eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
614 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: شماممنوع‌الخروج‌ازمرزهاےقلب‌منـے! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 سوتی مامانمو میگم 😅 ما تازه عقد💍 کرده بودیم این مامان منم خیلی از شوهرم خجالت می کشید نمی دونم چرا اصلا شوهرم می یومد خودشو گم می کرد و بیشتر قایم می شد 😄 حالا بگذریم روز مادر بود شوهره منم اومده بود دنبالم منو ببره رستوران🍽🍴🍽 یه جعبه شیرینی🍰🧁 هم دستش بود مامانم که اومد جعبه رو بگیره و تشکر کنه شوهرم گفت مامان جون روزتون مبارک باشه 😍😍 مامانمم هول کرد عجیب سرخ شد گفت ممنون پسرم زنده باشی روز تو هم مبارک😳 منو شوهرم همینجور سکوت ولی داشتیم از داخل می ترکیدیم😬😬 الان نه سالی می گذره هر وقت روز مادر میشه منو شوهری یاد این سوتی می یوفتیم یعنی جفتمون از داخل ترکیدیم پخش می شیم زمین هر کدوم یه ور اشکامونم سرازیر😆😆🤣🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ای‌نگاهت‌از‌شبِ‌باغِ‌نظر‌شیراز‌تر . . دیگران‌نازند‌و‌تو،از‌نازنینان‌نازتر😌✨! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 سه سال پیش ک من پونزده سالم بود با خواهر شوهرم ک دخترعموم هم هست رفته بودیم قم هم من هم خواهر شوهرم هردو تو عقد بودیم گویا شوهری خیلی دلتنگ شده بود😌برای همین من و خواهر شوهرم تصمیم گرفتیم زودتر و بدون همراهمون برگردیم خلاصه بلیط قطار بانوان گرفتیم دوتا دختر ۱۵ساله راهی مشهد شدیم شب ساعتای دوازده رسیدیم وانقد گشنمون بود ک تصمیم گرفتیم خواهر شوهرم پیش وسائل بمونه و من برم خوراکی بخرم همینجوری ک داشتم توی مغازه ها سرک می‌کشیدم تو دلمم میترسیدم ک ای خدا اگه دیر بیان دنبالمون اگه کسی اذیتمون کنه😨 که یهو از پشت یکی دستشو گذاشت رو شونم خدا می‌دونه ک یهویی و کاملا از روی ترس برگشتم یه سیلی جانانه خوابوندم زیر گوش طرف... تازه ب خودم اومدم دیدم ای داد اینکه شوهر خودمه😂اون بدبختم برق از کلش پرید با بهت بهم نگاه میکرد یهو نگام چرخید دیدم شوهر خواهر شوهرم داره از خنده زمینو گاز میزنه😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 چند سال پیش سرکار میرفتم.... یک روز من و صاحب کارم نشسته بودیم و حرف میزدیم دیدم یک آقایی اومد تو مغازه با لباسهای کثیف و خاکی ، من یک لحظه فکر کردم اومد برای گدایی😳 اما اومده بود ازم خواستگاری کنه و همش میگفت من تو مسیر میبینمت و ازت خیلی خوشم اومده اونقدر وضعیتش داغون بود که صاحب کارم گفت شوهرش نمیدیم میخواد درسش رو ادامه بده😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: مثلِ تعريف نادر ابراهيمي تو يك عاشقانه آرام عاشق باشين🌿 : • نمی‌شود که تو باشی، من عاشقِ تو نباشم نمی‌شود که تو باشی درست همین‌طور که هستی و من، هزاربار خوب‌تر از این باشم و باز، هزار بار عاشق تو نباشم. نمی‌شود، می‌دانم نمی‌شود که بهار از تو سبزتر باشد ✨✨✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 باز من اومدم با خاطره البته مال چندسال پیشه ک عقد بودمو جهاز میخریدم آقا منو مامانم در حال خرید کردن وسایل برقیام بودیم خواستم سبزی خورد کن بخرم خلاصه آقاهه امتحان کرد گفت سالمه حالا نمیدونم سبزی خوردکن من اینجوریه یا مال همه.سرش فشاریه با فشار دادن سر شیشه ای سبزی خردکن روشن میشه یعنی هیچ کلیدی نداره 🤔🙄 خلاصه خونه ما تا شهر یه یک ربعی دوره اومدیم خونه دوباره اونو خودم زدم به برق هرکاری میکردیم نمیتونستیم روشن کنیم نه کلیدی ن هیچی 😂 فک میکردیم مال پریزه برقه گفتیم شاید برق نداره خلاصه هی از تو حال تو اتاق تموم پریزارو امتحان کردیم دیدیم جواب نداد😂 گفتم سبزی خردکن خرابه باز هلک هلک پاشدیم رفتیم شهرک بگیم سبزی خرد کن خرابه رفتیم مغازه به آقاه خیلی شیک باکلاس گفتم آقا این هرکار میکنیم کار نمیکنه سبزی خردکن خرابه 😅 خلاصه آقاهه زد به برق با کمال ناباوری دیدیم روشن شد ☺️ منو مامانم خیلی کنجکاو ک از کجا روشن شد آقاهه دید کنجکاویم گفت این کلید نداره بافشار دادن درب شیشه ایش روشن میشه 😄 تااینو گفت من اصلا نمیتونم جلو خندم بگیرم نشستم رو صندلی فقط قهقه میزدم فک میکردم ک این سبزی خرد کنو چقد تو خونه چرخوندیم و ب تک تک پریزای خونه زدیم ک روشن شه مامانمم میخندید و بیشگون میگرفت فقط من میکفتم پریزا و میزدیم زیر خنده نمیدونم بعد ۱ساعت از مغازه اومدیم بیرون😅😁😂😝 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ھمسرم احساساتشو ھیچوق بروز نمیدہ😕دوسہ ماھی بود کہ عقد کردہ بودیم ھمسرم اومد خونمون مثلا منو برد بازار گردی ھمیشہ اینقدر تند میرفت کہ من ۲۰۰ متر ازش دورتر بودم برفم اومدہ بودمنم نیم بوت پاشنہ بلند پوشیدہ بودم ھی سر میخوردم چندبار صداش زدم گفتم صبر کن بہت برسم و دستم بگیر سر میخورم گف این جلف بازیا چیہ خودت بیا دیگ بچہ نیستی کہ دستتو بگیرم خلاصہ من ھر سر سر خوران😆 رسیدیم بہ یہ پاساژ کہ پلہ ی گردان داشت یہ طرف پلہ ھا کوچیکتر و باریکتر از اون یکی طرف پلہ بود۔ھمسرم دم پلہ واستاد کہ باھم بریم طبقہ ی پایین پاساژ کہ من یہ چادر ملی بخرم من طرف کوچک پلہ بودم ھمسرمم طرف بزرگ پلہ یہو از ھمون پلہ ی دوم کفشای من کہ خیس ھم بودن سر خوردن 😢و من از پلہ ھاسقوط آزاد کردم افتادم طبقہ ی زیرین پاساژ ھمسرم ھرچقدر پاتند کرد نتونس بہم برسہ و منو بگیرہ یہو سر بلند کردم دیدم ھمہ میان سمت من کہ بلندم کنن زود بلند شدم دیدم پاشنہ ی کفشم شکستہ ھمونجور لنگان لنگان از پلہ ھا رفتم بالاواز خرید منصرف شد و اینبار من جلوتراز ھمسرم راہ افتادم ھرچقد گف بذار دستتو بگیرم گفتم لازم نیست 😏😢۔از اون بہ بعد کمرم دیگ کمر سابق نشد😄 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من و شوهرم نامزد بودیم با هم روزی که رفتیم جواب ازمایش بگیریم چون هردومون کم خونی شدید داشتیم برگه تایید امضا نزد دکتره بیشعور و گفت یه ماه دیگه بیایید منم شروع به گریه کردم😭😭 شوهرمم داشت منو دلداری میداد گفت عزیزم مرحم میکنیم (محرم) بعد یه ماه عقد من میگی وسط گریه زدم زیر خنده🤣🤣 طفلی اینقد هول بود فکر میکرد دیوانه شدم اصلا نفهمید به چی میخندم😅😅 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: حسین نعمت راجب چشم های معشوق چه دلبر میگه: نمیدانم چه‌رازی خفته‌در چشمان‌زیبایت که عاقل سمت چشمت میرود دیوانه می‌آید . . 🌑 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿 تازه عقد کرده بودم دختر خاله همسرم رو دیدم توی یه مهمانی از اونجایی که شنیدم یه پسر داره و خدایی اصلا بهش نمیومد پسر بزرگ داشته باشه موقع خدافظی بهش گفتم سلام برسونید گل پسرتونم ببوسید😊بعدا فهمیدم پسرش 21 سالشه😐یعنی اون زمان یک سال از من کوچیکتر بودپسره😐هیچی خلاصه از اون به بعد هر چی خانمه رو دیدم اینجوری بودم🙄یعنی چه فکری در موردم کرده؟😢 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸 دیگر ز کریمی خدا هیچ نخواهیم! معشوق سرش را به سر شانه ما زد😃 🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸