#خاطره_نامزدی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اون روز به همسرم گفتم(ناگفته نماند که ما نامزد هستیم) میخوام برم به ابروهام قاب بزنم
گفت چی هست؟🤔
گفتم یه مدل رنگه که به صورت قالب روی ابرو گذاشته میشه و تا مدت کمی هم نمیره. اونم قبول کرد
فرداش قرار بود بریم بازار
رفتیم و برگشتنی تو راه با حالت ناراحتی گفت
خانومی ابروهات خیلی بد شده حتما برو پاکشون کن🙁
گفتم چیرو
گفت اون قابه رو
دیگه ادامه شو نمیگم😂😂
*دقت کنید شوهر من همچین آدمیه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تو مراسم خواستگاریم فقط من و مامان و بابام و داداش ۵ ساله ام بودن و همسرم و پدر و مادرشون
همون جلسه ای که محرم شدیم، از اونجایی که تا اون موقع اصلا چایی نداده بودم، مامانم گفت الان وقتشه چایی ببری😌
منم اول به همسرم و خانوادشون تعارف کردم و اونام کلی ماشالله ماشالله میگفتن😅
من تا پشتم رو کردم بهشون که چایی رو ببرم سمت بابام، چادرم از روی سرم لیز خورد و افتاد زمین😱😱😱😱
اینقدر شوکه شده بودم که اصلا از جام نتونستم تکون بخورم😟😮😶
دیدم بابام داره چپ چپ نگام میکنه با خودش میگه دختر ما رو باش😏😏😑
تازه زیر چادرم یه شومیز سفید و شلوار لی تنگ پوشیده بودم😢😨
شرفم به باد رفتا😭
مامانم مثل برق و باد دوید سمتم و چادرش رو باز کرد تا همسرم و پدرش منو نبینن مثلا😐😐😐😐😐( که البته همسرم بعدا اعتراف کرد که کاملا همه چیو با جزئیاااااات دیده)
بعد اون وسط داداشم بلند گفت خدا رو شکر که موهاش معلوم نشد وگرنه آبروی هممون میرفت😂😂😂
توصیه ام به دختر خانومایی که در شرف ازدواجن اینه که یا به چادرشون کش بزنن
یا چادر لیز سر نکنن یا حداقل زیر چادر لباس مناسب بپوشن😅😅😅
یا قبل اینکه خواستگار بیاد، یه چند روزی با سینی چایی تمرین کنن که اینجوری به فنا نرن😎🤓🤓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_بارداری
ماه هشت بارداری بودم همراه با مادرشوهرم رفتیم حرم آقا امام رضا و یک گوشه نشستیم و نماز و بعد هم قرآن خوندن یک خانوم هم کنارم بود
وقتی باهام صحبت کرد یک لهجه خیلی قشنگی داشت گفت اهل تبریزم
هی ازم سوال میکرد بچه خود مشهدی و چند سالته و از این چیزا مادر شوهرمم در حال قرآن خوندن و یک چشمشم به من و اون خانوم🤨🤨
از آخر خانومه گفت برای پسرم که دانشجوی مشهده دنبال یک دختر میگردم تا دیدمت به دلم نشستی منو میگی ذوق کردم اینقدر نه برای این حرفش برای اینکه جلو مادرشوهرم این حرفو زد و اونم شنيد و مادرشوهر هم چنان در حال قرآن خوندن اما صداشو بالاتر برده بود 😂😂😂
گفتم حاج خانوم من ازدواج کردم و یه تو راهی دارم و چادر رو دادم کنار و نشون دادم شکمم رو بنده خدا کلی معذرت خواهی کرد و گفت اصلا شکمت معلوم نبود دخترم ببخشید و بعد هم پا شد از اونجا رفت و من تو ابرها سیر میکردم تا برسیم خونه به شوهرم جریان رو بگم 😁😁😁😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک روز کل خانواده نشسته بودیم داشتیم یک فیلم آمریکایی میدیدیم
تو یکی از سکانس های فیلم اینا واسه نهار سوپ داشتن میخوردن
خلاصه مامان منم که دل پر داشت از ما که به هیچ وجه سوپ نمیخوریم شروع کرد به غرغر :
که بفرما اینا که آمریکایی ان دارن سوپ میخورن
یعنی شما از این خارجی ها هم بیشترین که سوپ نمیخورین ؟
با همین سوپ خوردن ها آنقدر پیشرفت کردن و...
همین جور که مامانم داشت غر میزد یکهو دیدیم اینا سوپ خوردنشون تموم شد بعد زنه تو فیلم رفت یک مرغ سرخ شده درسته رو از تو فر در آورد گذاشت سر میز😂😂
بعدش که مامانم دید خیلی ضایع شده تلویزیون رو خاموش کرد و گفت این فیلما به درد بچه ها نمیخوره بد آموزی داره😳😳😐😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
یه دیالوگی توی سریال شهرزاد بود
که میگفت:
اگه نمیدونی بدون!
من با تو چیزایی رو پیدا کردم
که هیچوقت تو زندگیم نداشتم،
نمیخوام از دستش بدم...
پس اگه بزاری بری، من تموم میشم!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خواستگار داشتم که مادرش اصلا ازمن خوشش نمیومد اما خودش خیلی سمج بود اینا همسایه خواهرمم بودن بعد مادرشوهرخواهرم فوت شد مادر پسره اومد خونه ابجیم تسلیت بگه و اینحرفا
موقع رفتنش ابجیم گفت برو کفشاشو جفت کن براش احترام بگذار منم رفتم کفشاشو از جاکفشی دربیارم جفت کنم جلوش
در همین حین با حرارت هم داشتم تعارف وتشکر میکردم ازش همینکه دستمو بردم سمت جاکفشی نمیدونم چجوری شد دستم محکم خورد تو صورتش
شترق صدا کرد حالا خونه هم شلوغ بود
صورتش سرخ سرخ شد من داشتم از خجالت میمردم
اونم بدون خداحافظی رفت هرچی ابجیم صداش زد وباهاش حرف میزد جواب نمیداد
بخدا از قصد نبود😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
اگه ازتون دوره و دیر به دیر
میبینیدش بهش بگید :
‹ در کوی تو معروفم و
از روی تو محروم!🙁🌿 ›
#یهنمہدلبری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه روز از بیرون ک اومدم یادمرفت در حیاط رو ببندم..
رفتمتو سالن و کارام کردم احساس کردم ی صدایی از حیاط میاد رفتم دیدم یه خر تو حیاط افتاده شکمشم پاره بوده😢
تشنه بوده اومده لب حوض اب بخوره همونجا تلف شد...
گذشت و مادر من روده اش مشکل داشت و مجبور شد عمل کنه..رفتیم عیادت پسر من ۴ سالش بود تعداد زیادی نشسته بودیم تو سالن پسرم گفتمامانی شکمتو ببینم😂
مادرمم نشونش داد گفت مامانی اوف شده گفت بابایی ببین شکممامانی مثل شکم اون خره پاره اس🙈
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
تو زبان کردی یه تعریفی هست
که میگه:
" دردت وه ناو سقانیلم "
به معنی دردت بیفته تو استخونام :)
همينقدر قشنگ *-*♥️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه روز من و شوهرم نشسته بودیم و چای میخوردیم. و مست عشق هم دیگه😍😍
به هم زل زده بودیم
شوهرم به من گفت ای عشق بی همه چیز من....حالا قیافه خودش😍😘قیافه من👈😠
میگم یعنی چی خجالت بکش
دوباره تکرار کرد تا معنی حرف شو فهمید اینقدر خندید بهش گفتم توهمون نگاه عاشقانه کنی کافیه لازم نکرده به زبون بیاری🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
هر آدمی باید یکی رو داشته باشه که وقتی به خندهاش فکر میکنه حال دلش آروم بگیره...
لطفاً به خودت بگیر : )
🖇💌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_دانشگاه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه بار یادم نیست جزوه یا کتاب از دوستم دستم بود رفتم دانشگاه کلی ناراحت شد چرا نیاوردیش منم گفتم وقت هست تا بعد از ظهر کلاس داریم بین کلاسها میرم میارم خونمون هم نزدیک نبودفقط هم با اتوبوس میتونستم برم
خلاصه رفتم خونه هوا گرم بودیه لیوان آب خنکخوردم بعدش چشمم افتاد به مانتو جدید خواهرمپوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار اتوبوس شدم برگشتم دانشگاه وقتی اومدم پیاده بشم فقط یه بلیط تو جیبم بود، یعنی خاک واقعا خاک...😐
این همه راه رفته بودم خونه آب خورده بودم و نه تنها جزوه نیاوردم بلکه کیفمم جاگذاشتم
خدا را شکر یه بلیط تو جیب مانتو خواهرم بود
البته توجیب خودم هم پول بود هم بلیط
دوستم بنده خدا وضعمو دید هیچی نگفت کرایه برگشتم بهم داد😢😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿