#دلبرووووون:
مثلِ تعريف نادر ابراهيمي تو يك
عاشقانه آرام عاشق باشين🌿 :
• نمیشود که تو باشی، من عاشقِ تو
نباشم
نمیشود که تو باشی
درست همینطور که هستی
و من، هزاربار خوبتر از این باشم
و باز، هزار بار عاشق تو نباشم.
نمیشود، میدانم
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد ✨✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
باز من اومدم با خاطره
البته مال چندسال پیشه ک عقد بودمو جهاز میخریدم
آقا منو مامانم در حال خرید کردن وسایل برقیام بودیم خواستم سبزی خورد کن بخرم خلاصه آقاهه امتحان کرد گفت سالمه
حالا نمیدونم سبزی خوردکن من اینجوریه یا مال همه.سرش فشاریه با فشار دادن سر شیشه ای سبزی خردکن روشن میشه یعنی هیچ کلیدی نداره 🤔🙄
خلاصه خونه ما تا شهر یه یک ربعی دوره اومدیم خونه دوباره اونو خودم زدم به برق هرکاری میکردیم نمیتونستیم روشن کنیم نه کلیدی ن هیچی 😂
فک میکردیم مال پریزه برقه گفتیم شاید برق نداره خلاصه هی از تو حال تو اتاق تموم پریزارو امتحان کردیم دیدیم جواب نداد😂 گفتم سبزی خردکن خرابه
باز هلک هلک پاشدیم رفتیم شهرک بگیم سبزی خرد کن خرابه رفتیم مغازه به آقاه خیلی شیک باکلاس گفتم آقا این هرکار میکنیم کار نمیکنه سبزی خردکن خرابه 😅
خلاصه آقاهه زد به برق با کمال ناباوری دیدیم روشن شد ☺️
منو مامانم خیلی کنجکاو ک از کجا روشن شد
آقاهه دید کنجکاویم گفت این کلید نداره بافشار دادن درب شیشه ایش روشن میشه 😄
تااینو گفت من اصلا نمیتونم جلو خندم بگیرم نشستم رو صندلی فقط قهقه میزدم فک میکردم ک این سبزی خرد کنو چقد تو خونه چرخوندیم و ب تک تک پریزای خونه زدیم ک روشن شه مامانمم میخندید و بیشگون میگرفت فقط من میکفتم پریزا و میزدیم زیر خنده نمیدونم بعد ۱ساعت از مغازه اومدیم بیرون😅😁😂😝
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ھمسرم احساساتشو ھیچوق بروز نمیدہ😕دوسہ ماھی بود کہ عقد کردہ بودیم ھمسرم اومد خونمون مثلا منو برد بازار گردی ھمیشہ اینقدر تند میرفت کہ من ۲۰۰ متر ازش دورتر بودم برفم اومدہ بودمنم نیم بوت پاشنہ بلند پوشیدہ بودم ھی سر میخوردم چندبار صداش زدم گفتم صبر کن بہت برسم و دستم بگیر سر میخورم گف این جلف بازیا چیہ خودت بیا دیگ بچہ نیستی کہ دستتو بگیرم خلاصہ من ھر سر سر خوران😆 رسیدیم بہ یہ پاساژ کہ پلہ ی گردان داشت یہ طرف پلہ ھا کوچیکتر و باریکتر از اون یکی طرف پلہ بود۔ھمسرم دم پلہ واستاد کہ باھم بریم طبقہ ی پایین پاساژ کہ من یہ چادر ملی بخرم من طرف کوچک پلہ بودم ھمسرمم طرف بزرگ پلہ یہو از ھمون پلہ ی دوم کفشای من کہ خیس ھم بودن سر خوردن 😢و من از پلہ ھاسقوط آزاد کردم افتادم طبقہ ی زیرین پاساژ ھمسرم ھرچقدر پاتند کرد نتونس بہم برسہ و منو بگیرہ یہو سر بلند کردم دیدم ھمہ میان سمت من کہ بلندم کنن زود بلند شدم دیدم پاشنہ ی کفشم شکستہ ھمونجور لنگان لنگان از پلہ ھا رفتم بالاواز خرید منصرف شد و اینبار من جلوتراز ھمسرم راہ افتادم ھرچقد گف بذار دستتو بگیرم گفتم لازم نیست 😏😢۔از اون بہ بعد کمرم دیگ کمر سابق نشد😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من و شوهرم نامزد بودیم با هم روزی که رفتیم جواب ازمایش بگیریم چون هردومون کم خونی شدید داشتیم برگه تایید امضا نزد دکتره بیشعور و گفت یه ماه دیگه بیایید منم شروع به گریه کردم😭😭 شوهرمم داشت منو دلداری میداد گفت عزیزم مرحم میکنیم (محرم) بعد یه ماه عقد من میگی وسط گریه زدم زیر خنده🤣🤣 طفلی اینقد هول بود فکر میکرد دیوانه شدم اصلا نفهمید به چی میخندم😅😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
حسین نعمت راجب چشم های
معشوق چه دلبر میگه:
نمیدانم چهرازی خفتهدر چشمانزیبایت
که عاقل سمت چشمت میرود
دیوانه میآید . . 🌑
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودم دختر خاله همسرم رو دیدم توی یه مهمانی از اونجایی که شنیدم یه پسر داره و خدایی اصلا بهش نمیومد پسر بزرگ داشته باشه موقع خدافظی بهش گفتم سلام برسونید گل پسرتونم ببوسید😊بعدا فهمیدم پسرش 21 سالشه😐یعنی اون زمان یک سال از من کوچیکتر بودپسره😐هیچی خلاصه از اون به بعد هر چی خانمه رو دیدم اینجوری بودم🙄یعنی چه فکری در موردم کرده؟😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸
دیگر ز کریمی خدا هیچ نخواهیم!
معشوق سرش را به سر شانه ما زد😃
#علی_زیارانی
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
#خاطره_عقد
این خاطره مال مراسم عقدمه 🤦♀
توی مراسم عقد ما عاقد یه حاج آقای مسنی بود یکم هم کم حوصله بود خطبه عقد رو هر بار که میخوند دخترا میگفتن عروس رفته گل بچینه و اینا بار سوم که خوند دختر عمم گفت عروس زیر لفظی میخواد منم هم شنل تو صورتم بود هم چادر عروس هیچی غیر قرآن تو دستمو نمیدیدم استرس هم داشتم متوجه نشدم که خیلی وقته شوهرم جعبه زیر لفظی رو گرفته طرفم یهو حاج آقا بلند گفت دِ بگیر دیگه منم حول شدم تند از دست شوهرم گرفتم ☺️
بعد از عقد همه بهم گفتن پس چت بود انقدر حول از دستش کشیدی یکم ناز میکردی منم گفتم تازه خوبه زبونم بند اومد وگرنه نگرفته بله رو گفته بودم😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
زمانی که دانشجو بودیم و هنوز کرونا نیامده بود، دو نفر از هم اتاقیها با اسنپ رفته بودن بیرون
یکی از بچه ها عینک آفتابی زده بود...
تو شهر تصادف کرده بودند. وقتی داشتند برمیگشتند، راننده اسنپ از روی حساب کاربری، پیام داده بود به اون یکی دوستم که من عاشق دوست عینکی تون شدم...
حواسم به ایشون بوده تصادف کردیم
بهش بگید من خیلی دوسش دارم. قصدمم جدیه. دو تا شغل دارم. دو تا خونه دارم و...
وقتی برای ما تعریف می کردند، باورمون نمی شد. فکر می کردیم دارن سرکار میذارن ما رو...تا اینکه پیام ها رو دیدیم😂😂
چند وقت پیش هم باز با یه ماشین داشته بر میگشته خونه، تصادف کردند😂
این راننده هم بعدش خواستگاری کرده بود😂
و دوستم اون روز هم همون عینک آفتابی معروف رو زده بود😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
『رفتنهاهمیشههمبدنیست؛مثلامندلمرفٺبرایش💍♥️』
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروس
🌿🌿🌿🌿🌿
یه بار مادرشوهرم اینا خونه نبودن ، یکی از فامیلاشون کارت عروسی پسرشو اورده بود، دیگه مال مادرشوهرمم داد به ما که برسونیم دستشون
ولی تا روز عروسی فرصت نشد کارت رو ببریم براشون
خلاصه مادرشوهرم زنگ زد گفت لااقل آدرس تالار رو برام اس کن ، توی پاکتشم نگاه کن ببین اگه ما از عقد دعوتیم کادوی جدا ببرم
منم گفتم والا ژتون عقد نداشت تو پاکتش
از عقد دعوت نیستید.
مادرشوهرمم شاکی شد که پس چرا همه بزرگترا رو از عقد گفتن ولی ما رو نگفتن.
حالا که اینجوری شد منم کادو نمیبرم.🤨
اعتراف میکنم که چند ماه بعد از عروسی ، اومدم کارتها رو بندازم دور که دیدم ژتون عقد پشت کارت چسبیده بوده و من ندیده بودم🤦♀🤦♀🤦♀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
فقط میخوام بدونی که داشتنت
چیزیه که بخاطرش زندگی میکنم..⛅️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿