چند سال پیش من یه مدت کلاس زبان میرفتم
هرروز تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودم ک یه دختری هم هرروز همون ساعت منتظر اتوبوس.. دیگه یواش یواش باهم حرف زدیم و تقریبا دوست شدیم☺️🤗
این دختر خانم چندان خوشگل نبود و لباسای شلخته و شنبه یکشنبه میپوشید. 😅نگو این دختر منو برا داداشش درنظر گرفته
یبار بهم گفت آدرس بده بیایم خواستگاری
منم تو دلم گفتم آخه این که دختره نه قیافه چندان خوبی داره نه طرز لباس پوشیدنش.. حالا ببین برادرش چجوریه😕..
روم نشد بگم نه الکی گفتم نامزد دارم😄 اونم گفت عه حیییف شد. خب اگه یه دختر دیگه سراغ داری نشون بده بریم خواستگاری اون.
منم یه دختر همسایه داشتیم خوشگل نبود و سن بالا و خواستگار چندانی نداشت تو دلم گفتم با این جور درمیان گناه داره معرفی کنم بلکه بختش باز شه.
خلاصه هماهنگ کردیم اون با داداشش بیاد دم در ما من ببرمش خونه اون دختر همسایه مون برا خواستگاری 😇
خلاصه سرتونو درد نیارم فرداش این دختره با داداشش اومدن رفتم دم در پسرو ک دیدم یهو دوووود از کله م بلند شد🤯🤯😲یک پسر خوشگل خوشتیپ مهندس با ماشین مدل باااالااااا کت و شلوار شیک با یه بوی ادکلنی ک کوچه رو برداشته بود😍..
من وارفتم😢 تو دلم به خودم گفتم یعنی خااااااااک عاااالم🖐 توسرت😟 دیگه بردمش خونه همسایه رو نشون دادم اینا رفتن خواستگاری و دخترو پسندیدن😳 و ازدواج کردن و یه روز هم اومدن برا تشکر ک دختر خیلی خوبیو معرفی کردی... و قسمت خدا عجیب چیزیه❤️
و من یاد گرفتم کسیو از رو ظاهر قضاوت نکن
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿☺️
#خاطره_اربعین
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
با دوستم رفته بودیم پیاده روی اربعین ، دییدن سرباز عراقیا هرکولین واسه خودشون با قیافه های ترسناک
دست هر کدومشون ی تفنگی بود من سرم ی کلاهی داشتم بند داشت داشتیم رد میشدیم که حس کردم کلاهم کشیده شد
برگشتم دیدم بند کلاهم گیر کرده به تفنگ سربازه تفنگشو انداختم
منو میگییییییی
سکته کردم
چیکار کنم چیکار نکنم
برگشتم با ی لبخند ملیحی ☺️ کلاهو گذاشتم سرمو د فراررر🏃♀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
روایتی از همسر شهید چمران
خیلی قشنگه بخونید(من به شخصه عاشق زندگی شهدا هستم و هرجایی ببینم حتما مطالعه میکنم)
🌸🍃
#عاشقانه_شهدایی
روزی که مصطفی به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت :
این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟
مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد ؛ گفت :
(( من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام ،وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت.))
تا وقتی شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت :
((من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم.))
همسر شهید مصطفی چمران✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه سال عیدپدرشوهرم بادایی های شوهرم میرن خونه دخترخاله مادرشوهرم عیددیدنی این دخترخاله تازه خونه ساختن پدرشوهرمنم پامیشه مثلاخونه روببینه وتبریک ومثلاکه خیلی خوشش اومده میره دراتاقشونوبازمیکنه یه هواینجوری میشه😳😳
نگودخترخانواده تازه ازحموم دراومده بوده وتواتاق لخت داشته لباس عوض میکرده😱😱
پدرشوهرم سریع میادمیشینه سرجاش بعدمیان بیرون واسه برادرزناش تعریف میکنه که چی شده😊😊
ازاون به بعدهرجابریم به پدرشوهرم میگن مسئول اتاق خواب بیا😁😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شوهر من از هرکسی توی هر سال عیدی می گیره روی اسکناس اسم طرف رو با تاریخ مینویسه یادگاری نگه میداره مثلأ مامان اول فروردین 88 اعتراف می کنم هروقت منو عصبی کرد یکیش رو بردم خرج کردم حجمش خیلیییییییی کم شده البته دو تا دلیل برای کارم دارم اولآ نباید منوعصبی کنه دومآ آخه آدم چقدرررر میتونه گیج باشه هنوز نفهمیده باشه حجم پولای یادگاریش هی داره کم میشه؟؟؟؟ پس حقشه مگه نه؟🙂😌👌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خرید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من و دوستم کلی خرید کرده بودیم هوا برفییی شب بود تاکسی هم نمیافتاد حتی اسنپم نمیومد انقد برف زیاد بود
بعد یه ماشین اومد نگرداشت راننده مرد جوون بود بعد ما هم دیدیم تاکسی نیس دیگ رفتیم سوار شدیم
یه دو دقه بعد دوستم به من اشاره کرد دم گوشم گف وقتی بهت گفتم دماغتو بگیر ینی من مرده رو نگا کردم دیدم دستش رف سمت این بغل ماشین جا داره ها اونجا یا چیزی مثل اسپری برداشت ینی داشتم سکتتته میکردمااا درشو که باز کرد من داااد زدم اقا نگرداررر توروخدا نگردااررر خودمو پرت کردم سمت در بازش کنم مرده شوکه شد میگف چیشدههههه ماشین سرخورددد واای ینی یادم میاد اب میشم نگو
اونی که دستش بود عطر بوده انقد بهش برخوردا منم هی عذرخواهی میکردم اونم میگف من گفتم شما تو سرما نمونین خواستم ثواب کنم خلاصه هیچی دیگ یکم جلوتر نگرداشت گف من مسیرم تا همینجا میخورد😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند شب پیش شیر اب مادرشوهرم اینا خراب شده بود برادرشوهرم داشت درس میکرد بعد ب مادر شوهرم گف برو نوار تفلون بخر مادرشوهرمم تو فکر بود بنده خدا رفت خرید اومد بعد ب برادرشوهرمم گف بیا اینم نوار بهداشتی برات خریدم.....حالا همه پسرا و دامادا و عروسا نشسته بودن....ما همه اینجوری شدیم بعد چند دقیقه من رفتم اشپزخونه و ترکیدم مگه تموم میشد خنده ام..بیچاره مادرشوهرم رفته بود تو حیات دیگ تا شام نیومد برادر شوهرمم تا ی ساعت حرف نمیزد ..مام ک کلن اینجوری بودیم بیچاره رسوای عالم شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
بهت گفته بودم،
کفارهی دوری، بغل طولانی است؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿
مادر شوهر خواهر شوهرم خیلی زن بدیه .....
خواهر شوهرم اومد پیشم واسه درد دل
منم اومدم درسش کنم گفتم فداسرت بابا ...
این دنیا جوریه که به هر کی بدی کنی بهت بر میگرده
حتما سر دخترای خودشم میاد...😏
اونم گفت ینی الان مادر من به تو بدی کرده که وضع من این طوریه ؟😐
یعنی دیگه موندم چی بگم...
من🙄
خواهرشوم🤨
شوهرم 😏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلا تمام قرصها جز تو ضرر دارند...🤤
#امید_صباغنو
🖇💌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_زیارت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شش سال پیش هست سمت شد رفتیم زیارت امام حسین😍😍 اما خاطره این سفر😂
از شانس ما داعش باز شروع کرده بود ب بمب گذاری و مدیر کاروان ما خیلی تو سفر تاکید داشت مواظب باشید شش روز اول ک نجف و کربلا بودیم امن و امان بود تا روز هفتم ک از شانس ما کاظمین ناامن شد و ما رو با شک و تردید و دو نظامی عراقی فرستاند کاظمین
خلاصه در راه مداممدیر کاروان تاکید داشت ک خیلی کاظمین نا امن شده و مراقب خودتون باشید و...😨اینقدر گفت و گفت ک همه کاروان خیلی ترسیده بودند 😱 و این وسط یک خانومی بود استرسی ک مدام غر میزد ک چرا ما رو اوردی کاظمین مگه امام کاظم و امام جواد راضیند و از این حرفا😅 خلاصه بقیه با وجود ترسشون سعی میکردند ب این خانوم دل داری بدند .اقا تا رسیدم کاظمین و چون نزدیک نماز ظهر بود مدیر کاروان همراه با روحانی کاروان با هزار سلام و صلوات ما رو بردند زیارت ما سی چهل نفر هم دسته جمعی مث جوجه مرغ ها هر جا مدیر میرفت ب دنبالش میدویدیم😂 🙃 همه داخل گیت بازرسی شدیم ودوتا خانم عرب هم جلوتر از ما بودند ک از شانس ما با خانمی ک بازرسی میکردعواشون شد و اونا هم اژیر خطر رو زدند ما رو میگی از ترس نمی دونستیمچکار کنیم😂😂 این خانم غر غری هم ک حسابی ترسیده بود مدام جیغ میزد و ی جوی ساخته بود ک بیا و ببین😂😁 بالاخره بعد یکربع ک نیروهای امنیتی اومدند و اوضاع رو اروم کردند ما رفتیم داخل صحن دسته جمعی نشستیم و روحانی شروع کرد ب دعا خوندن خانم غرغری هم مدام غر میزد ک بسه چقدر میخونی پاشو بریم هتل ک همون وقت ی عرب با عجله دوید وسط صحن و شروع کرد ب داد زدن ما سی چهل نفر حتی روحانی ک مدام بقیه رو نصیحت میکرد از جا بلند شدیم و کفش ب بغل داشتیم فرار میکردیم ک دیدیم یک شهید اوردند داخل صحن 😂😂 نگو عربه اذن ورود شهید رو میداده و ما فکردیم داعش حمله کرده🥴 خلاصه دیگه ننشستیم رفتیم هتل و شب هم روحانی گفت هر کی میترسه واجب نیست بیاد😂😂😂 البته همه ما رفتیم ب جز اون خانومه 🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من هیجده سالم بود ک میخاست واسم خاستگار بیاد و همون شده شوهر ایندم من☺️☺️
تو اشپزخونه نشسته بودم و میخاستم چایی ببرم ما تو خونمون سماور داشتیم اما فک کردم مامانم تو قوری آب گذاشته
خلاصه جوش اومدو من چایی دم کردم بعد از اینکه بردم مامانم گف عزیزم چقد چاییات پر رنگه ، منم گفتم از کتری دم کردم دیگه ک بیچاره زد تو سرش ابروم رف جلو خانواده شوهر
آخه مامانم تو کتری سیب زمینی اب پز بار گذاشته بود واسه همین پر رنگ و بی رنگ و رو شده بود و من کلی خجالت کشیدم🥴🥴😒
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿