#دلبرووووووون:
مثل محمد بزاز بهش بگین:
شِعرِ زیبایِ مَنی! آرایه میخواهَم چِهکار؟🌻✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند وقت پیش اومده بودن خواستگاریم🙈
من تو اتاق بودم،اجازه گرفتن که اقا پسر هم بیاد تو اتاق صحبت کنیم
بعد دیدم پسره با مامانش اومد تو اتاق😳
دیگه چاره ای نداشتم،به روی خودم نیاوردم
یه چندثانیه ای به سکوت گذشت
بعد مادر پسره از پسرش پرسید حرفی نداری؟
پسره گفت: نه😐
مامانش پرسید: میخوای من برم بیرون شما راحت حرف بزنید؟
پسره گفت: نه فرقی نمیکنه😒
دوباره مامانش ازش پرسید حرفی نداری؟
دوباره پسره گفت نه
بعد یه با اجازه گفت و بلند شد از اتاق رفت بیرون🤦♀😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
حالا من از یه طرف عصبانی بودم و حرصم گرفته بود😡😡😡😡
از یه طرف هم داشتم از خنده غش میکردم😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
کل الحب للذین من فرط احسانهم لنا
شعرنا ان الله یحبنا.
تمام عشق، تقدیم به کسانی که از شدت خوب بودنشان احساس کردیم خدا دوستمان دارد . .❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شب خواستگاریم رفته بودم زیر اپن قایم شده بودم آخه خجالت میکشیدم جلوی این همه آدم از توو اتاق بیام بیرون
نمیدونستم خواهرم از بالای در شیشه ای اتاق داره فیلم میگیره
وقتی زنعموم چایی رو ریخت به من گفت بیا ببر
منم مثل ببعی چاردست و پا از زیر اپن اومدم کنار گاز
تمامش توی فیلم ضبط شده و هر وقت میبینم میمیرم از خنده و خجالت😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
#یڪروایتعاشقانہ
صبح زود حمید میخواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم،
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود.
همین كه تخم مرغها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه.
حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : آروم باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمیبرم!
این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم.
یه هفته تموم میبردش دكتر بهم میگفت : دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد...
"به روایت همسر شهید حمید باکری🌱"
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
❗️اندامت و ... کوچیکه و بدفرم؟؟ دوست داری بدون دارو و ورزش به اندام دلخواهت برسی ⁉️
#خوش_اندام بشی؟؟؟
https://eitaa.com/joinchat/2202337346C564409e008
👌انواع روغن های حجم دهنده اندام
پرطرفدارترین محصولات حجم دهی اندام
👌انواع کرمها و روغنهای برطرف کننده چین و چروک
👌انواع کرمهای گیاهی ضدلک ، ضدآفتاب ، ضد کک مک
👌انواع صابون های دست ساز و روشن کننده و لیفت کننده صورت
👌انواع روغن ها و محصولات جهت تقویت و پرپشت کردن مو و مژه و ابرو
👌انواع محصولات بستن منافذ باز صورت
https://eitaa.com/joinchat/2202337346C564409e008
اگه اهلِ آرایش و بَزک دوزکای پوست پیرکُن نیسی بیا #طبیعی خوشگل کن☺️👆👆
هدایت شده از تبلیغات من
شکم و پهلوهات را ۵ سانت کوچیکتر کن
فقط با این دستورات آسان👇
🔥چربیسوزی کل بدن
https://eitaa.com/joinchat/2202337346C564409e008
🔥لاغری شکم و پهلو👇
https://eitaa.com/joinchat/2202337346C564409e008
#از_امروز_شروع_کن_بسم_الله
#راحت_لاغر_شو
❌بدون رژیم و ورزش❌
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام
13 سال پیش که 15 سالم بود با هیئت یه مجمتع فرهنگی و با راهیان نور رفتیم بازدید مناطق جنگی.
صبح روزی که سوار اتوبوس شدم و منتظر بودیم بقیه هم بیان که راه بیفتیم از پشت پنجره دیدم پسری حدودا 20ساله نورانی نزدیک اتوبوس آقايون ایستاده داره با شخصی صحبت میکنه...
همون لحظه مهر عجیبی ازش به دلم افتاد. بسیار خوش سیما و محجوب بود، ریش یکدست و سر و وضع مرتب و ساده.
حس کردم همسفر باشیم و همینم شد.
بعد از اون فقط یکی دوبار تو مناطق جنگی دیدمش ، و آخرین بار تو شلمچه بود که دیدم داره سمت اتوبوس برادران میره، خدا خدا میکردم سر بلند کنه یه نیم نگاه به من بندازه اما... بسیار محجوب و سر به زیر بود.
همونجا از ته دل از شهدا خواستمش و متوسل شدم
یک هفته بعد از سفر کلا فراموشش کردم.
همچنان مجرد بودم تا اینکه چند سال بعد دختر همسایه مون که دوستمم بود بهم گفت میخواد طلبه ای رو معرفی کنه تا باهم صحبت کنیم شاید پسند هم باشیم.
راستش من نمیخواستم بپذیرم. چون کم کم داشتم دنیاگرا میشدم و ملاکام برای تاهل متفاوت میشد اما چون نخواستم دلش ازم چرکین شه قبول کردم که یه جلسه بیان.
روز خاستگاری شد و شخصی که دوستم معرفی کرده بود با خواهرش اومده بودن .وقت چای اوردن من که شد با بی میلی رفتم سالن پذیرایی، که با نگاه اول ایشون به دلم نشست و یه لبخند عمیق مهمون لبام شد که رضایتمو لو داد و از چشم جناب خواستگار پنهون نموند😉☺️🙈😁
بعد از چند جلسه گفتگو دیدیم خیلی تفاهم داریم تا اینکه بعد مقدمات روز عقد فرا رسید....
وقتی کنار هم و منتظر عاقد بودیم بخاطر حضور زنان دیگه و نگاه کنجکاو اقوام من به همسرم، ایشون سرش پایین بود و حسابی حیا و معصومیت گرفته بود ایشونو،
همون لحظه انگار یه جرقه بزرگی به دلم زد و به فراست دریافتم ای دل غافل 😍 ایشون همون پسر مودب مرتب نورانیِ 8 سال پیشه که تو سفر راهیان نور دیدم و از شهدا خواستم 😍😍❤️
اون لحظه انگار هزاران پرنده در قلبم به پرواز در اومدن و روحم سبکی خاصی گرفته بود...
حس اینکه دوبار عاشق یک نفر شدم و چقدرررر پسند دل و دیدمه، انگار اگر هزاران بار هم به صورت ناشناس ببینمش باز مهرش به دلم میفته...
حالا 6 سال از ازدواج ما میگذره و شکرخدا از زندگیم با همه بالا پایینش راضی ام. چون ایشون هنوزم همون جوان معصوم چشم و دل پاک و مهربونه 😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
من انقدر دوستت دارم که :
اگه از بیست و چهار ساعت،
بیست و سه ساعتشوکنار تو باشم...
باز حسرت اون یه ساعتی که...
نبودی رو میخورم! 💜.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام ۱۹سال پیش عقد کردیم 💑
به مناسبت عقدما شب همه فامیل خونه مادرشوهرم شام دعوت بودن
آخرشب که همه میخواستن برن خونه خودشون مادرشوهرم یک چیزی( گوسفند ماده )به من هدیه داد اسمش راگفت من اصلا نفهمیدم چی هست🧐🤨🤔
اصلا تشکر نکردم چون نمیدونستم چی میگه🙄
همه هم نگاه میکردن 😳ترسیدم تشکر کنم همه بخندن😬
وقتی با بابام بر میگشتیم خونه خودمون گفتم بابا (کاور یعنی چه) خوانواده همه خندیدن 😂😂
پدرم گفت گوسفندی که تا الان زایمان نکرده و بره اول راحامله هست یعنی بتونی چند سال نگه داری کنی تا برات یک گله بشه🐑🐑🐑
من اون موقع نمیدونستم چیه تشکر نکردم ولی خدا خیرش بده تا چند سال از همون گوسفند اول بره میگرفتیم ضبح میکردیم
(این هم بگم بعدا فهمیدم گوسفنده مال شوهرم بوده مادر شوهرم از کیسه خلیفه بخشیده😜)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ماعقدمون بود رفته بودیم محضر عاقد داشت عقد رو میخوند بیچاره همین که دهنشو باز کرد بخونه دوستم گف عروس رف گلاب بیاره همه زدن زیر خنده 😂بعد نوبت انگشتر ها رسید داشتیم دست میکردیم اول شوهرم مال رو من دستم کرد من ازبس استرس داشتم موقع انگشتر دست کردنی نگو دست راست شوهرم رو گرفتم هرچی میکردم انگشتر نمیرف 😂😂😂وسط اون وضعیت دادمیزدم نمیره چرا انگشتر نمیره بابا نمیره🤦♀️🤦♀️🤦♀️اصلا هول شده بودم یه لحظه مامانم گف دستو اشتباه گرفتی وای مردم یه لحظه 😢طفلی شوهرم همچین مظلوم داشت به انگشتش نگا میکرد 😂.
بعد دوماه عروسی کردیم رفته بودیم آرایشگاه توی شهر ما رسم اینه طلاهای عروس خواهرشوهر میاره شربت رو خواهر عروس خواهرشوهر ای من خیلی دیر رسیدن خیلی خاله شوهرم همون درتالار طلاهامو گردن انداخت به گوشواره رسیدنی از دستش افتاد رف زیر میز درست یه ساعت اونجا رو گشتن دیگه من با یه گوشواره رفته بودم😂😂بعدش پیدا کرده بودن
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
#یڪروایتعاشقانہ
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🤭🌸
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …
بـہ شوهرش گفت :
"خـاک بـر سرت ..!
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"
منوچہر یـہ شاخـہ برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!
" همسر شهید سید منوچهر مدق🌱"
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿