eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: ای‌نگاهت‌از‌شبِ‌باغِ‌نظر‌شیراز‌تر . . دیگران‌نازند‌و‌تو،از‌نازنینان‌نازتر😌✨! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 عقد بودم مادرشوهرم اینا حیاط دارن بعد توحیاطشون همیشه یه گربه بود عادت کرده بود ب اونجا بعد سر سفره موقع ناهار مادرشوهرم و خواهرشوهرم و خاله شوهرم اینابودن داشتیم غذامیخوردیم اخرای غذا بود من خاهرشوهرم کنارم بود خیلی جدی برگشتم گفتم این گوشتارو ببر بریز برا گُبره خاهرشوهرم منو نگاه کرد گفت گبره نه گربه😂😂😂😂 زدزیرخنده میخاست زمینو گازبزنه بس ک خندید بقیه هم زدن زیر خنده من ازخجالت سرخ شدم خیلی بد بود یعنے😢😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
:.. أما بعد ... لن أحب أحداً بعدك ، أما قبل ... فأنا أساساً لم اعرف الحب إلا بك .. ! « در موردِ بعد . . ؛ بعد از تو هیچ کس را دوست نخواهم داشت ، در مورد قبل . . من اساساً عشق را بدونِ تو نمی شناختم...🌱'! » @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿 سلام من ۱۸ سالم بود که عقد کردیم خیلی هم خجالتی بودم رفتیم محضر برای عقد، بعد عاقد پرسید عروس خانوم اجازه میدید و... منم گفتم :خواهش می کنم😳😢😂 بعدش یه چیزایی خوند و تموم... من با تعجب پرسیدم :پس کی باید بله بگم؟ گفتند عاقد اجازه گرفت شما هم اجازه دادی😳😳 باورتون میشه، من اصلا بله نگفتم😳 فقط گفتم خواهش میکنم‼️ وقتی از محضر خارج شدیم، اصلا حس آدم های عقد کرده رو نداشتم😞😞 الانم به شوهرم میگم، من هنوز به تو بله نگفتم😄😄😄 نمی دونم این چجور مدل عقد کردن بود😏 زیادی هول بودن، مختصرش کردن.... هنوزم یادم میفته اعصابم خورد میشه همسرم گفت، انقدر خجالتی بودی خوب می گفتی بله! چرا گفتی خواهش میکنم😳 خوب من چه می دونستم، اینجا فقط از عروس یبار می پرسن!😂😂 تازه مگه خواهش میکنم جای سه بار پرسیدن از عروسه! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: دوست داشتن چیزی شبیه‌ به گم شدنه توی یه آدمِ دیگه . . حالا هر چی کسی رو بیشتر دوست داشته باشی عمیق‌تر گم میشی! حتی یه جاهایی دیگه نمی‌دونی برای خودت داری زندگی می‌کنی یا برای اون..🧡🌿 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 تو دوران عقد بودم🤦🏼‍♀ رفتیم عید خونه خواهرشوهرم همه بودن☺️🙁 خواهرشوهرم بعداز کمی نشستن و پذیرایی رفت داخل اتاق خواب اومد دیدم دستش چیزی مث کادویه اومد طرفم گفتم دستت دردنکنه چرا زحمت کشیدی😍😍لازم نبود به اینکارا😘☺️ بعد دیدم😳 عع البوم عکساشو اورده🤦🏼‍♀😐 اونم ی خنده ریزی زد منم خندیدم خودمو زدم به پروی گفتم فک کردم کادو اوردی😂😂😂😂 هنوز انقدر اشنایی نداشتم خب باهاشون☹️😂 اونم خنده ریز کرد گف نههه😕😂 خب اخه منو پاگشا نکرده بودن فک کردم کادوشو الان اومده بده @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
مِنَ الأشياءِ التَّي يُحِبُها قَلبے : أنت و صَوتك ... از چیزهایی که قلبم دوست دارد : ‹ تو و صدایت . . .✨✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من یه بار تو عروسی داشتم راه میرفتم نگاهم رو انداختم دشت سرم یهوووو خوردم تو باند بعد دیدم کسی حواسش نیست بعععد فرار کردم 😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ‹جان می‌دهم از حسرت ديدارِ تو چون صُبح! باشد كه چو خورشيد درخشان به در آيی..🌤› |حافظ| @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 بحث خواستگاری داغه منم یه خاطره یادم افتاد بگم سقف خونمون نم داده بود وچون قدیمی بود روی پشت بومش هم کاه گلی بود؛؛ خلاصه یه مقدار ازگچهای سقف اتاق ریخته بود آجراش پیدا بود خیلی زشت بود میخاست خواستگار بیاد زمستونم بود وقت درست کردن نبود بابام میگفت بزارید تابستون درستش میکنم من دیدم اینجوری بده به برادرم گفتم بیا خودمون درستش کنیم یه چار پایه اودریم وبا کاغذ وچسب اونجارو پوشوندیم مثلا گفتیم اجراش پیدانباشه😅😅😅😅😅 بعد هر وقت بارندگی میشد کمی از ته مونده های گچ واجر کنده میشد ومیریخت تو اون ورقه که چسبونده بودیم خلاصه جلسه خواستگاری شروع شد همه رسمی نشسته بودن که چشمتون روز بد نبینه یه هو اون ورقه هه نگو سنگین شده از بس توش گچ واجر ریخته شده بوده تالاپ افتاد وسط اتاق وهمه چی پخش شد روی میوه ها واستکان وچایی 😂😂😂😂😂😂 وای منو میگی ازیه طرف داشتم از خجالت اب میشدم ازیه طرف دیگه هم خنده م گرفته بود مهموناهم ریز ریز داشتن میخندیدن باور کن رفتن خونه چه قدر تعریف کردن وخندیدن خودمون بعد رفتن مهمونا نمیتونستیم خودمونو جمع کنیم از خنده 😃😃😃😃 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
:... شک‌ندارم‌یار‌من‌سررشته‌اش‌ موسیقی‌است.. بس‌که‌بااحوالِ‌من‌؛ سازِمخالف‌میزند!🎻✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
•قصه‌ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت• خیلی مهربون و دست و دلباز بودن . . اونقدر که براشون مهم نبود قیمت چیزی که میخوان بگیرن چقدره اصلا سوال نمیکردن قیمتش چنده؟ فقط کافی بود از چیزی خوشم بیاد یا دلم هوای چیزی کنه، محال بود اونو برام نگیرن! بعضی وقت ها هم اگر میدیدن توی حسابشون به اندازه کافی نیست بهم میگفتن اول ماه دیگه حتما برات میگیرم و میگرفتن( : تمام تلاششون رو میکردن تا با کوچیک ترین چیزا منو خوشحال کنن؛ از یه گل گرفته تا یه شکلات یا خوراکی هایی که دوست داشتم . . فقط نسبت به من هم اینجوری نبودن؛ نسبت به پدرومادر خودشون، پدرومادر من، برادرشون و خواهرم و... با همه مهربون بودن! حتی یه بار که بیرون بودیم و برای من گل گرفتن برای پدرومادر و خواهرمم گل گرفتن و بهشون دادن. یه شب که منو رسوندن گوشیمو پیششون جا گذاشتم. فردای اون روز با اینکه تازه از سرکار تعطیل شده بودن و خسته بودن و ماه رمضون بود، گوشیمو برام آوردن در خونه با یه بسته توت فرنگی تا برای افطار بخورم . . منم همون موقع این ظرف رو که توش کلوچه بود با یه گل دادم بهشون(: ایشون وقتی داشتن برمیگشتن از خوشحالی برام عکسشو گرفتن و فرستادن. کلی هم تشکر کردن... خلاصه‌ که از مهربونی و دست و دلبازی چیزی کم نداشتن. تک و نمونه بودن! خیلی مرد بودن خیلیییی💛((: -به‌روایت‌همسر‌شهید‌محمد‌اسلامی🌿. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿