#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من یه بار تو عروسی داشتم راه میرفتم نگاهم رو انداختم دشت سرم یهوووو
خوردم تو باند
بعد دیدم کسی حواسش نیست بعععد فرار کردم 😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
‹جان میدهم از حسرت
ديدارِ تو چون صُبح!
باشد كه چو خورشيد
درخشان به در آيی..🌤›
|حافظ|
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بحث خواستگاری داغه منم یه خاطره یادم افتاد بگم
سقف خونمون نم داده بود وچون قدیمی بود روی پشت بومش هم کاه گلی بود؛؛ خلاصه یه مقدار ازگچهای سقف اتاق ریخته بود آجراش پیدا بود خیلی زشت بود میخاست خواستگار بیاد زمستونم بود وقت درست کردن نبود بابام میگفت بزارید تابستون درستش میکنم
من دیدم اینجوری بده به برادرم گفتم بیا خودمون درستش کنیم یه چار پایه اودریم وبا کاغذ وچسب اونجارو پوشوندیم مثلا گفتیم اجراش پیدانباشه😅😅😅😅😅
بعد هر وقت بارندگی میشد کمی از ته مونده های گچ واجر کنده میشد ومیریخت تو اون ورقه که چسبونده بودیم خلاصه جلسه خواستگاری شروع شد همه رسمی نشسته بودن که چشمتون روز بد نبینه یه هو اون ورقه هه نگو سنگین شده از بس توش گچ واجر ریخته شده بوده تالاپ افتاد وسط اتاق وهمه چی پخش شد روی میوه ها واستکان وچایی 😂😂😂😂😂😂
وای منو میگی ازیه طرف داشتم از خجالت اب میشدم ازیه طرف دیگه هم خنده م گرفته بود مهموناهم ریز ریز داشتن میخندیدن باور کن رفتن خونه چه قدر تعریف کردن وخندیدن
خودمون بعد رفتن مهمونا نمیتونستیم خودمونو جمع کنیم از خنده 😃😃😃😃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:...
شکندارمیارمنسررشتهاش
موسیقیاست..
بسکهبااحوالِمن؛
سازِمخالفمیزند!🎻✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#یڪروایتعاشقانہ
•قصهای با تو شد آغاز که پایان نگرفت•
خیلی مهربون و دست و دلباز بودن . .
اونقدر که براشون مهم نبود قیمت
چیزی که میخوان بگیرن چقدره
اصلا سوال نمیکردن قیمتش چنده؟
فقط کافی بود از چیزی خوشم بیاد
یا دلم هوای چیزی کنه، محال بود
اونو برام نگیرن!
بعضی وقت ها هم اگر میدیدن توی
حسابشون به اندازه کافی نیست
بهم میگفتن اول ماه دیگه حتما برات
میگیرم و میگرفتن( :
تمام تلاششون رو میکردن تا با
کوچیک ترین چیزا منو خوشحال کنن؛
از یه گل گرفته تا یه شکلات یا
خوراکی هایی که دوست داشتم . .
فقط نسبت به من هم اینجوری نبودن؛
نسبت به پدرومادر خودشون، پدرومادر
من، برادرشون و خواهرم و...
با همه مهربون بودن!
حتی یه بار که بیرون بودیم و برای
من گل گرفتن برای پدرومادر و
خواهرمم گل گرفتن و بهشون دادن.
یه شب که منو رسوندن گوشیمو
پیششون جا گذاشتم.
فردای اون روز با اینکه تازه از سرکار
تعطیل شده بودن و خسته بودن و
ماه رمضون بود، گوشیمو برام آوردن
در خونه با یه بسته توت فرنگی تا
برای افطار بخورم . .
منم همون موقع این ظرف رو که
توش کلوچه بود با یه گل دادم بهشون(:
ایشون وقتی داشتن برمیگشتن از
خوشحالی برام عکسشو گرفتن و
فرستادن. کلی هم تشکر کردن...
خلاصه که از مهربونی و دست و دلبازی
چیزی کم نداشتن.
تک و نمونه بودن!
خیلی مرد بودن خیلیییی💛((:
-بهروایتهمسرشهیدمحمداسلامی🌿.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند وقت پیشا خواستگاری پسر خاله ی شوهرم ، امیر ، بود
بعد من صب رفتم آرایشگاه یکی از فامیلای نزدیک امیر اینا ،اسمش مریمه ، که بهش خبر دادن امشب دارن برای امیر میرن خواستگاری و خانم آرایشگره از ذوق خبر خواستگاری یه کم گریه کرد
شب رفته بودیم خونه ی مادرشوهرم . مادرشوهرن خبر نداشت . من بهش گفتم که امشب دارن واسه امیر میرن خواستگاری و یهویی مادرشوهرم از خوشحالی جیغ کشید و شروع کرد از ذوق گریه کردن . نمیدونم چطور شد برگشتم به مادرشوهرم گفتم فک کردم مریم خانم عقلش کمه که از خوشحالی گریه میکنه شما که از مریم خانم بدترین 😒😒
خودش که میگه هر وقت یاده حرفت میوفتم از خنده غش میکنم 😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یادمه سال ۸۹ تیر ماه اومدن برام خاستگاری یه دو دفعه اومدن دفعه سوم منو دادن دیگه
همون شب همه برادر شوهرا با پدر شوهر و مادر شوهر و داییاشون اومدن که مثلا منو نامزد کنن و کاغذمو بنویسن(اینجا رسمهکه تیکه های بزرگ مثل یخچال ،گاز ،لباسشویی ...اینارو داماد گل بگیره😂)
البته الان حدود ۱۸ تیکه وسیله طلب میکنن با ۲۰ میلیون پول😬😬
خب از بحث خارج نشیم شماهم از این رسمااگه دارین بگین
اومدن که بنویسن وسیله های منه بیچاره رو من انقدر بچه بودم دختر برادر شوهرم که گفتم ۱۳ سالس ازدواج کرده اون موقع کوچیک بود حدود ۴ ساله کشیدمش بردم تو اتاقم باهاش نشستم به عروسک بازی 🤦♀️
اصلا حواسم به دره اتاق نبود که مستقیم داخل پذیرایی باز میشد قشنگ منو میدیدن اونا
ولی فقط خندیدن به جای خجالت که بابا این بچس هنوز
خلاصه عروسک بازیمو کردم با دوست جدیدم😂 خسته شدم و اونا رفتن دوشب بعدش برام شیرینی خورون گرفتن(همون نامزدی)
مامانم یه آرایشگاه جدید تو کوچمون باز شده بود رفت آورد خونه تا میکاپ شینیون کنه منو 😑
یا حضرت عباس 😶نمیشه عکسمو نشون بدم
اصلا مرزهای میکاپ آرتیستو جابه جا کرد اون شب خلاصه مهمونا اومدن یکی یکی یه دختر خاله دارم هم سن منه هنوز ازدواج نکرده😶مثل من خیلی ازدواجی نبود😂 داره درس میخونه
اون طفل معصومم اومده بود همچین با یه غمی منو نگاه میکرد که نگو میگفت بگو نمیخوام عروس بشم، ولی فکر کنم من تو دلم بهش میگفتم حسودِ چون اون آرایشگاه نرفته تازه براش انگشترم ندادن میگه بگو نه😂😂 از بس اون شب برام پر چالش بود هی از بحث خارج میشم😂 داشتم میگفتم مهمونای ما اومدن بعدش مهمونای شاه داماد باهم اومدن منم خب طفلی بیش نبودم هی میرفتم از پشت پرده دیدشون میزدم و لبخند مکش مرگ ما تحویل میدادم 😂نه که خیلی خوشگلم شده بودم اون شب برا همون 😂
دیگه همه نشستن گفتن کو عروسمون 😅منم با یه ژست جیگر رفتم بشینم داخل جایگاهم که صندلی ناهار خوری بود😂 حالا کوچولو بودم نشستم پاهام از زمین دو وجب فاصله داشت یه دفعه مادر بزرگ شوهرم گفت وووی ننه تو برا چی اونجا نشستی پاشو هولِکی(هول)نرو نوبت توام مِره(میشه)یه دفعه مادر شوهرم گفت عروسم همینه دیگه
اونجا بود که بی بی محترم یه لبخند سکته ای زد وبا خودش گفت اینا دیگه چه آدمایین 😐
و منم اون لبخند خنک و ژست خفنو کنار گذاشتم در جایگاه خود فرو رفتم
ولی خدایی خیلی ضایه شدم وگرنه بگو بی بی جان چکاره بچه داری بزار بشینه دلش خوش باشه والا زد نابودمون کرد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿
زمان ازدواج خواهرم و شوهرش بعد از چند جلسه که اومدن و رفتن،جلسه آخر خواستگاری شد،همه ی عموها و عمه هام و خاله و داییم هم اومده بودن، جلسه تموم شد و ما جواب مثبت دادیم و خانواده داماد خوشحال و پیروز رفتن،ما هم مهمانها(خانواده داماد) رو بدرقه کردیم و با مهمانهای خودمون برگشتیم داخل خونه،پذیرایی خونه مامانم شکل ال داشت و قسمت بالایی توی دید نبود،یکدفعه عمو کوچیکم گفت این کیه... دیدیم دختر خواهر شوهر خواهرم جا مونده...😀😀
خانواده داماد رفته بودن و بچه رو جا گذاشته بودن.... همه زدیم زیر خنده.. 😀😀بچه هم هاج و واج ما رو نگاه می کرد. بعد چند دقیقه مامان بچه اومد دنبالش😃😃
همه گفتن اینقدر خوشحال شدن که یادشون رفته بچه رو ببرن😃😃
اون دختر بچه جامونده حالا خانمی شده برای خودش،خواهرم دو ماهه فوت کرده،شده مونس دخترم😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
رابطه های پایدار با عشق فراوان بنا نمی شوند
بلکه یک رابطه ی پایدار نیازمند
قوانین و عوامل گوناگونی است .
که از مهم ترین عنصر یک رابطه پایدار
وجود [اعتماد متقابل] است ؛
اگر می خواهید یک زندگی مستحکم داشته باشید ، اعتماد یکدیگر را جلب کنید...!🌝🌻
#رسم_زندگی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام دوباره خدمت مهربانو جون و خواننده های عزیز
ی خاطره دیگه از خودم یادم اومد گفتم بگم 😁😁😁
چند ساااااال پیش تازه عقد کرده بودیم
همسری و دوستش و خانومش ک خیلیییییییییییییی هم رودرواسی داشتیم باهاشون قرار شد بریم ی فست فود لاکچری و پیتزا بخوریم🍕🍕🍕🍕🍟🍟🍕🍕🍕🍕
😋😋😋
عاقا ما رفتیم و نشستیم و سفارش دادیم
😎😎😎
گارسون اندکی بعد پیتزاها رو آورد خیلی هم شیک و لاکچری🤭🤪🤪
نمیدونم یهو با کدوم عقلم گفتم آقا سس سفیدتون کو😐😒😠😠😤
اون بنده خدا هم گفت چشم میرم بیارم
حالا دوست همسری میگه مگه شما با پیتزا سس سفیدددددددد میخورین😳😳😳😳🫣🫣🫣🥴🥴🥴🥴
منم کم نیاوردم و گفتم بله🤭🤭🤗🤗🤗☺️☺️☺️☺️
هیچی دیگه همگی تو افق محو شدیم و اومدیم بیرون همسری گفت آبروم رفت جلو دوستم😨😨😨
ولی من همچنان ☺️☺️☺️😊😊😊😊 بودم
منم هستم چشم عسلی😎😀😎
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
جـناب صـائبتبریزی چقـدرقشنگ میگـه:
『اندیـشـه معشوق نگهـبان خیال است
عاشق نتواند به خیال دگر اُفتد』
میخوام بگم اونی کـه دوستش داری
حتی اگرنباشه هم کس دیگه ای
نمیتونه جاشو پر کنـه💛'🔗
#دلبریبهسبکچادر
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه جریان خواستگاری دیگه یادم افتاد 😊😊
من تزریقات انجام میدادم ولی خونه کسی نمیرفتم به ندرت پیش میومد ...یه همسایه داشتیم شوهرش با پدرم نسبت فامیلی دور داشت...یه روز اومد دنبالمگفت بیا برام امپول بزن ...گفتم خوب می اوردی اینجا گفت یادم رفته...گفتم برو بیارش گفت حال ندارم ضعف میکنم...مادرمم گفت عیب نداره گناه داره فامیله برو ...خلاصه ما رفتیم گفت که بیا تو این اتاق مهمون داریم..رفتیم تو اتاق ..داشتم آمپول رو میزدم که یه پسر زیبا وارد شد و گفت ابجی گفتی برم سبزی بخرم برات...آبجی هم گفت اره برو..و تمام مدت پسره نگاه میکرد ...فهمیدم با کلک منو برده خان داداشش ببینه...اومدم خونه با مادرم دعوا که چه اتفاقی افتاده..مادرمم عصبانی شد گفت نگاه چطور فیلم بازی میکنن ...دردسرتون ندم اینقد پیغام فرستادن و واسطه و افراد بزرگ طایفه رو فرستادن که پدرم داشت راضی میشد ولی من کاملا مقاومت کردم و ردش کردیم ..هم پدرش سزشناس بود هم وضع مالی توپی داشتن ولی من ازشون خوشم نیومد🥴 (.اینو بگم که مادرشوهر فعلی هم با این کلک منو کشوند خونشون و ...گلی لیلی ...شدیم🙈🙈) روز عقد من تو خونه بود برف شدیدی رو زمین بود که یه دفعه صدای بوق ماشین عروس اومد نگو همون پسره از جای دیگه زن گرفته عمدا آوردن از کوچه ما رد کردن که دل منو بسوزونن ولی رکب خوردن چون منم عقد کنونم بود😅😅😂😂(اون پسر در یک تصادف به رحمت خدا رفت دوتا دختر کوچیک داشت روحش شاد)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿