#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
میخوام ی خاطره از دوران خواستگاری بگم
اشنایی منو اقامون یه نفر واسطه شده بود قرار بود بریم خونه این خانم تا همو ببینم شوهرم با خواهرش اومده خواهر زاده اش هم بود داشت با بچه های کوچه بازی میگرد تو کوچه بلند داد میزد
میگفت: داییی برو برو خجالت نکش برو ببینش خجالت نداره ک برو اخ ابرو مارو برد این بچه هنوزم شیرین زبونه قرار موقه ازدواج خودش طلافی کنم 😂😂الان نزدیک 3 ساله عقدیم دعا کنید برم سر خونه زندگیم نمیدونم چرا قسمت نمیشه خونم کامل بشه😢😢😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🕊✨یه جمله کوردی هست که میگه:
«تاقانهکی ناوی دلم»
یعنی: «دوردونهی قلب من»
یعنی هیچ کسی
مثل تو نیست برای من
یعنیتوعزیزترین آدم زندگی منی🤍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خاطره یادم آمد از روز خواستگاریم
همسرمن خیلی خجالتیه وقتی ازدواج کردیم همسرم ۲۰ سالش بود 😳😳😄لاغر بود
کوچیکتر از سنش نشون میداد
چون پدر شوهرم به رحمت خدا رفته😔😔خدا اموات شماروهم بیامرزه😉😉
مادرشوهر با برادرشوهر وهمسرم آمده بودن
چهار جلسه آشنایی خواستگاری طول کشید
برادرمن یه شهر دیگه بود پسرش شلوغ بود جلسه آخر دیگه خودشو رسوند😚😚
فک میکرد داماد برادرشوهرمه😳😱😱😂😂😂
بخاطر همون همسرم رو گرفته بود به حرف😁😁😁 داداش چیکاره هست
چن سالشه شغلش چیه😅😅😁
حالا خودمون بهش گفته بودیم ولی مثلا میخواست بگه خیلی مهمه برام😍😍😍
همسرم هم فک میکرده شاید میخواد با خوانوادش بیشتر آشنا بشه
بخاطر همون برایش توضیح میداد
وقتی مادرشوهر گفت برین حیاط حرف بزنین. داداشم فهمید داماد کدومه😳😳😳🤔
بعد از اینکه خواستگارها رفتن دادشم آنقدر به سوتی خودش خندید😂😂
میگه من با خودم میگفتم وقتی میخواستم بیان خواستگاری این بچه(همسرم) گریه کرده خودشو زده زمین که منم میام😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
کار دیگری نداریم من و خورشید
برای دوست داشتنت بیدار میشویم
هر صبح…🌱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شب خواستگاریم تو لیوان چوبی تو اتاقم که پر از عود بود یه عود روشن کردم که خونه خوش بو بشه☺️ و بعد مهمونا اومدن..
بعد از بیست دقیقه دیدیم داره از اتاقم دود غلیظی میاد بیرون.. 😳🤨دویدیم طرف اتاق و رفتیم تو ولی اینقد دود غلیط بود که تو اتاق هیشکی اون یکیو نمیدید😱😱 عودا همه با هم روشن شده بودنو لیوان هم نم نمک داشت میسوخت 🔥
منم که جاشو میدونستم لیوانو برداشتم و پنجره رو باز کردم و از پنجره پرت کرد پایین ولی تا نیم ساعت بعد تو خونمون کسی کسیو نمیدید 🧐😟
و دایی داماد گفت شرط ما برای ازدواج اینه که عروس خانم تو جهازش عود و اسفند و ازین چیزا نباشه 😅😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
از قشنگ ترین متنایی که خوندم
نامه ی علی شریعتی به عشقش بود:
«عزیزِ مهربانِ بداخلاقِ صبورِ تندجوش!
امید بخشِ یأس آورِ، پرحرفِ حرف
نشنو،بدترین بدِ خوبترین خوبِ
با وِی نتوان زیستن، بی وِی
نتوان بودن!
یک جورِ درهم برهمِ شلوغ پلوغِ
قرو قاطی عزیزی که تورا نمیتوانم
تحمل کنمو دنیا هم بی تو
تحمل ناپذیر است!😌💕»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری :
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تو خواستگاریم من برای پذیرایی شکلات خریده بودم که با چایی ببرم . خودمم نخورده بودم ازشون. حالا نگو شکلاتای ترقه ای بود که تو دهن منفجر میشد. خلاصه که خوردنو عروسم پسندیدن😌😂❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
با شوهرم قبل ازدواج آشنا بودیم و رفتیم واسه خرید عقد کلی کلاس گذاشته بودم که من همه خریدامو از تهران میکنم و اینا
شد و ما عقد کردیم همون روز عقد بعد محضر رفتیم خونه پدر شوهرم همه بودن و منم قرار نبود بمونم خونشون چون تابستون بابام اینا میرفتن روستا منم خاستم برم
رسیدیم جلو در داشتیم خداحافظی میکردیم که مادرشوهرم گفت بمون منو تو بریم تهران خونه دخترم ...
من گفتم نه و بابام یهو گفت هی میگی تهران تهران همراش برو تهرانو ببین😣😣😣
آبروم رفت همه غش کردن🤦♀
خانومها هیچوقت دروغ نگین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌱وقتے مےاومد خونہ دیگہ نمیذاشت
من کاࢪ کنم.
زهرا رو میذاشت روی پاهاش
و با دست به پسرمون غذا میداد.
مےگفتم: یکے از بچہ ها رو بده به
من ؛با مهربونے مےگفت: نہ، شما از
صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت
کشیدے.
مہمون هم که میومد پذیرایی
با خودش بود.
دوستاش بہ شوخے مےگفتند:
مہندس کہ نباید توے خونہ کاࢪ کنہ!
مےگفت: من که از حضرت علی(؏)
بالاتࢪ نیستم. مگہ به همسرشون
حضࢪت زهرا (س) کمک نمیکࢪد:)!
#شہید_حسن_آقاسے_زاده✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌿🌿🌿🌿🌿
!🌿🌼›وقتی قشنگ میخنده بهش بگو:
❰خندههایت قند دارد خب عزیزم
کم بخند!
قند خونم را تو با لبخند
بالا میبری..🤕♥️❱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقدی:
🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودیمو حسابی از هم خجالت میکشیدیم بهم زنگ زدو گف بیابریم برات لباس بخرم
یکم بافاصله ازهم راه میرفتیمو هرچند دقیقه یکی دوجمله کوتاه بینمون ردو بدل میشد
خلاصه بعد اینکه چندتا مغازه رفتیم
همسرم گفت من همینجا میمونم تو برو داخل مغازه ببین چیزی خوشت میاد
منم رفتمو لباسایی ک زده بودن ب دیوار رونگاه میکردمو عقب عقب میرفتم ک یهو ب یه چیزی برخورد کردمو تو ی لحظه فک کردم مانکنه و خواستم محکم بگیرمش ک نیفته😐
و دادکشیدم یاخدا
مانکن نبود همسرم بود ک با صدای داد من هول شد خواست خودشو بکشه عقب و منم ک اصلا تو هپروت محکم کمرشو گرفتمو یهو دوتایی پخش زمین شدیم😕
فروشندهه بیچاره مونده بود چی شده
منو همسرمم نشسته بودیم کف مغازه و مث کرولالا همونگاه میکردیم😢
الانم ک ۸سال میگذره هر سوتی ک میده و میخندم میگه از مانکن ک بهتره😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌚خواستین قربون صدقهش برین
الفاظ تکراری به کار نبرین،
یه ذره خلاق باشین مثل
آقای قانی که میگه:
چه نسبت با شکر داری
که سر تا پای شیرینی.!؟
چه خویشی با قمر داری
که پا تا فرق زیبایی.!؟(:🌚💛
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿