eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.3هزار دنبال‌کننده
39.4هزار عکس
645 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii در خصوص دختر خانمی که ۲ سال عقدن
سلام در خصوص دختر خانمی که ۲ سال عقدن عزیزم میگی شوهر خوبه اما این رفتار که باشما میکنه براینکه شب پیشش نمیمونی معمولی نیستن اینا بعدا مشکل بزرگی میشن به نظرمن شما حتما باید پیش مشاور برین حتما تا رفتارش درست نشده زیر یه سقف نرین اگه حالا درست نشد هیچ درست نمیشه ممنونم از سایت جون @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii
. بابا توی مهمانی‌ها ما را بغل نمی‌کرد و نمی‌بوسید. می‌گفت «شاید بچه یتیمی در مجلس باشد». وقتی ما را به مدرسه می‌برد، دو تا کوچه پایین‌تر پیاده می‌کرد تا مبادا پدر بی ماشینی یا بچه‌ بی بابایی ما را ببیند و غصه‌اش شود. مامان می‌گفت «شیرینی را توی خونه بخور، نبر توی کوچه، شاید یکی دلش بخواد و نداشته باشه!» می‌گفت «میوه گرون نبر مدرسه، خیار نبر، بو داره!» اما نمی‌دانیم چه شد که فضای مجازی همه ما را اهل نمایش کرد تا با ماشین‌ و طلا و سفر و خرید و خوردنی،‌ مرتب توی چشم‌ها بیاییم و هیچ‌وقت هم غصه دل آدم‌های دیگر را نخوریم! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii آقا هستم...
آقا هستم. عاشقش شدم چون اصلا فیسو افاده ای و متکبر نبود. و این که از روی بعضی موارد فهمیدم امانت دار مال و حرف و راز و احساسمه و هر چی میشه رو به مادر و خواهر و دوستاش نمیگه. این رازداریش برام یه دنیا ارزش داره و ممنونشم. 🌸🍃🍃 آقا هستم. موقع خواستگاری وقتی داشتیم با دخترخانوم صحبت میکردیم اولین موضوعی که در موردش حرف زد می‌دونید چی بود؟ بحث شیرین اطاعت از شوهر !!! و اینگونه بود که فریب خوردیم و بیش از ده سال از ازدواجمان می‌گذرد. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ✅ خودکفا و توانا...
✅ خودکفا و توانا... پس به تدریج که طفل بر هر کاری توانا می‌شود، دیگر مادر نباید آن‌ کار را انجام دهد؛ چون اگر طفل توانا بود و مادر کار را انجام داد،‌‌ بدن توانا می‌شود و روح ناتوان می‌ماند. برای توانا شدن روح باید به‌تدریج که بچه رشد می‌کند، به او مسئولیت و مأموریت بدهید. پس بچه را طوری بار بیاوریم که خودکفا باشد و خودش معلم خودش بشود؛ یعنی خودش به خودش بگوید: نماز بخوان؛ خودش به خودش بگوید: روزه بگیر، امر به معروف کن. 📚 راه_رشد | ج۱ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii من متولد ۷۱ و همسرم متولد ۶۷ هستن. همیشه آرزوم بود که با یک روحانی ازدواج کنم و این آرزو سال ۹۶ به حقیقت پیوست و من و همسرم به هم معرفی و علاقمند شدیم و عقد کردیم.
۱۲۳۴ من متولد ۷۱ و همسرم متولد ۶۷ هستن. همیشه آرزوم بود که با یک روحانی ازدواج کنم و این آرزو سال ۹۶ به حقیقت پیوست و من و همسرم به هم معرفی و علاقمند شدیم و عقد کردیم. سال ۹۷ رفتیم سر زندگی مون. با یه جهیزیه مفید ولی کامل. به پدرم گفتم من میرم جاهای ارزان و تولیدی جهیزیه میخرم باقیش رو بدین خونه بخریم. خدارو شکر هم خونه خریدم و هم جهیزیه. از اول ازدواج جلوگیری نداشتیم چون هر دومون بچه دوست داشتیم ولی باردار نمی‌شدم. بعد از آزمایشات مشخص شد من تنبلی تخمدان شدید دارم و تحت درمان قرار گرفتم و الحمدلله خدا فروردین سال ۱۴۰۰ اولین پسرمون بدنیا اومد ولی خیلی سخت. چون کیسه آبم پاره شد و هفت ماهه زایمان کردم. پسرم ۱۹ روز بستری بود و شب و روزم گریه بود. وضعیت ریه هاش خوب نبود ولی خدا بهمون لطف کرد و پسرم مرخص شد. وقتی پسرم شش ماهه بود تصمیم گرفتیم دوباره بچه بیاریم چون میترسیدیم دوباره سخت باردار بشم. پسر دومم مهرماه سال ۱۴۰۱ بدنیا اومد اونم هفت ماهه ولی الحمدلله بعد از یک هفته مرخص شد. خوشحال بودم که همجنس هستن بچه هام و دوست و رفیق هم میشن. ولی من و همسرم بازم بچه می خواستیم و سال ۱۴۰۲ اقدام به فرزندآوری کردیم و دخترم شهریور ۱۴۰۳ بدنیا اومد ولی بعد از پنج روز فوت کرد.😭 داغون بودم. دوهفته تمام اصلا نفهمیدم چطوری زندگی کردم. خدا خیرش بده همسرم رو. کل زندگی افتاده بود رو دوشش ولی هیچی نمی گفت و همش میگفت خدا حکیمه. بعد شش ماه پیش چندتا دکتر رفتم و گفتن مشکلی برای بارداری ندارم. بعد از ۹ ماه اقدام به فرزندآوری کردیم و تیرماه امسال باردار شدم. الانم تو استراحت هستم ولی خوشحالم که خدا دوباره فرزندی بهمون عطا کرده. هنوز جنسیتش مشخص نیست ولی برام فرقی نمیکنه فقط میخوام سالم و صالح باشه ان شاء الله. ان شاء الله خدا به تمام کسانی که فرزند ندارن فرزندان سالم و صالح عطا کنه. التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
به تندی کتم رو برداشتم و گفتم: _ خانم احمدی من باید برم. فروشگاه دست شما امانت. و به سرعت سوئیچ ماشین و موبایلمو مشت کردم و از فروشگاه بیرون زدم. فقط دعا دعا می‌کردم این پیغام یه تهدید مسخره از طرف سارا باشه و عملی نکرده باشه. چون دیگه بعد از این نمی‌تونستم کمر راست کنم و تو چشمای نجلا نگاه کنم. به سرعت برق و باد به سمت خونه روندم. احساس می‌کردم از سرعت زیاد ماشین رو هواست. حتی یکی دو تا چراغ قرمز رو هم رد کردم و اهمیتی به جرمه‌ها ندادم. *** «نجلا» تو سرمای پاییز اول دی توی پارک نشسته بودم و پالتوم رو به دور خودم پیچیدم. با صدای زنگ گوشیم نگاهی به موبایلم انداختم دمیر بود تا خواستم جواب بدم قطع کرد با اومدن پیغامی گوشیم رو باز کردم اس‌ام‌اس از طرف فرنوش بود با خوندن پیغامش ابروهام بالا رفت. _سلام عزیزم متاسفانه کاری برام پیش اومده و نمی‌تونم امروز ببینمت. شرمنده درکش نمی‌کردم. نه دلیل اینکه می‌خواست منو اینجا ببینه، نه دلیل کنسل کردن قرارش رو . شونه بالا انداختم همون بهتر که قرارمون کنسل شد. تو این هوای سرد سگ رو هم می‌زدی به پارک نمی‌اومد. مونده بودم چه دلیلی داشت که می‌خواست من رو تو پارک ببینه؟ یقه‌های پالتوم رو بالا کشیدم و گردنم رو تو پالتوم فرو بردم و به تندی به سمت خونه رفتم و همزمان سعی کردم شماره دمیر رو بگیرم که آنتن نداد. نگاهی به میس کال ها انداختم چرا چند بار زنگ زده بود؟ به ۵ دقیقه نرسیده در حیاط رو باز کردم و از پله‌ها بالا رفتم بیخیال کلید انداختمو پا به خونه گذاشتم اما همین که قدم به پذیرایی گذاشتم با دیدن فرنوش که سر و ظاهر بسیار زننده‌ای داشت ماتم برد. فرنوش برخلاف من خیلی طبیعی و عادی از جا بلند شد و لبخند گرمی زد‌. -سلام عزیزم منتظرت بودم. هاج و واج مونده بودم. فرنوش اینجا چیکار می‌کرد؟ اون هم با این سرو وضع؟ با فکری مشغول نگاهم دور تا دور اتاق چرخید. اونقدر دیدنش با این سر و وضع و لباسهای باز عجیب بود که حاضر بودم قسم بخورم، خونه رو اشتباه اومدم. اصلا کلید خونه رو از کجا آورده بود؟ نکنه کلید رو تو در جا گذاشتم و به خونه اومده؟ اونقدر فکر تو سرم بود که نمیدونستم چه اتفاقی افتاده. تنها زیر لب گفتم: -شما؟ اینجا؟ فرنوش خیلی راحت جلو اومد. انگار که اومدنش به این خونه اتفاق طبیعی بود و فقط من بودم که عجب کرده بودم. نفسی گرفتم ولبخند تصنعی زدم. -ای وای فرنوش جان شرمنده. یه لحظه گیج شدم.