#دلبرووووون:
بھقولفاضلنظرے:
عشق یعنۍ در میان صدهزاران مثنوۍ
بوۍِ یک تک بیت ناگھ مست و مدهوشت کند ♥️!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_زن_شوهری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
همسایمون اول سالی دارن دعوا میکنن
زنه داره به شوهرش میگه امسال واقعا سال توئه
مرده گفت معلومه دیگه امسال بهت باج نمیدم
گفت نه منظورم اینه سال گاوه
دیگه صدای شکستن اومد نفهمیدم چی گفتن
چیه این اسامی حیواناتو میذارین رو سالها😐😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
- اخر چہ کند با دلِ من علم پزشکی
وقتی ڪه به دیدار تو بسته ضربـ♥️ـانم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودیمو حسابی از هم خجالت میکشیدیم بهم زنگ زدو گف بیابریم برات لباس بخرم
یکم بافاصله ازهم راه میرفتیمو هرچند دقیقه یکی دوجمله کوتاه بینمون ردو بدل میشد
خلاصه بعد اینکه چندتا مغازه رفتیم
همسرم گفت من همینجا میمونم تو برو داخل مغازه ببین چیزی خوشت میاد
منم رفتمو لباسایی ک زده بودن ب دیوار رونگاه میکردمو عقب عقب میرفتم ک یهو ب یه چیزی برخورد کردمو تو ی لحظه فک کردم مانکنه و خواستم محکم بگیرمش ک نیفته😐
و دادکشیدم یاخدا
مانکن نبود همسرم بود ک با صدای داد من هول شد خواست خودشو بکشه عقب و منم ک اصلا تو هپروت محکم کمرشو گرفتمو یهو دوتایی پخش زمین شدیم😕
فروشندهه بیچاره مونده بود چی شده
منو همسرمم نشسته بودیم کف مغازه و مث کرولالا همونگاه میکردیم😢
الانم ک ۸سال میگذره هر کاری میکنه میخندم میگه از مانکن ک بهتره😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
‹ ومَعكُلذلكالحَذرأخذتنيعيونها ›
و باوجود آن همه احتیاط
چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)'
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
یکی پرسیده بود از کجا بفهمم
عاشق شدم؟
جـواب داد: عشق زمانی اتفاق میفتد
کہ معشوق به شما قطعهای از روحتان
را میبخشد؛
که هرگز نمیدانستید آن را گم کرده بودید : )
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
میخوام یه خاطره از یه دوست تعریف کنم
یه دوست داشتم که شهرستانی بود و خواستگارش تهرانی 😊😊
که فامیل دور شون بود ..بالاخره ایشون در شهر خودشون یعنی خونه ی دختر خانم جشن عقد میگیرند و فک وفامیل بعد جشن همه میرن خونه هاشون یا بر میگردند تهران
اونشب آقا داماد با مادر شون میخوابه خونه ی عروس خانم ...
صبح ساعت ۶ که پدر عروس خانم سرویس تشریف میبرند 🚎🚎 مادر شوهر کار جوانمردانه ای کرده و میاد عروس شو میبره تو اتاق خواب پیش پسرش و تو رختخواب خودش 🤐🤐 و خودش تو سالن تو رختخواب عروس میخوابه و سرشو میکشه که کسی متوجه نشه تا بعد از یک ساعت جابجا بشوند ..اما خوابش میبره و اونور که عروس وداماد دیروز عقد کرده زمان از دستشون در رفته 😱😱😱
بابای دختر خانم ساعت ۸ که از سرویس میاد به هوای اینکه دخترش زیر پتو هستش صدا میزنه بلند شو صبحونه رو آماده کن ..صدا درنمیاد ...🙈🙈🙈
چند تا لگد آبدار میزنه از مادر شوهر که بی پدر مگه با تو نیستم بلند شو😂😂😂
حالا نخور کی بخور 😳😳😳
😂😂😂😂😂
آخه چرا باعث محدودیت دخترهای عقدی میشین که همچی بلایی سرتون بیاد😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یکی از اقواممون در شُرُف ازدواج بود، ماهم با کلی ذوق و کنجکاوی داشتیم سوال پیچش میکردیم ک خب کیه چجوریه چیکارس چندسالشه و فلان😍😁
این بنده خداهم گف والا پسر بدی نیس، خوبه فقط ی کم زیادی چاقه و شکم داره...
گذشت تا روز عقد رسید و ما بالاخره شادومادو دیدیم ولی در کمال تعجب دیدیم این بابا ک اصن شیکم نداره😳نکنه تو این چندوقت رژیم سخت گرفته😄
ب عروس گفتیم شوهرت ک خوبه، یکم توپره ولی شکم نداره ک...
با ی نگاه تهی گفت آره ولی تا زمانی ک گِنِشو درنیاورده باشه😳🙊😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
گر شود عالم نگارستان، نگارِ من یکیست:)💛
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من نوزده سالم بود که به یک دختری تو راه مدرسه اش علاقه مند شدم از همون شیطنت های دوران جوانی.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
صبا سوم دبیرستان بود سه چهار سالی طول کشید این قضیه
تو این مدت هم من هم اون دانشگاه قبول شدیم. صبا خانواده سنتی داشت از وقتی که وارد دانشگاه شد باباش اصرار داشت که ازدواج کنه یکی دوسال خانواده شو پیچوند بخاطر من منم تو اون سن واقعا موقعیت ازدواج نداشتم دانشجو بودم کار نداشتم سربازی نرفته بودم ولی دوستش داشتم واقعا قصدم در موردش جدی بود به خانوادم گفتم بریم خواستگاری، مامانم گفت دختر رو از کجا میشناسی
نمیدونم رو حساب سادگی بود چی بود که از دهنم در رفت گفتم باهاش دوستم
ما خانواده سنتی نبودیم توقع همچین برخوردی رو از خانوادم نداشتم مامانم گفت وای مگه ادم دختری و که انقدر بی آبرو با پسر نامحرم حرف میزنه میگیرتش از کجا معلوم جز تو با صد نفر دیگه نبوده
درسته که سنم کم بود تجربه نداشتم ولی ته دلم ایمان داشتم دختر خوب و نجیبی اینکه با من دوست شده بود رو دلیلی بر بد بودنش نمیدونستم ولی خواهرام و مامانم و بابام دوره ام کردن گفتن این دختر به دردت نمیخوره اونها بگو من بگو هیچ کدوم حریف همدیگه نشدیم مامانم بدون اینکه به من بگه راه افتاد رفت در خونه بابای صبا گفت دختر فلانتو جمع کن پسر منو از راه به در کرده
ما هم شهرمون کوچیک بود آبروریزی راه انداخت باباشم صبا رو کتک زد و حبسش کرد تو اتاق و گوشی و همه چی و ازش گرفت دانشگاهم نذاشت بره منم از خانوادم قهر کردم رفتم خونه مامان بزرگم. شبها میرفتم پایین پنجره اشون برام نامه مینداخت پایین نامه منم با نخ میکشید بالا تا باز همسایه ها لومون دادن همون راهم قطع شد منم از باباش یک فصل کتک خوردم
یک آشنایی داشتیم خیلی مرد بود ریش سفید شهر بود یک روز اومد مردونه باهام صحبت کرد گفت تو فقط داری این دختر رو بی ابرو میکنی ادم کسی و بخواد اینجوری نیست الان تو بی غیرتی غیرت داشته باش خانواده ات و راضی کن یا غیرت به خرج بده ولش کن
حریف مامان و بابام که نشدم بابام تا میومد یکم راضی بشه مامانم سریع قیدشو میزد
خودم تنها پاشدم رفتم خواستگاری، باباش از همون جلوی در انداختم بیرون. قید دانشگاه و زدم رفتم تو یک کارخونه استخدام شدم قطعات ماشین تولید میکرد یکسال کار کردم خونه هم نمیرفتم پیش مامان بزرگم بودم تنها شانسی که آورده بودم بخاطر ابروریزی هایی که شده بود خواستگار درست حسابی برای صبا نمیرفت تو این مدتم ارتباطی باهاش نداشتم فقط گاهی از تو کوچه شون رد میشدم از دور میدیدمش ولی دورادور حواسم بهش بود بعد یکسال مامان بزرگم راضی شد باهام اومد خواستگاری دیگه بابای صبا هم کوتاه اومد یعنی چاره نداشت
یکم پول جمع کرده بودم مامان بزرگمم کمکم کرد یک عروسی جمع و جور تو خونه گرفتیم و همون جا یکی دوسالی پیش مامان بزرگم بودیم تا من تونستم یکجا رو بگیرم
خانواده من هیچوقت این ازدواج و قبول نکردن عروسیم نیومدن با مادربزرگمم قطع رابطه کردن حتی وقتی فوت کرد بابام که پسر بزرگش بود نیومد خاکسپاریش مامانمم بیکار نمونده بود هرجا میشست پا میشد میگفت اینا بچمو چیزخور کردن
چند سالی خیلی سخت گذشت حتی از راه دورم شر میکردن تو زندگی ما. اخرش یکم که دست و بالم بازتر شد از اون شهر رفتیم از دست همشون راحت شدیم خانوادم خیلی پشیمون شدن ظاهرا به دوست و اشنا میسپردن که بگو با ما تماس بگیره یکبار نرم شدم زنگ زدم مامانم با گریه گفت برگرد بیا طلاقش بده خودم پسرتو بزرگ میکنم، دیگه بعد اون گولشو نخوردم دیگه تماس نگرفتم درسته که دلم براشون تنگ میشه تو شهر غریب گاهی کم میارم دلم میخواد پشت و پناهم باشن ولی دیگه پشت دستمو داغ کردم که باهاشون کاری نداشته باشم
درست که من صبا رو دوست داشتم و دارم ولی به جز اون وقتی اونجوری ابروش رفت تو بوق و کرنا اگه ولش میکردم نامردی بود مطمئنم چوبشو از یک جایی میخوردم همونطور که خانوادم خوردن
میشنوم که داماد بزرگمون همون که سرش قسم میخوردن سرشون کلاه گذاشته خونه بابامو کشیده بالا خواهرمو با دوتا بچه ول کرده فراریه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز عقدم 💍بعداینکه از محضر اومدیم منو بردن شام خونه پدرشوهرم😅 بماند که جقد خجالتی بودم
شام خوردیمو دیه اخرای شب نشسته بودیم از فرط جیش همش به خودم😢🥴 میپیچیدم خیلیم خجالتی بودم حتی با شوهرمم راحت نبودم بهش بگم ببرتم دسشویی
دیگه یواشکی بهش گفتم که بریم دیگه دیر وقته
اقا ما خدافظی کردیم و من کفاشمو پوشیدم پاشنه بلنددد👠👠 تو سرمای بهمن ماه خودشم برف ❄️❄️اومده به زور پله های حیاطو رفتم پایین ولی کوچشون که سرازیری داره اونجا پام رفت روی یخ لیز خوردم 😫😫
خییییییلی بد بود خیییلی شوهرمم اینقد ناراحت شد نتوست منو بگیره همش عذرخواهی میکرد حیونکی🥰😘
منو رسوند خونمون زود لباسارو دراوردم پریدم دسشویی بعدش اومدم واسه خانواده تعریف کردم غش کردن😆😆 منم حرص میخوردم 🤨🤨همش میگفتم الان میره به خانوادش میگه دختره چه دستو پا چلفتیه🥴🥴
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
.‹ لٰكِنَّكَ أخَذَت قَلبی بِسهولة ›
ولے دل را تو
آسـٰان ربودۍ از من . .✨🕊:))'
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿