#تجربه_من ۱۱۳۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#باردار_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#برکات_فرزندآوری
#تحصیل
#مدیریت_اقتصادی
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ هستم. دختر آخر یه خانواده پرجمعیت تهرانی، سال ۹۳ با پسری از یه شهر خیلی دور با جمعیت بیشتر از جمعیت خانواده خودم ازدواج کردم.
هر دومون تحصیلکرده ایم و درس خوندیم. از اول ازدواجمون خیلی علاقه به بچه نداشتیم، هر دومون میخواستیم یه بچه داشته باشیم اما در سالهای آینده. تمام رویاهایی که برای تک فرزندمون میخواستیم این بود که در رفاه و آسایش بزرگ بشه و تربیتی عالی داشته باشه.
من رشتم ادبیات عربی هست، سال ۹۶ ارشد دانشگاه الزهرا قبول شدم و درس میخوندم. وقتی درگیر و دار پایان نامه بودم و میخواستیم بعد از دفاعم حامله بشم در کمال ناباوری دقیقا وقتی که فقط فصل اول پایان نامم رو نوشته بودم فهمیدم بادارم.
خیلی خوشحال بودم، انگار میخواستم از سختی های پایان نامه فرار کنم. سه ترم مرخصی گرفتم و در آخر وقتی دخترم یک ساله بود دفاع کردم. بهترین روزای زندگیمون بود. دخترم شیرین و خوش صحبت بود همه دوستش داشتن و با دیدن شیرین کاریاش هوس بچه دار شدن میکردن.
منتظر فرصتی برای تدریس بودم اما این فرصت بخاطر شیوع کرونا حاصل نشد. سه سال گذشت و من بیشتر اوقاتم رو عروسک بافی میکردم. بیشتر اوقات مشتری داشتم و کلی سفارش میگرفتم. برای دخترمم کلی عروسک بافته بودم. همیشه یکی از علاقه مندی هام خیاطی بود که هیچوقت فکرشم نمیکردم که بتونم یاد بگیرم و بدوزم. قبلا یکیدو بار دوره دیده بودم اما واقعا جرات دوختن نداشتم چون اعتماد بنفسم پایین بود ته دلم میدونستم خراب میکنم برای همین سراغش نمیرفتم.
خلاصه وقتی دخترم چهار سالش شد بعد از چند ماه تاخیر در تایم ماهانه و تنبلی تخمدان فهمیدم باردارم. بی نهایت خوشحال بودم چون یکسال بود منتظر بودم و وقتی که رفتم دکترم گفت شما پرونده ات جزو نازایی هاست باید بری عکس رنگی از رحم بگیری. خیلی دلم شکست و امیدوار بودم به رحمت الهی.
رفتم نوبت عکس رنگی بگیرم مسئولش دختر کوچیکم رو که دید گفت، چندساله تو اقدامی؟ گفتم نزدیک به یکسال گفت دکترت چرا گفته عکس رنگی بگیری؟ تو هنوز وقت داری برو توکل به خدا کن و این درحالی بود که من یه فندق کوچولو تو دلم داشتم و خودم نمیدونستم.
خلاصه دو هفته بعدش بی بی چک زدم و فهمیدم که حاملم. این بارداریم خیلی خوب بود، ازین جهت که انگار توانایی و جرات انجام کارای مورد علاقم رو پیدا کرده بود و شروع کردم به خیاطی.
از یکی از خیاطای معروف فضای مجازی، دوره ی خیاطی خریدم و شروع کردم. باورم نمیشد این من بودم که داشتم پارچه برش میزدم؟؟؟ و تمام اینارو مدیون دختر کوچیکم بودم که مهمون دلم بود.
مهر ۱۴۰۲ دختر دومیم به دنیا اومد. دختر اولم خیلی خوشحال بود چون یه همیازی شیرین داشت. انگار تازه مادر شده بودم حس و حالش کاملا متفاوت بود. انگار همه چیو بلد بودم و خیالم راحت بود.
گذشت و وقتی که دختر دومیم پنج ماهش بود، مریض شد هر دو مون سرما خوردگی شدیدددد و عفونی رو گذروندیم و دخترم در تمام مدت مریضیش لب به شیرم نزد، هر کاری کردم و هر روشی رو تست کردم نشد. خلاصه به توضیه پزشک شیرخشک کمکی دادیم تا حالش خوب بشه و شیرمو دوباره بخوره اما اصلا فایده نداشت. دیگه دختر شیرمو نخورد.
چندروزی مونده بود به ماه رمضان. من هم دیدم تمام تلاشام برای شیر خوردنش بی فایده هست، تصمیم گرفتم که روزه هامو بگیرم. خلاصه دخترم شیرخشکی شد و من هم شروع کردم به روزه گرفتن.
حس و حال قشنگ ماه رمضان و لاغر شدنم بعد از زایمان حس و حال خوبی بود. مواقع بیکاریم جزوات خیاطیم رو مینوشتم و مدلها رو چک میکردم تا انشالا سر فرصت بدوزمشون.
تا اینکه اردیبهشت ۴۰۳ شد و ما قسمت شد همگی رفتیم مشهد پابوس امام رضا (ع). خیلی خوب بود با بهترین شرایط و بهترین مکان و... چندروزی اونجا بودیم تا اینکه همگی مون مریض شدیم ویروس گوارشی. دختر کوچیکم خیلی شدید. جوری که مجبور شدیم برگردیم خونه و بلافاصله بردیمش دکتر و بستریش کردن خیلی بیحال بود و بدنش از شدت اسهال هیدراته شده بود. خدا بهمون رحم کرد و دوباره بهمون بخشیدش.
روز دومبستری حال من بدتر شد. خواهرم اومد پیش دخترم موند و من رفتم اورژانس. وقتی رفتم آزمایش ازم گرفتن و سرم زدن گفتن یه مورد تو آزمایشت خوب نیست، برو سونو بده و بعد بیا دوباره خون بگیریم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۳۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#باردار_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#برکات_فرزندآوری
#تحصیل
#مدیریت_اقتصادی
#قسمت_دوم
وقتی رفتم سونو، تمام شکم و پهلوم رو چک کردن یکدفعه گفتن چند وقتته؟
گفتم من؟؟ ۳۰ سالمه.
گفتن نه! چند وقتته؟؟
گفتم دخترم؟؟ آها ۷ ماهشه بالا بستریه مریض شده.
گفتن نه. چند وقتته؟؟
منم هاج و واج نگاه میکردم و درد داشتم. مسول سونو گفت: نمیدونستی دوماهه حامله ای؟؟ گفتم نههههههه!!
واقعا مبهوت شدم...
نههه... اصلا فکرشم نمیکردم.. پس شیر نخوردن دخترم بی دلیل نبود.
حالم خیلی بد بود. رفتم به همسرم گفتم مات مونده بودیم. مگه میشد! من ۱۲ هفته بودم و با وجود ویارای بارداری های قبلی این بار اصلا چیزی متوجه نشده بودم.
گفتم من دخترم کوچیه احتیاج به مراقبت داره، نمیتونم اینو نگهش دارم. خدا منو ببخشه چقدر ناشکری کردم. همسرم اصلا راضی به سقط نشد و هر بار دلداریم میداد به اینکه خدا بهمون کمک میکنه. گذشت و آذرماه زایمان کردم. یه دختر ناز و زیبا.
تماممم مدت بارداریم فقط مشغول دوخت و دوز بودم. بهترین مدلها و قشنگ ترین لباس رو دوختم برای دخترام، لباس ست دوختم. کاری که همیشه تو رویاهام می دیدمش رو انجام میدادم. برام مثل یه تراپی آرامش بخش بود😍 اونم منی که اصلا نمیتونستم پارچه برش بزنم و نکته ی جالب اینه که از وقتی زایمان کردم از جاهایی که فکرشم نمیکردم برامون پول می رسید. همیشه پیش خودم میگفتم این که میگن روزی میاد چه شکلیه؟؟ تا اینکه به چشم خودم دیدم.
دختر بزرگم واقعا کمکم هست البته که چالشهایی داریم، داشتن یه نوزاد دو ماهه و دو دختر ۱۶ ماهه و ۶ ساله در کنار روزمرگی ها و شرایط سخت شیر دادن و پوشک و غذا پختن و … اما شیرین میگذره خداروشکر خداروشکر...
اگه دغدغه تون مالیه ،واقعا میگم خدا لنگ نمیذاره. از خدا سالم و صالح بخواین. بچه ی سوم برای من دقیقا تربیت وجودیم و ارتقای شخصیتم بود، فرصتی برای اینکه خودم رو بیارم بالا و خیاطی بشم که همیشه آرزوش رو داشتم.
یه چیزی دیگه که فکر میکنم به برکت وجود دختر سومم هست، اینه که علیرغم تماممم تلاشایی که من و همسرم برای روشهای نوین فرزندپروری برای دختر اولم کردیم اما اصلا خوب غذا نمیخورد و این اصل نگرانی ما برای آوردن بچه بعدی بود. جالب اینه که دخترم از وقتی خواهر بزرگه شده تماممم کاراشو خودش میکنه، غذا خوردن، دستشویی و ..و واهی به خواهر دومیش کمک میکنه بهش غذا میده، مشغولش میکنه و بهش میگه آبجی بیا بریم ما بازی کنیم، مامان استراحت کنه و این دقیقا یعنی بهشت😍
حرف اخرم اینه که به خودش اعتماد کنین براتون بد نمیخواد. ممنون از کانال خوبتون
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist