخرم😃😃😃😃
شوهرمم چند لحظه مکث کرد گفت یه وقت نگیرنت اینقد باهوشی!!
بعدشم گفت نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری همون بیام خونتون قشنگتره
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خواهرم وقتی نامزد بود خیلی با نامزدش رودروایسی داشت بعد مامانم یه دست مبل در حد نو از سمساری خریده بود خواهرم خییلی تاکید داشت نامزدش نفهمه یعد نامزد خواهرم اومد اونجا یه نگاهی به مبلا انداخت انگار فهمید خواهرم اومد تو آشپزخونه به من گفت وااای فهمیییید مبلا رو از سمساری خریدیم حالا نامزدش پشت سرش وایساده بود پوکیده بود دیگه همه زدیم زیر خنده خواهرم تب کرده بود تا دو روز😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
وقتی آفلاینه مثل عراقی بهش بگید :
‹‹ به جان میجویمت جانا کجایی ؟! ››
که وقتی بیاد و سین کنه
یه لبخند قشنگ بشینه گوشه ی لبش '☁️'
#عروس
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خرید_عروسی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من و مادرم و مادر شوهرم و خواهر شوهر و شوهرم رفتیم واسه خرید لباس نامزدی خیلی گشتیم چیزی پسند نشد و ما جوونا که تند تند راه می رفتیم
بنده خدا مادرم و مادر شوهرم خسته شدن گفتن شما خودتون برین ما همینجا کنار خیابون میشینیم
ما رفتیم و مامان بیچاره ی منم یه کارتن پیدا کرده روش نشسته بود و چون صبحانم نخورده بود لقمه ای که همراهش بود و درآورده داشته میخوره
مادرشوهرمم کنارش وسط یه پیاده رو یه بازار شلوغ
القصه مردم فک میکنن اینا دارن گدایی میکنن وقتی ما برگشتیم دیدیم جلوشون پر اسکناس و سکه و خرده پوله
یعنی داشتیم از خنده میترکیدیم😂😂
اینام داشتن تند تند بساطشونو جمع میکردن و زیر لب غر میزدن به ما فحش میدادن که آبرومون رفته😤😤
ولی خداییش خوب پول جمع کرده بودن همه رو مامانم انداخت صندوق صدقه
خلاصه تو خرید هر جا پول کم میوردیم با شوهرم می گفتیم
مامانا یه کارتن بذارین بشینین پول کمه اونام کفری میشدن حسابی می خندیدیم🤣🤣🤣 یادش بخیر 😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
بيمارِ غمم ، عينِ دوايي تو مرا . .♥️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پسر خالم خواستگارم بود اومده بودن خواستگاری و جواب رد داده بودیم چند روز بعد از اینکه جواب رد دادیم پسر خالم زنگ زد خونمون گفت مامانت خونه اس، هول شدم گفتم نه رفته خونه خواستگارش😂😂😂😂😂😂😂
یهو ترکید از خنده و بدون خداحافظی قط کرد
تا دو روز انقدر حالم گرفته بود که غذا از گلوم پایین نمیرفت، به هیچ کسی هم نگفتم چه گندی زدم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿