eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿 من یه سوتی دادم مال دوران نامزدی ک شوهرم چند وق یه بار میگ و من اینقدر چیزی بهش میگم😂😡 اون موقع ت خون مادرم بودم زنگم زد و گفت.. میخام برم موهامو کوتاه کنم 🤕 من روی موهاش خیلی حساسم چون خیلی موهاشو دوس دارم ✨ بعدم با عصبانیت اومدم بگم 😡ت برو موهاتو کوتاه کن من تو رو بلاک میکنم هم دیگ بات حرف نمیزنم.. 😡😂 یهو گفتم ت برو موهاتو بلاک کن من دیگ با ت کوتاه نمیکنم 🤕 وای یهو زد زیر خنده منم ک فهمیدم سوتی دادم دیگ ساکت شدم 😂😢 بعد چند وقت یه بار بم میگم برم موهامو بلاک کنم 😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: - هر کس صدایم زد جز تو پاسخ ''هان'' بود اصلا تلفظ کردن ''جان'' با تو می‌چسبد'♥️' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 1 روز بعد عروسی، اولین بار شام رفتیم خونه مامان همسری... بعد شام من اصرار پشت اصرار که باید ظرفا رو بشورم، اونا هم میگفتن نه... آخرش پدر شوهرم واسطه شد، گفت چه اشکالی دار، عروسم هم دوست داره کمک کنه... وای، رفتم دیس رو بذارم تو سبد بالای کابینت یهو ول شد تو سینک و شیکست. یعنی هنوز دقیق یادمه، چطور همه چند ثانیه ساکت شدن، بعد تند تند حرف تو حرف آوردن که من خجالت نکشم....😁حالا بعدنا، مادر شوهرم چند بار بهم نشون داده که هنوز ظرفای جهاز خودشو سالم نگه داشته!!!!!😐یه بار دیگه هم الان یادم افتاد. من خودم محجبه نیستم، ولی جلوی شوهر خواهر شوهرم چون خیلی معتقده، همیشه یه شال میندازم... یه بار سر شام بود، وسط شام من به خاطر دخترم که تو اتاق داشت گریه میکرد پاشدم رفتم پیشش، شالمم در اوردم و چند دقیق باهاش بازی کردم، دوباره برگشتم سرشام. چندتا لقمه غذا خوردم، دیدم شال سرم نیست😁... دوباره خیلی شیک پاشدم رفتم تو اتاق شالمو سرکردم اومدم.... یعنی الان خودم موندم دارم چی رو میپوشونم آخه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: می گویند تنها یک بار عاشق می شوی، اما من فکر نمی کنم درست بگویند؛ 'هر بار، هر بار که به تو نگاه می کنم دوباره از اول عاشق میشوم.' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 خاطره ی من برمیگرده ب سه سال پیش زمستون بود ک پسر عموم اومده بودن خواستگاریم منم رد میکردم ... تا یه روز پسرعموم تصمیمم گرفت خودش رو در رو ازم خواستگاری کنه‌ تلفن زد ب خونمون .. منم ک صداشو از توگوشی تشخیص ندادم بفهمم کیه تا گفت فاطمه و خواست چیزی بگه منم فکر کردم مزاحمه تا تونستم فوش بارونش کردم بعد قطع کردم شب مامانم امد خواست پوستمو بکنه فهمیده بود وقتی بهم گفت پسرعموت بود اینجوری شدم😶😶😥 کلی خجالت کشیدم بعد بهش پیام دادم و عذرخواهی کردم ولی الانم باهاش ازدواج کردم و هروقت يادآوري میکنه ، میگ خب بلدی ها فوش بدی و کلی خجالت و میخندیمم😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: " درست همونجا که داره آستین پیراهنِ چهارخونش رو تا میزنه و زیر لب مداحی میخونه و اَبروهاش توی هم گره خورده .. درست همونجآ دل‌بر نیست که.. جآن میبرد " جآن...✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 من وقتی عروسی کردم ۱۶ سالم بود و بچه بودم. اونم ۱۰ سال پیش.. بعدش خالم میاد پول رو سرم بریزه منم لباس عروسم از این دامن پف دارها... تا پول رو ریخت من دامنمو باز کردم و نشستم همون وسط زمین رو پولها تا کسی برنداره😱😱😱 بعد ک فیلمو گرفتم دیدم چیکار کردم🙈🙈 دیگه غریب و اشنا به بهونه میومدن خونمون و میگفتن فیلم عروسیت رو ببینیم تو هر مجلسی هم ک شاباش میریختن همه به من نگاه میکردن و میخندیدن😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: موقع خداحافظی به جای مراقب خودت باش و این حرفا بهش بگید : «حالا که جانِ ما شده ای احتیاط کن..» تا قند تو دلش آب شه (:🔖• @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 اقا ی خواستگار اومده بود برام من از قبل ی دفترچه حاضر کرده بودم گذاشته بودم روی تختم جلوی تخت هم با فاصله ی ی متری یدونه صندلی گذاشته بودم ک اگه خواستیم بیایم اتاق بحرفیم اماده باشه😎😎 خلاصه وسط خواستگاری بابای من داشت از خاطراتش حرف میزد و اینکه وقتی تو سپاه بوده چقد اذیت شده یهو قاطی کرد گفت همه ی سپاهیا بدن و فلان 🤨 یهو بابای پسره گفت من سرهنگ سپاه هستم🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂ از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم. ب بهانه ی شیرینی رفتم تو اشپزخونه مامانمم اومد شیر ابو باز کرده بودیم ک صدای خنده مون نره بیرون🤣🤣🤣 د بخند انقد خندیده بودیم ک اشکمون در اومد. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: سوز سردی بر صورتم می خورد. درستــ همان جا ایستادم؛ کنار سقاخانه حرم. آن روز جمعه مهدی هم کنارم ایستاده بود. هر دو برای زیارت به حرم امام رضا (ع) آمده بودیم. نزدیکی های ظهر بود که بعد از زیارتــ خواستیم برگردیم خانه. مهدی گفت: «صبر کنیم، نماز جمعه را که خواندیم، برمی گردیم …» لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما می خوریم …» کتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری …» خودش هم همان طور با لباس نازکی که بر تن داشتـ، کنارم روی زمین نشست آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درست همان جا کنار سقاخانه حرم … . 💠همسرشهید مهدی هنرور باوجدان 🌿 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 با خواهر شوهرم رفتیم پارک بعد من مامان دوست داداشم دیدم بعد کلی احوال پرسی و.... تا دو روز بعد پیام مامانم داده برا خواهرشوهر دخترت خواستگار اومده ها بعد مامانم گفت میدونم گفت خواهر شوهرش مثل دخترت خوشکل هست؟ من 😜😍😘 مامانم 😱😝😝 هیچی دیگه مامانمم گفت آره 😅😅😅😅😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: من نمیگم چقدر دوست دارم ! ولی شما اینو بدون که هر وقت بهت نگاه میکنم یا حتی بهت فکر هم میکنم ، قلبم مثل آبشار نیاگارا فرو می‌ریزه ؛ تو دلم تصدقت میرم و چشمام قلبی میشه (: و دستام از شدت ذوق و استرس یخِ یخ ! بعد آروم و نامحسوس توی دلم میگم : عجب حلوایِ قندی تو‌ (((:🍯✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿