eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 عقدی بودم...یبارم رفتم خونه خواهر شوهرم تا باهم برای یه خانواده که عزاداربودن غذا درست کنیم، آخه ما رسم داریم تا هفته افراد فامیل ودوست هرکه دوست داره صبحانه ونهار وشام و حتی عصرانه درست میکنن میبرن، برای خانواده عزادار، موقعی که غذا آماده کردیم. خواهر شوهرم چایی دم کرد بخوریم خستگیم ن در بره، همینجور که داشت چایی می‌آورد، یهو گفت زهرا خدا شاهده اگه... که یهوووووو من با یه حرکت انتحاری گفتم عزیزم توراخدا قسمم نده که من ناهار نمیمونم، اصلا حرفشم نزن، من خودم صبح زود غذا برای ناهارمون آماده کردم بعد امدم اینجا برای کمک، هرچه میخای بگو من نمیمونم، اصرار نکن و... خلاصه یریز حرف میزدم اجازه نفس کشیدن به خواهر شوهر نمی‌دادم، 🤗 بعد چند دقیقه حرف زدن من بهتره بگم وراجی من😁ساکت شدم میدونید چی شد؟ 🤔😩 خواهرشوهر جان ادامه حرفش زد من خنگ متوجه شدم اصلا اون یچیز دیگه میخواسته بگه و قصدش تعارف نبوده اون لحظه حرفش این بود که من اجازه گفتنش نداده بودم(زهرا خداشاهده امروز اصلا خسته نشدم، با این که خیلی کار کردم) 😑🤗آخه خواهرشوهرم سردرد وکمر داره و میخواسته برام تعریف کنه که خسته نشده خداروشکر😐😁 خلاصه خدا خیرش بده به روم نیاوردن و ناهار هم نزاشت برم خونه دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
: ‏عُیونی أنت من یترک عُیونه؟🌿'! تو چشم‌های منی؛ چه کسی چشم هایش را رها می‌کند؟(: @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 تو جلسه خواستگاری خالم ‌من پونزده سالم بود اول خانوما اومده بودن که دخترو ببینن و حرف بزنن خالمو هم ندیده بودن چایی ریخت گذاشت رو میز که ببره  من مثل احمقا برداشتم سریع بردم🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ اونام فکر کردن من عروسم اینقد قربون صدقم رفتن و نازم کردن که نگو🤣🤣 مادر بزرگم اینا هم با دهن باز داشتن نگاه میکردن یهو خالم پرید بیرون سلام کرد گفت ببخشید عروس منم😎😎 یهو دختر داییم که کوچیکم بود گفت بزار اول بپسندنت بعد بگو عروس منم عروس منم😆😆 بدبخت خالم تا یه هفته افسرده بود ابرو براش نذاشته بودیم دوازده سال از اون زمان میگذره شوهر خالم هروقت مارو میبینه هرهر میخنده نکبت😕 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: +ما أحببتُک وحدی ولکن أحببتُک وحدك -تنھا من نیستم که تورا دوست دارم . . امامن؛تنهاتورا دوست دارم🌱(: @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 سوتی که تعریف میکنم شاید خیلی کم اتفاق بیفته و درصدش یکه😂 یکی از دوستان برای داداشش میرن خاستگاری و خودشم چون خیلی داداششو دوست داشته به زور میبرن😁 تو مجلس خواستگاری داداش عروس خانم از خواهر اقا داماد خوشش میاد و کار اونا هم انجام میشه😂 قیافه خودم وقتی شنیدم😂😳😂😳 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
: وقتۍ می‌خوای پیش کس دیگھ‌ای، ازش تعریف کنۍ مثل مولانا بگو: جان من سهل اسـت جان جانم اوست دردمند و خسته‌‌ام درمانم اوست‌‌ . .🩹💛 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من ۲۰ سالمه و سه ساله که ازدواج کردم. تو این مدتم چندین بار تو جاهای مختلف جلوی مادرشوهرم یا حتی از مادر شوهرم خاستگاریم کردن😂😂 هر دفعه هم که این اتفاق افتاده مادر شوهرم برای اینکه دورشون کنه بلند بلند میگفت که چشممون میزنن این مردم اون بنده خداهام پراکنده میشدن😁 یبار توی حرم شاه عبدالعظیم، وایساده بودم بیرون حرم دعا میکردم همسرم داخل بود، یه خانومی اومد سمتم سلام و علیک و اینا تا شروع کرد به گفتن اینکه مجردی یا متاهل، شوهرم اومد سمت ما، مادر شوهرمم از دور فهمید زنه چیکار داره بچمو(۶ ماهشه) از بغل شوهرم کشید سریع اومد انداخت تو بغلم بلند بلند گفت عروس بیا پسرتو بگیر😂 بنده خدا زنه نمیدونست چی بگه، منم ازین حرکت انتحاری مادرشوهرم همینجوری مونده بودم خلاصه نکنین ازینکارا😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 سلام به همگی🙋‍♀آقا ما اوایل نامزدی با شوهرم یه فست‌فود معروف دور میدون رفتیم. دور میدون چرخیدیم تا جای پارک پیدا کنیم یه دور که زدیم من هیجان زده گفتم عهههه یه فست‌فود دیگم هم اینبره میدونه😃شوهرم با چشمای گرد منو نگام میکرد بعد گفت نابغه این همون قبلیه ما یک دور توی میدون زدیم دوباره اومدیم جلوش😂😂😂😂😑😑😑😑خلاصه اون اوایل کلی سوتی دادم... وای اینقده شرمم شد...هنوز باهم راحت نبودیم آخه🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 من یه دختری بودم ک زیاد از خونه بیرون نمیومدم سرم گرم درس و مدرسه بود تا این ک تو سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم و۳سال بعد نزدیک عروسیم بود ک مامانم گف ی مغازه سر خیابونمون هس ک صاحبش اشناس بریم از اونجا یه سری از جهزیتو بگیریم خلاصه رفتیم مغازه بزرگی بود و صاحبش نیومده بود هنوز من داشتم دور میزدم و وسایلارو نگاه میکردم ک ی اقای جوانی وارد شد و با مامانم خیلی با احترام حال و احوال کرد و مامانمم بهش گف ک اومدم واسه دخترم جهیزیه بگیرم تا این اقا چشمش ب من افتاد اینجوری😐موند😂بعد ب مامانم گفت ک ایشون عروس خانمن مامانم گفت بله😌 بعد یهو اون اقا بی اختیار گفتن ک من چرا تاحالا ایشونو ندیده بودم😢 حالا من اینجوری😐مامانمم گفتش دختر من زیاد بیرون نمیاد😌اون اقام سرشونو انداختن پایین گفتن ک تو این دورو زمونه همچین دختری خیلی کمه خوشبخت باشن انشاالله😊 خریدمونم ک تموم شد کادو بهم ی گلدون خیلی خوشگلم داد🤪😂وقتی از مغازه اومدیم بیرون مامانم گف حیف شد باید قبل ازدواجت میوردمت اینجا😂🤣(شوهرم خیلی منو خانوادمو اذیت کرده و میکنه ب همین خاطر خانوادم حاضر بودن منو ب هرکسی بدن جز این شوهرم😂) اینو گفتم ک بدونید مامانم چرا این حرفو زد😅نمیدونم چرا هرچی خواستگار خوب داشتم بعد ازدواجم اومدن سراغم 🤔😐😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: +سلامٌ على لون البنِّ في عينيك _سلام بر قهوه چشمانت..!👀☕️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 خانواده عمم برا پسرشون اومده بودن خاستگاری من 😉(منم دختر خجالتی که تاحالا با هیچ پسری حرف نزدم )روزی که اومدن قرار عقد بزاریم برای اولین بار گفتن برید با هم حرف بزنید منکه خجالت میکشیدم تموم حرفامو به مامانم گفتم که بهش بگه واسه همین مامانم رفت باهاش حرف بزنه😂 تو آشپز خونه بودم که یه دفعه دیدم مامانم صدام میزنه بیا تواتاق حالا منم مثل این جن زده ها داشتم میرفتم تواتاق که پام به فرش گیر کرد و نزدیک بود بیفتم تو بغل آقای داماد ولی خداروشکر مامانم دستشو آورد جلو منو گرفت😆 مامانم یکم برامون سخنرانی کرد (مامانم سخنور خوبیه من نمیدونم به کی رفتم😅)بعد رفت حالا من بانگاه التماس وارانه نگاه مامانم میکردم و میگفتم مامان نرو من😩😞 مامانم😕🤨 داماد😳🙄 میخواستم حرف بزنم صدام میلرزید با صدای لرزان یه چیزایی گفتم ولی راستش خودم نفهمیدم چی گفتم ولی مشخص بود به سختی جلوی خندشو گرفته😂 چند ماه بعد از اینکه عقد کردیم بهم میگه اون لحظه مگه جن دیده بودی که اونقد میترسیدی🤣🤨بعد گفت وقتی رفتیم خونه ازم پرسیدن چی گفت منم گفتم هیچی بیچاره رو ویبره بود🤣🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 واسه ابجیم خواستگار اومده بود پشت متکای داخل اتاق واکمن گذاشته بودم صداشونو ضبط کرده بودم ، ابجیم گفت فلان داداشم راضی نیست همش تقصیراونه و...دومادم گفت هزاربار دیگه م لازم شه میام اون داداشت غلط...کرده و.. خلاصه تا چندسال بعد ازدواجشونم هر وقت پولم کم بود تهدیدشون میکردم و حق السکوت میگرفتم،قسم خورده بودن خواستگاریم جبران کنن ، قبلش تلفنی با همسرم حرف زدم و شب که اومدن نرفتم تو اتاق باهاش حرف بزنم ،گفتم نیازی نیست هرچی بزرگترا بگن ،همون داداشم به ابجیم گفت:یادبگیر دیدی این همونیه که همه میگفتین آتیش پاره س ،ببین چقدخانم وفهمیده ونجیبه😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿