#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه بار که یکی از اقواممون فوت کرده بودن من گذاشته بودم ابرو هام پرشده بود پرشده بودا🤨
ازقضا جاریم زنگ زد که بیا بریم بازار برا خرید.منم گفتم باشه رفتیم و جاریم دختر بزرگش ۱۲ سالشه و ۲تادختر دیگم داره ولی زیاد بهش نمیخوره که ۳تا بچه داره.اون روز فقط دختر بزرگش رو آورده بود.
باهم رفتیم تو یه مغازه بعداز پرسیدن قیمت چندتا وسیله من گفتم اگه میخری بپرس اگه نمیخای بریم به کارامون برسیم.😕
آقای مغازه دار که فکر کرده بود منم دختر جارییمم گفت خانم ببخشید دخترتون قصد ازدواج نداره😂😂😂😂😂
من از مغازه اومدم بیرون میخندیدم😂
جاریمم عصبانی😬😤 وایساده بود داشت برا طرف توضیح میداد که ایشون جاریمه و دخترم نیست
حالا دخترش اومده بود خونه داشت برا همه تعریف میکرد😆😅جاریمم حرص میخورد از دست دخترش😤😒😠
منم😎🤩😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی_خواهر
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام برمهربانوی گل وعزیزوهمه ی اعضای گروه
اومدم یه خاطره بگم براتون که بگم منم هستم ولی چندوقته فقط سوتی هارومیخونم امشب تصمیم گرفتم نویسنده باشم
چندین سال پیش که من ۱۰سالم بودمامانم وخواهرم داشتن تشک وبالش درست میکردن چون عروسی خواهرم نزدیک بودداشتن آماده میکردن منم یه لحظه شیطونیم گل کردپاشدم یواشکی یکم ازپنبه هارابرداشتم وقایم کردم رفتم داخل یه دونه اتاق بالایی داشتیم نشستم همون جاجلوی آینه برای خودم ابرووسبیل درست کردم حالاباچی چسبوندم به خودم باتف 😁😁😁خیلی هم تلاش کردم که بتونم نگهشون دارم تقریبااین شکلی شده بودم ولی بارنگ سفید🥸🥸🥸🥸🥸بعدخیلی آروم ازپله های اتاق بالایی اومدم پایین ونشستم پایین پله هامامانم وخواهرم هم سرگرم بودن یه دفعه دوتایی تاکه منادیدن پریدن بالاوجیغ میزدنا🗣🗣🗣🗣🗣منم هرهرهرمیخندیدم مامانمم هی فحش میدادتاجایی که شدبافحش های مادرموردعنایت قرارگرفتم ولی خدایی قیافشون خیلی دیدنی بود
ببخشیدطولانی شد.سمیراجون هستم 🥰🥰🥰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
چال میافتد کنار گونهات
وقتی تبسم میکنی . .
نامسلمان شهر را این چاله
کافر کرده است..!♥️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿
سلام اومدم باز بایه خاطره ( جومو کوچولو هستم۲۲)
من یه دختری بودم که تو خونه بابام اصلا کار نمیکردم فقط میرفتم مدرسه ومیومدم وبادوستام کلاسای مختلف مثل کلاس قران وجلسه مذهبی میرفتم مثلا خیلی بچه مثبت بودم 😉😉😉😉😉
بعداز اینکه باهمسری عقد کردم یه روز که رفتم خونشون وهیچکس هم نبود تریپ کارکردن برداشتم ومثلا دختر زرنگی هستم به شوهرم گفتم بیا رختخوابارو بریزیم ودوباره ازاول مرتب کنیم
شوهرم هم گفت به به چه عروس زذنگی خلاصه رختخوابارو ریختم شروع کردم به جمع کردن که یکی دوتای اولی رو که مرتب کردم که یه هو سرم گیج رفت وافتادم رو رختخوابها وفشارم افتاد ورنگم مثل گچ سفید شد شوشو هم چنان ترسیده بود گه نگو 😁😁😁😁گفت همونجا بخواب تا بیام وبرام اب قند درست کرد گوشت سیخ کرد وخلاصه کلی بهم رسید تا تونستم ازجام بلند شم
گفت شما کار نکنی خیلی بهتره کار کردنت بیشتر به ضرره😂😂😂😂😂حالابعدازسی سال زندگی هر وقت میخام یه کار سنگین بکنم نمیزاره میگه اون خاطره کار کردنت تو ذهنم هست وبه این ترتیب خودش همه کارا رو میکنه
میگه ترسش تو جونمه 😊😊😊😊😊😊شب خوش خدانگهدار
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
آوارهی آن طرز نگاهت شدهام
بیچارهی آن چشم سیاهت شدهام(:🗞💙
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سکانس جالب خواستگاری
سلام منم اومدم از یه جلسه خنده دار بگم ممنون میشم کانال بذارین🥰
یه روز یه خواستگار اومد 😐
آقا ۲۸ سالش بود
قبلش با خانواده هماهنگ شده بود شب اومدن
دست خالی😐
و اینکه آقا پسر چادر مامانش رو گرفته بود و با لرز گفت سلام
و یه بغض عجیبی تو چشاش بود😁
مامانش دستش رو گرفت و گفت بشینیم😳
برام عجییب بود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آقا پسر فقط خونمون رو نگاه میکرد در حالی که چادر مامانش رو گرفته بود 😐
راستی قبلش بابام بهش سلام کرد جواب نداد فقط سر تکون داد😕
چایی اوردم نمیخواست بر داره مامانش به زور گفت بردار
بعد بابام ازش درباره کارش پرسید
گفت خب کار میکنم دیگه😕😐
بابام گفت خب توضیح بدید
گفت از صبح تا ظهر میرم کارخونه بعد میام خونه😁
سکوت همین جور ادامه داشت که گفتن دختر پسر برن حرف بزنن
آقا پسر چادر مامانش رو گرفت و تو گوش مامانش گفت من نمیرم پاشو بریم من میترسم😳😁
)(لازم به ذکر هست من لب خونی میکردم😂)
آخه فضولیم گل کرد
من که همون اول به خاطر رفتارش جوابم منفی بود😏
حالا به زور مامانش از اومد حرف بزنه و وقتی گفتم بفرما با بی ادبی رفت تو اتاق و نگفت اول شما
حالا صحبت:
گفتم بفرمایید از خودتون بگید
نام.نام خانوادگی. و سن ش رو گفت😂
گفتم از خودتون و شخصیتتون بگید یک دفعه جا خورد گفت:
شخصیت؟😳من تاحالا راجب شخصیتتم فکر نکردم
میشه شما بگید تا منم بگم😐
حالا من سوالام رو کردم (بعضی خنده دارشو میگم😂)
گفتم : هدفتون از ازدواج چیه؟
گفت :میخوام زن بگیرم 😂😂😂😂(قانع شدم اساسی)
گفتم: چرا؟
گفت:خب بگیرم دیگه...😐😐😐
...
گفتم:برنامه برای آیندتون چیه؟
گفت :آینده؟😳بهش فکر نکردم
گفتم:نمیخواید شغلتون را ارتقا بدید؟ و برید شغل دیگه پیشرفت کنید؟مثلا چه شغلی؟
گفت:حالا دوست دارم پیشرفت کنم حالا چه شغلی بعدا فکر میکنم😐😂
در حین صحبت آب دهنش ریخت رو شلوار کرمی رنگش🤢😐
گفتم خب حالا شما بپرسید:
گفت سختمه بپرسم خودتون میدونید دیگه همونا رو جواباشو بگید😐😐😒
خیلی بهم برخود🙂
گفتم :دیگه حرف ندارم بریم؟
ایندفعه من زود رفتم😁
بعد چادر مامانش رو گرفت گفت مامان بریم😐
بعد خداحافظی کردن
مامانم گفت با دمپایی اومده بود کهنه بودااا😐😐😐😐
از دوربین خونمون پیدا بود تا آخر اینکه سوار ماشین بشه چادر مامانش رو گرفته بود😂😂
هیچی زنگ زدن گفتن ما میخوایم
ولی مامانم گفت ما جوابمون منفیه😄
تازه بهشون برخورده بود گفت حالا چرا منفی بوده
پسرم چیزی کم نداشته که😂😂
من دیگه حرفی ندارم😕😑
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
از خدا میخواستم
#همسری مؤمن و متعهد داشته باشم که هیأتی باشه و ورزشکار و ولایی
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
🍃معمولاً همراه خونواده واسه نماز میرفتیم مسجد، مادر عزیزشون منو دیدن و قرار خواستگاری گذاشتن
خواستگار زیاد داشتم ولی انتخاب سخت بود و توکلم به خدا
🍃آقا جواد و خونوادهشون که اومدن، با هم که صحبت کردیم،ملاک مشترک و اولیه جفتمون«ایمان بود و اخلاق نیک»
تقریباً ۳۰ دقیقهای صحبت کردیم در مورد #حجاب قناعت،تعهد...
تصمیمگیری تو زندگی مشترک و میزان مقاومت در برابر مشکلات و همه چی عالی بود
ولی تردیدها همچنان پابرجا...!
🍃دو رکعت نماز توسل به حضرت زهرا سلاماللهعلیها خوندم و گفتم
"خانوم من کنیز شمام خودتون بهم تو ازدواجم کمک کنین"
خواستگاری و مراحل بعدش به سرعت جلو رفت
🍃بعدها متوجه شدم که همسرعزیزم
به حضرت زهرا سلاماللهعلیها ارادت خاصی داشتن و ایشون هم همین نمازو خونده بودن
🍃عشق بینهایت ما
از شب صیغه که مصادف بود با میلاد امام جواد علیهالسلام شروع شد اون شب یه مشت نقل رنگارنگ بهم داد و گفت
"زندگی مثه این نقل شیرینه بانو"
🍃تموم کاراش خدایی بود و خدا واسش جور میکرد، میگفت از بچگی عاشق اسم عاطفه بوده و
روزی که فهمیده اسمم چیه، گفته بود "عروس ما همینه...!"
خدا رو شاکرم که اسمم باب میل همسر شهیدم بود
به روایت #همسر_شهید #شهید_جواد_تیموری*
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
‹گلی نمانده خودت گل باش؛🤍!›
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام خوب هستید؟؟میخواستم یه چیزی بگم پیرو حرفهای دوستمون ک گفتند ب هرخواستگارش جواب رد میداده طرف پولدار میشده.....خواستم بگم شوهرم وبرادرای شوهرم برعکس بقیه پسرا اکثرا می اومدن براشون خاستگاری و پیشنهاد میدادن بادخترشون یا دختر خونواده یافامیل ازدواج کنند😍😍ولی پسرا جواب منفی میدادند و یا اگر کسی رو تو ذهنشون مد نظر براازدواج قرار میدادند یا کسی یکی رو بهشون معرفی میکرد و اوناجواب منفی میدادن صددرصد دخترا بعدش ازدواج میکردن😂😂😂😂😂😂
کلا برعکس بود قضیه شون و برا شوهرم و برادراشون خاستگارزیاد می اومد حتی براشوهرمن هم چند نفر گفته بودن وحتی طرف دختریاخونوادش میرفتن خونه پدرشوهرم 😂😂😂😂😂😂ولی خب قسمتش من شدم😊☺️☺️وهمیشه هم میگه توهمون لحظه اول دلمو لرزوندی و من کلی کیف میکنم😂😂عشق منهههه💋💋
صبورا🌺🌺🌺
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
#دلبریبهسبکادبی
باید به سبک مخلص کاشانی رفت و آرام
در گوشش گفت:
هم تو منظوری و هم نیست نظیر تو کسی . .🌿
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
.🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
منو همسرم قبل ازدواج همکلاسی دانشگاه بودیم. یبار میخاستم برم کنفرانس بدم داشتم از آخر کلاس میومدم به صندلی همسرم که رسیدم تتتتتق با صوووورررت خوردم زمین😂😂😂😂😂😂
بعد اونم پاشد بلندم کنه استادمونم فوق العاده مذهبی بود داد زد آقاااااااای فلانی نامحرمه دست نززززززززن😂😂😂😂😂😂😂
انقدرررررر توی اون وضعیت خندیدم مررررررردم😂😂😂😂
تازه اون موقع منوهمسرم هنوز به هم اعتراف نکرده بودیم که همدیگرو دوست داریم😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووووون:
راضی بودن به اذیتاش فقط
اونجا که شاعر میگه:
"گفتند که جبر می کند یار
گفتیم که اختیار دارد ♥️🌚"
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿