#دلبروووووون:.
عشق جان...💕
دوست داشتنت
بذر كوچكي است در دلم،
كه صبح ها،
چند شاخه اش،
با هوای عشق تو
شكوفه می دهند 🌸🌱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
جملههای
«رسیدی لطفا زنگ بزن»
«میخرم برات»
«صبح زنگ میزنم بهت خواب نمونی»
«الان چیکار کنم حالت خوب شه»
«توی عکس دسته جمعی
از همه خوشگل تر بودی»
«میری بیرون ماسک یادت نرهها»
یا مثلا . .
دیدن پیام صبح بخیرش روی
موبایلت وقتی از خواب بلند میشی
ازهزارتادوستدارمقشنگترنیست؟♥️
#عشاقبخوانند
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دختر عمم توی دبیرستان براش خواستگار میاد ولی باباش قبول نمیکنه میگه دانشگاهش تموم شه بعد
میگزره دخترعمم دانشگاه نمیره
خواستگارا دوباره میان خواستگاری .
حالا این بنده های خدا میان خواستگاری بعد دختر عمم هم هول بوده هی تو آشپز خونه با خودش حرف میزنه نگران بوده داداش کوچیکش که ۶ سالش بود خیلی به آبجیش وابسته بوده و به قول معروف نمیخواسته خواهرش ناراحت باشه و از رو حرفاش دومادو مقصر میدونه 😐🤭
بلند میشه میره تو سالن رو به داد میزنه : بلند شو گورتو گم کن آشغال آبجیمو ناراحت کردی بیشعور خاک بر سر 😳
یعنی پشمای همه میریزه😐😂
حالا دختر عمم هم تو سر خودش میزنه گریه میکنه آبروم رفت😐😂
خانواده دوماد فکر کردن دختر عمم خودش به داداشش اینجوری گفته که دکشون کنن ولی بعدش میفهمن خود برادره اسکل بوده😐😲😂
فکرشو بکنین اومده باشن خواستگاریتون برادر یا خواهر کوچیکترتون آبروتونو اینجوری ببرن😐😐
هیچی به خیر گذشت گذاشتن به پای بچگیش ولی تا یه مدت هی سر سنگین بودن مثلا میخواستن بگن بهمون بر خورده😂😂😐😂
دیگه اینم گذش 😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خواستگار داشتم خیلی گنده بود این اومد نشست رو مبل تو اتاق باهام بحرفه یهو صدای بنگ اومد
بیچاره از خجالت سرخ شد
بلند شد دید. کیلپس موی مامانم رو مبل خورد و خاک شیر شده زیرش😆😆
منم از خنده پهن اتاق شدم🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
اگه ازتون دوره و دیر به دیر
میبینیدش بهش بگید :
‹ در کوی تو معروفم و
از روی تو محروم!🙁🌿 ›
#یهنمہدلبری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه بار برام خواستگار امده بود 👀
این خواستگار ما هم با کمالات و خیلی خانواده متشخصی داشتن 👨👩👧👦
منم از قبل اختار داده بودم به این خواهر و برادر کوچیکم که ابرو ریزی نکنن ❗️
خلاصه همه چیز داشتخوب پیش میرفت چایی اوردم شیرنی اوردم میوه اوردم
مامانم به ابجی کوچیکم(لوس خانواده) گفت دستمال بیار برای مهمون ها (من از قبل دستمال رو اماده کردم گذاشتم داخل جا دستمالی توی اشپز خونه) ☺️
ابجیم ندیده جعبه رو رفته از داخل دستشویی دستمال توالت رو برداشته به مهمونا تعارف میکنه😐😱
حالا خانواده ما سرخ شدن نگاه ابجیم میکنن😒
خلاصه الان سه سال از ازدواجمون میگذره و ثمره این سه سال شده یه دختر 9ماهه😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
لا أعتقد ذلك الآن وإلى الأبد♥️
در فکر منی، حالا و برای همیشه:)!
#عربیات🌱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام در مورد خواستگار
مجرد که بودم ی خواستگار داشتم خیلی سمج بود زنگ میزد خونمون (اون موقع تلفن همراه خیلی کم بود) میگفت من باید بهت برسم. منم که کلافه شده بودم الکی بهش گفتم پسر داییم خواستگارمه و میخام باهم ازدواج کنیم. اونم گفت برو به پسر داییت بگو جنگ جنگ تا پیروزی ببینم من میگیرمت یا پسر داییت
بعد چند وقت پسر داییم واقعا اومد خواستگاریم 😐و با وجود اینکه راضی نبودم با هم ازدواج کردیم
نمیدونم اون بنده خدا الان کجاست ولی هر جا هستی دیدی پسر داییم منو گرفت😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
الوقت الذي لا اجد فيه ما اكتبه اتخيلك.
زمانی که چیزی برای نوشتن پیدا نمیکنم، تَصورت ميكنم . .♥️
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🍃🍃🍃🍃🍃
روز عقدم عاقد اومد تو خونه عقدم کنه من هم استرس داشتم شدید حالت تهوع هم گرفته بودم داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم ببینم کی عاقد میاد
تا عاقد اومد سریع دوییدم اومدم رو صندلی کوچولو بودم اصلا هیچی حالیم نبود
بعد عقد دفتر رو گذاشتن جلوم امضا کنم قبلا دخترای فامیل گفته بودن خیلی امضا داره
من هم تا عاقد دفتر رو گذاشت جلوم ۱۰ تا امضا پشت سر هم انداختم عاقد گفت صبر کن عروس خانوم یکی یکی 😂😂اخه هول بودم عجله داشتم پسر عمه منتظر بود😄😄😄
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#دلبرووووون:
وقتی بالاخره بعد کلی سختی
بهم رسیدین بهش بگید:
سختی من هرگز در زندگی به
اندازهی الان که خودم را
به تمامی به تو سپردهام؛
احساس امنیت نکردهام..✨
#یہنمہدلبری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_تازه_عروس:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یادم میاد که دو سه ماهی از عروسیمون گذشته بود که عید نوروز شد و من هم چون تازه عروس بودم طلاهایی که سر عقد بهم داده بودند زیاد بود😊
البته برای همه تازه عروسها همینطوره تا قبل از اینکه از سوی خانواده تبدیل به احسن نشده باشه (قسط و قرض😉)
روز دوم یا سوم عید بود که به همراه پدرشوهر و مادرشوهر گرامی😏و همسر محترم رفتیم تهران عید دیدنی
قرارشد یکی دو روز تهران باشیم بعد بیاییم کرج عروسی دعوت بودیم
من هم تمامی انگشترها رو مثل این ندید بدید ها انداختم تو انگشتانم بطوری که فقط انگشت شصتم انگشتر نداشت☺️☺️
و با این تیپ رفتم عید دیدنی قوم شوهر یکی دو روز موندیم و عیدی هم جمع کردیم
چون تازه عروس بودم به عنوان عیدی و پاگشایی بهم پول دادن و من خوشحال فقط تو ذهنم پولها رو شمارش میکردم و خوشحال بودم😁😁
فرداش که اومدیم کرج یه راست رفتیم خونه ی مادرشوهر که اونا رو برسونیم بعد بریم خونه ی خودمون که برادرشوهرم (مونده بود خونه با زنش از خونه مراقبت کنه) در گوش شوهرم چیزی گفت و با هم رفتند بیرون بعد یکی دو ساعت شوهرم اومد و گفت ما عروسی نمیاییم من خیلی ناراحت شدم و وقتی علت رو جویا شدم فهمیدم خونه ی ما رو دزد زده و همه چی رو به هم ریخته و مابقی طلاها رو که من نتونستم به خودم آویزون کنم😂 رو با خودش برده و یه ساعت که همسری برام عیدی گرفته بود و کلا هر چیز ریزی که تو جیب جا میگرفت رو با خودش برده بود
این دو روز عید دیدنی تهران از دماغم در اومد 😩بعد پدرشوهر خدا بیامرزم وقتی دید من چقدر ناراحت شدم و گریه میکنم بهم گفت گریه نکن خودم برات همه رو میخرم
یادش بخیر تو اون حال و احوال من چقدر دلگرم کننده بود همش تصویر طلاهایی که پدرشوهرم قرار بود برام بگیره جلو چشمم بود 😃😉
ولی زهی خیال باطل اگر شماها اون طلاهای خریداری شده رو دیدید منم دیدم 😀😌خدا بیامرزدش فقط میخواست حال منو خوب کنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿