#دلبروووووون:
🌿🌿🌿🌿🌿
اۍ چادر گلدارِ پریشان شدھ در باد!
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن...✨✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل نامزدیم
خب اون موقع ادم خیلی رو در بایستی داره😬
رفته بودیم بیرون ماشینو پارککردیم
بعد این خیابونش شیبش سمت راننده بود
خلاصه پیاده شدمو یهو اومدم درو ببندم
به خاطر شیبش خود در محکممم بسته شد😂🤦🏼♀️
منم اخ اخ از خجالت سرخ شدم
هول کردم نامزدمم هنوز تو ماشین بود
باز درو باز کردم اروم بستم🤣🤦🏼♀️
یهو به خودم اومدم فهمیدم چه سوتی دادم😂
دیدم نامزدم اومدم پایین گفتم اگه فهمیده بود میخندید دیگه
رفتیم یه مسیر کوتاهیرو یهو گفت گوشیمو جا گذاشتم تو ماشین
بعد ها که برام تعریف کرد گفت داشتم از خنده منفجر میشدم الکی به هوای گوشی رفتم فقط بخندم🤣🤣🤦🏼♀️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
‹ ومَعكُلذلكالحَذرأخذتنيعيونها ›
و باوجود آن همه احتیاط
چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)'
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند سال پیش تولد پسر عمو بزرگم بود همه فامیل دعوت بودیم خونه شون
بعد اینا رفته بودن خواستگاری ی دختری و انگار ی صحبتایی شده بود و خلاصه ی حرفایی زده بودن
موقع کادوها شد همرو دادن دیدیم ی کادو زنموم آورد گفتن از طرف دوستشه
ولی همه فهمیدن دختره براش خریده (خود زنموم ی جورایی گفت و لو رفت قضیه وگرنه حدس نیست)
آخرم پسرعموم دختره رو نگرفت😂😂
واییی😂😂😂
یادم میاد مثل چی خندم میگیره😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
‹ ومَعكُلذلكالحَذرأخذتنيعيونها ›
و باوجود آن همه احتیاط
چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)'
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه هم اتاقی تو خوابگاه داشتم خییییلی دروغگو بود.یعنی یچیزی میگم یع چیزی میشنوید.
آغا این ادعا میکرد نامزد داره و همینجور دروغ بود که درباره دوست پسرش به خورد ما می داد😂
بعد یه روز هم اتاقی دیگه مونو برداشت برد آرایشگاه خواهر دوست پسرش، که مثلا این خواهرشوهرمه و اینا.
تو نگو این قرار بوده بره اونجا مامان دوست پسرش بیاد ببینتش.
مامانه که میاد دخترش میگه مامان این پریساست.
اونم با تعجب میگه ایییینننننههههه
بعدم بهونه میاره که چونش باریکه🤣
خلاصه اینم به هرکی میرسید میگفت چونه من باریکه؟؟؟؟
منم خبر نداشتم جریان چیه میگفتم ول کن بابا خیلیم خوبی. تا اینکه دوستان گفتن اینجور شده مادرشوهر اینده ازش ایراد گرفته😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
(:#یڪروایتعاشقانہ
توی جبهه اين قدربه خدا میرسی، ميای خونه يه خورده ماروببين.
شوخی میكردم
آخر هر وقت میآمد، هنوز نرسيده، باهمان لباس هامیايستادبه نماز.
ما هم مگرچه قدر پهلوی هم بوديم؟
نصفه شب میرسيد.
صبح هم نان و پنير به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين می شد كه برود.
نگاهم كرد و گفت «وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»
''بهروایتهمسرشهیدمحمدابراهيمهمت''
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۱۷ سالم بود خواستگار اومد برام پدر مادرم میگفتن ادم حسابیه و فلانه و فلانه آبرو داری کن و وووو خلاصه از این حرفا اینا اومدن و منم به اجبار خوانواده چادر به سر کردم صدا زدن شربت بیار منم با کلی فیس و افاده پاشدم شربت به دست اومدم تو پزیرایی به همه تعارف کردم که رسیدیم به اقا داماد هنوز بر نداشته بود شربتشو که چادر از سرم افتاد منم اومدم برش دارم سینی چپ شد شربت و خیلی شیک شربتا ریخت روی اقا داماد منم اومد درستش کنم چادر موند زیرم با سر رفتم توی میوه ها حسابی ابروم رفت
قیافه من😭😫
قیافه همسرم😬😬
قیافه جمع😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه شبی تو کوچه بالاییمون عروسی بود
و خیلی داشتن سرو صدا میکردن
ولی خب به هوای اینکه عروسیه مردم هیچی نمیگفتن
دیگه ماهم گفتیم عیبی نداره و خوابیدیم
یه دوساعتی گذشت و اونا همچنان داشتن سر صدا میکردن
ساعت نزدیکای ۱۲و نیم ،یک مامانم غرق خواب بود
یهو از تو عروسیه شروع کردن به منور زدن و ترقه و فشفشه و فلان ...
مامانم از تو خواب پرید
انقدر ترسیده بوددد
قاطی و عصبی و دستپاچه و تو خواب زنگ زد پلیس
پلیسه گفت بله بفرمایید
مامانم با صدای لرزون بدون هیچ مقدمه ای گفت بیایین اینا رو جمع کنین
بمب زدن دل و روده بچه های من ریخته بیرون
🤣🤣🤣🤣
هیچی دیگه ما از خنده نمیدونستیم سرمون رو به کجا بکوبیم
بعد ک تلفن رو قطع کرد و کمی هشیار شد
خودش تازه فهمیده بود ک چی میگفت
بیشتر از همه میخندید 😅😅😅😅😅😅🤣🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ی عروسی رفتیم
داماد ۲۲ سالش بود
داشتن وارد تالار میشدن
پسر دایی ۱۰ سالش ترقه انداخت زیر پاشون
دامادم جلو جمعیت و فیلمبردار و...
زد تو گوش پسره گف نکن پدر سگ🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿
ما شب مبعث عقد کردیم فرداش مامانم به شوهرم گفت باهم برین بیرون امروز عید هست منم ۱۴ سالم بود وهیچ جا رو یاد نداشتم وخیلی هم استرس داشتم باشوهرم رفتیم پارک ملت مشهد بعد نشستیم وحرف زدیم دوساعت که گذشت شوهرم گفت من میرم بستنی بخرم وتوهمین جا باش تا بیام منم گفتم باشه یک بیست دقیقه ای که گذشت نیومد منم یکم ایت الکرسی می خوندم تابیاد منو ببره خونمون گفتم شاید این پسره رفته خونشون منویادش شده بعد بلند شدم راه افتادم که برم خونمون که دیدم داره میاد خوشحال شدم بعد گفت کجا داری میری گفتم خونمون 🤔🤔🤔گفتم فکرکردم منویادت شدبعد دیدم داره میخنده 😂😂😂😂وگفت نه من هیچ جا تورو فراموش نمیکنم و این شد که دیگه هرجا میخوام برم باهام هست ومنم باهاش هستم هرجا که بخوادبره حالا که یاداون روز ها میفتم میبینم که واقعا چقدر بچه بودم وچه اشتباهاتی که نکردم توزندگیم توروخدا بچه هاتون رو تا وقتی که بزرگ نشدن عروس نکنین من که زود ازدواج کردم خیلی اذیت شدم وازبچگی هم چیزی نفهمیدم شما این ظلم رودرحق بچه هاتون نکنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل عقد رفته بودم خونه مادر شوهر
موقع خداحافظی مثلا میخواستم بگم خیلی با ادبم 🤪😜 عقب عقب خداحافظی میکردم که خدایی نکرده پشتم بهشون نباشه 😱😌
آقا... ما هی رفتیم عقب ... مادر شوهر و خواهر شوهر اومدند جلو ...
عقب ...
جلو ...
عقب ...
جلو ...
.
.
.
.
.
که یهویی چشمتون روز بد نبینه ...
با سر رفتم تو دیوار 🤕 جوری که قاب رو دیوار کج شد ...
من 😰😰😰😰😰
مادر شوهر 😌😌😌😌😌
خواهرشوهر 😏😏😏😏😏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿