#دلبرووووون:
بلدم شعر دو چشمت بِسُرایم به دَمی
معنی واژه ے دل بردن و بستن بلدے؟
بلدم پل بزنم از دل خود تا به دلت
پاے یک شاعردیوانه نشستن بلدے؟📬.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
هدایت شده از تبلیغات من
یادگیری انگلیسی فقط در 60 روز😍
بدون کتاب ❗️
بدون گرامر زبان❗️
بدون کلاس حضوری❗️
بدون خستگی❗️
با یادگیری زبان #درآمد و #جایگاه اجتماعیتو حداقل ۳ برابر افزایش بده😍
💎بزن رو لینک زیر متفاوت یاد بگیر👇
eitaa.com/joinchat/3819307031C7c70b3c816
(عضویت در دوره فقط تا ۳۰ ام)
#خاطره_خواستگاری:
.
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خاطره جالبه 😁
خانواده ما با ازدواج دختر تو سن کم بشدت مخالفه
داداشم معلمه وقتی درسش تموم شد.۲۴ سالش بود
ما هر دختری را برای ازدواج بهش معرفی میکردیم می گفت نمی خوام
اخر گفت من از فلانی خوشم میاد.شش ساله که اونو دیدم و پسندیدم منتظربودم بزرگ شه برم خواستگاری🧐🧐
حالا اون دختر چند سالش بود.بعله ۱۵ سالش بود🤪🤪🤪🤪
داداش گلم دخترخانم را وقتی کلاس چهارم بودن پسندیده بودن🤣🤣🤣🤣
علی رغم مخالفت های شدید پدرم.که میگفت بچه اس.من براش نمی رم خواستگاری
برادرم آنقدر پافشاری کرد.که الان اون دختر کوچولو عروس خانواده ما هست🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووووون:
.دلـم عاشق شدن فرمود و من
بر حسبِ فرمانش . .
در افـتادم بدان دردے
که پیدا نیست درمانـش!🌝✨
#توییت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نو_عروس
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل ازدواجمون بود من توی جهزیه ام قهوه ساز داشتم وهمسرم گیر داده بود که قهوه درست کنیم باش
من خودم اصلا از طعم قهوه خوشم نمیاد و کلا دوست ندارم
خلاصه همسرم وقتی قهوه هارو آورد تو خونه از بوی تلخیش حالم داشت بهم میخورد بهش گفتم میدونی نوعش چیه گفت اسپرسو😐😐😐😐
بهش گفتم بابا از معمولی شروع میکردی اینجوری فیوز هات میسوزه ها گفت نه خیلی هم خوشمزه است
دم گذاشت قهوه رو و من از بوی تلخیش نمیتونستم حتی تصور خوردنش رو بکنم
وقتی آماده شد توی سرویس قهوه خوری ریخت و باذوق نشست تا بخوریم بهش گفتم صبر کن تا گوشیم رو بیارم تا عکس بگیرم ورفتم توی اتاق خوابمون یهو صدای نعره یا ابولفضلش رفت به هوا
منم فهمیدم که انگار از قهوه ش خورده و تلخ بوده😂😂😂😂😂
جوری اماما رو صدا میکرد که گفتم مگه خنجر تو دهنت فرو کردند گفت بابا آرپیجی خورده بودم بهتر بود این چه مزه ایه
خلاصه از اون روز تاحالا کلا دیگه قهوه ساز رو فراموش کرده😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:.
.
درسمتچپ سینهام شهر کوچکیست
که تو برای آن نور و روشنایی
هستی💡✨!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خاطره من مال عروسیمونه
همسر من خیلی خجالتی هستن
اولش که اومدن آرایشگاه دنبالم منو که دیدن نشناختنم و گفت اشتباه شده بگید خانوم خودم بیاد 😂داشت میرفتاااااا بعد صداش که کردم متوجه شد خودمم😂😂
بعد از کارای فیلم برداری تو سالن آرایشگاه
فیلم بردار گفت که بیاد سوار ماشین بشید همسر منم بدو بدو🏃♂🏃♂رفت پایین و من موندم و با لباس عروس دنباله دار و پله ها داغون و کفش پاشنه بلند و یه شنل که رو سرم بود و هیچ جا رو نمیدیدم🤦♀🤦♀
خوب اینجا خونسردیمو حفظ کردم و یواش یواش اومدم پایین تو پیچ پله ها یه پایه فلزی کولر بود که خوب من ندیدمش و خوردم بهش و از درد نمی تونستم تکون بخورم اینقدر حرصم گرفته بود که دلم میخواست جیغ بزنم
😤😤😤😤
وقتی رسیدم پایین پله ها دو لا بودم از درد تو ماشین که نشستم دنباله لباسمو گوله کرد و فشارش میداد که جا بشه تو ماشین 😂😂
خدا رو شکر در مورد اسفند و.. توجیه بود و گرنه خونش حلال میشد 😏
کلا من شب عروسی پله ها برام معضلی شده بود
بعد مراسم هم از پله های سالن داشتم میافتادم و داییم به دادم رسید و نگهم داشت
دیگه اونجا بهش تذکر دادن که بابا این بنده خدا هیچی نمیبینه شما باید کمکمش کنی 😆😆
ولی بازم تکرار شداااااا 🤦♀
خونه مادرشوهرم طبقه چهارم بود و آسانسورم نداشت و ما مجبور بودیم بریم خونه مادرشوهرم (خونه خودمون قمه ولی مراسممون تهران بود) اونجا هم از پله ها رو تند تند میرفت بالا و دست منم گرفته بود و میکشیداااااا پاشنه کفشم کنده شد و دیگه اعصابم خورد شده بود ولی کاری نمی تونستم بکنم چون همه فک و فامیل پشت سرمون داشتن میومدن بالا
چهار طبقه منو دنبال خودش کشید
وقتی رسیدیم پشت در برادر شوهرم از این بمب شادیا ترکوند پشت سرمون و من زهره ترک شدم و جیغ بنفشششش کشیدم
خلاصه هر وقت یاد مراسم عروسیمون میافتم میگم کاش عروسی نمی گرفتیم که من اینقدر اذیت نمی شدم
این فقط سوتی های پله هاش بود 😬
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من ترم دو دانشگاه که بودم ازدواج کردم ازدواجمم به این صورت بود که شب بله برون پدر شوهر و پدرم تصمیم گرفتن یه هفته ای برای ما عروسی بگیرن 🤦♀یعنی ما توی یه هفته آزمایشگاه و خرید بازار و ...همه رو انجام دادیم پدرمون در اومده بود
گذشت و شب عروسی شد من فردای عروسی یه کلاس خیلی مهم داشتم که اگه نمیرفتم استاد حذفم میکرد خلاصه شب عروسی شد و ...
صبح با اون حال خرابم همسری منو رسوند دانشگاه و رسیدم به کلاس استاد سخت گیرمونم اومد و شروع کرد درس دادن منم که بعد یه هفته که سرجمع 24 ساعتم نخوابیده بودم و شب عروسی 😐اینقدر خوابم گرفته بود درحال چرت زدن بودم که یهو استادمون گفت خانوم فلانی دیشب چیکارمیکردی که نخوابیدی؟آقا اینو گفت من که سرخ شدم از خجالت داشتم میمردم کلاس ترکید
کلاس مام اکثرا آقا هستن استاد یه نگاهی به همه کرد و و گفت کجای حرفم خنده داشت یه پسره ی پرروی کلاسمون گفت استاد دیشب عروسیش بوده استاد یه لحظه سرخ شد و بعدم جدی شد و رفت ادامه ی درسش ولی من دیگه اون آدم سابق نشدم 🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفتم خواستگاری تو اتاق داشتم صحبت میکردیم گفت مشخصه به شیرینی خامه ای خیلی علاقه مندین
گفتم مشخصه شما هم آدم شناس ماهری هستین
گفت نه جعبه ی شیرینی که اوردین فقط سه تا دونه توش بود😐😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
أما بعد ...
لن أحب أحداً بعدك ،
أما قبل ...
فأنا أساساً لم اعرف الحب إلا بك .. !
« در موردِ بعد . . ؛
بعد از تو هیچ کس را دوست نخواهم داشت ،
در مورد قبل . .
من اساساً عشق را بدونِ تو نمی شناختم...🌱'! »
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خاطره من برمیگرده به دهه شصت ، اونموقع مدبود که اگه کسی خواستگاری میومد دختر میگفت قصد ازدواج ندارم
داماد خونشون با ما خیلی فاصله داشت ، همسایه ما با برادرشوهرم دوست بود ومعرف ما
روزهای پایانی زمستون بود ولی همه جا پربرف
خونه ما تو ارتفاع بود و خونه همسایه مون که باهاشون خیلی صمیمی بودم پایین تر از خونه ما اونور کوچه
داماد باخانواده اومده بودن اونجا ، دوستمون اومد گفت من چکار کنم ، منم که قصد ازدواج نداشتم😁
مامانم و داداشم رفتند تا اینو بگند ، اما رفتن همان و پسندیدن داماد همان
دیگه گفتن به دخترشون که شاید ده ساله بود بیاد به من بگه که بیام حیاط خونمون تا داماد منو از پشت بوم ببینه
منم از تو حیاط دیدمش پسر تقریبا تپل و بامزه ای بنظر میرسید ، گلوله های برف رو درست میکرد و اینورو اونور ، منم رد شدم البته با چادر رنگی و شلوار لی ، اون که چشمش به من افتاد درجا پسندید و رفت که از پله ها بره پایین
بگم که اونا بنایی داشتن و فقط آجری رو بجای پله گذاشته بودن
دیگه چشمتون روز بد نبینه قل قل تا پایین رفتن😂😂😂
همیشه میخندیم به اونروزها
خوبه عاشق نبودیم حالا وگرنه خدا میدونه چی میشد
بگم که الان نوه هم داریم 😍☺️☺️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
#دلبریبهسبکادبی
وقتۍ عکسشو براتون مۍفرستہ مثل هـلالۍ بهش بگید:
"تسکین نیابد جانمن، صد بار اگر بـینم تـورا"☁️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿