دنیای بانوان❤️
تجربه یک آقا درباره خیانت به همسر خود👇
#تجربه_اعضا
باعرض سلام و خسته نباشید خدمت ادمین
بنده آقایی هستم ۳۴ساله شغل آزاد و همسرم ۳۲ساله شاغل دولتی و مدت ۱۰سال هست ازدواج کردیم و ۱فرزند پسر ۸ساله داریم. مدت آشنایی ما قبل ازدواج مدت ۵سال درهمون دانشگاهی بوده که درس خاندیم و با عشق و علاقه باهم ازدواج کردیم درست هست بنده با وجود عشق واقعی همسرم در دوران مجردی مدام در حال گناه بودم ولی ایشان استقامت و پشتکاری که داشت این رابطه رو حفظ کرد و برای رسیدن به ازدواج با من هرکاری میخاستم انجام داد از پول قرض دادن و دردل کردن و ...
ایشان کاملا محجبه و با ایمان ولی من سست ایمان و چشم چرون هستم .
فقط میخام ی چیزی رو خدمت آقایونی که خیانت میکنند یا درفکر خیانت هستند بگم درسته لذت داره که یکی دیگرو تصاحب کنی ویا نمیدونم کمبودهای خودتو و اونو جبران کنی ولی اینو بدون آخرش همه چیزتو ازدست میدی .
خانم هایی که دچار خیانت شدند با آرامش حق خودشونو طلب کنند شاید همسرتان آدم نیک سرشتی هست دچار اشتباه شده نخاسته دچار شده چرا باید زندگیتو بهم بزنی تلاش کن تا جایی که میتونی ولی دیدی لیاقت نداره ادامه نده بزار دم در خونه تا نصیب آشغالا بشه.
منم خیلی کمبود ها دیدم چه جنسی و چه برخورد ناشایست از سمت خانواده همسر
آغوش گرفتن مرد در هر لحظه از زندگی میتونه مردو به زندگی برگردونه و بوسیدن مرداز طرف خانمش یک انرژی به ایشون میده که بنظرم موفقیت شغلی چنین معجزه ایی نمیکنه .
مردها دوست دارند صاحب زنشون باشند به نوعی خانم خوب رو شکار میدونن.
ما مردها زمانی که باهمیم در مورد بقیه دوستان نظر میدیم وقتی تو خیابون میبینمشون بشدت مقایسه میکنیم .
هنگامی که با همسرتان هستید به خودتون برسید تا دوستاش نگند بدبخت سرش کلاه رفته 😀
خلاصه کلام این که کانال خوبی هست استفاده کنید قدر زندگیتونو بدونید
ودردوستی های مجازی زود اسرار زندگیتونو جلوی مردهای دیگه نریزید .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
خواستگاری دلبرررروووونه👇
۱۸ سالم بود خوب یادمه تو فروردین هوا به جور خاصی ملس بود قرار بود برم خونه دوستم تا برای کنکور که چیزی بهش نمونده بود درس بخونیم
مامانم مسافرت بود قبل رفتن بابا گفت قراره برام مهمان بیاد میشه وسایل پذیرایی را حاضر کنی بعد بری ؟؟
با سلیقه و وسواس میوه و شیرینی را چیدم و گذاشتم روی میز و رفتم
بعد از برگشتم جو خونه تغییر کرده بود
مامان همون شب برگشت با بابا هی پچ پچ میکردن کلافه شده بودم ....
تا اینکه مامان گفت مهمان اون روز بابات استاد بابات بوده و تورو برا پسرش خواستگاری کرده
پامو کردم توی یه کفش که نهههههههه میخوام درس بخونم مامان گفت بابا میگه من با استادم که الان همکار هم هستیم رودربایستی دارم بذار بیان ببینشون بعد بگو نه منم اصراراونهارا دیدم کوتاه اومدم
امااااا روز خواستگاری 😁
رفتیم صحبت کنیم
جووووری پسر مردم را شستم گذاشتم کنار که خودم کف کردم😄😄 تازه اون روز فهمیدم من با خواهر این آقا توی یه مدرسه هم هستیم ☺️
خلاصه جواب رد دادم و فکر کردم تموم شده اما از اون روز به بعد هر روز ایشون میومد دنبال خواهرش دم مدرسه بقول خودش میگه میومدم تورو ببینم مادر فولاد زره😂 منم میدیدمش و از قصد صورتمو برمیگردوندم و مشمئز میکردم خودمو😅
یکسال بعد اون قضیه من پشت کنکوری بودم که بازم اومدن خاستگاریم با خودم گفتم عجب رویی داره این پسر با اون فضاحت اون بار ردش کردم باز میخواد بیاد
خلاصه اومدن ولی نمیدونم چرا اینبار که دیدمش دلم رفت ..😇
بهش جواب مثبت دادم و الان ۱۳ ساله که عاشق منه منم عاشق اون
با دوتا بچه 😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#مریم
#درد_دل_اعضا 🍃(دختریکه با پسرعموش ازدواج میکنه ولی عاشق مردی دیگه میشه و....)
به عمو و بچه هاشم اجازه نمیداد باهامون رفت و آمد کنند.عمو چهارتا بچه داشت دوتا دختر دوتا پسر همه بجز محمد ازدواج کرده بودند.ما به ندرت اونا رو میدیدیم اونا هم از ما خوششون نمیومد.مامانم بنده خدا خیلی سعی کرد نظر بابا رو عوض کنه ک از عمو پول نگیره اما موفق نشد و بابا از عمو پنج ملیون قرض گرفت و چهارتا لنگه النگو مامانم فروخت و داد به اون شخصی ک قرار بود جنس بیاره تا از سودش قسمتی از پول رو برگردونه و عوض اون پول به عمو سفته داد ک سر سه ماه پول رو تمام و کمال به عمو برمیگردونه.بابا هر شب زیر گوش من و مامان و مجتبی میخوند که صبر کنید سه ماه دیگه این موقعهمه چیز میخریم و پول عمو رو پس میدیم.همش بمن می گفت اگه این کار بگیره میفرستمت دانشگاه آزاد.به مجتبی میگفت برات مغازه می زنم ک دیگه کارگری بقیه رو نکنی و به مامان هم میگفت میبرمت سفر و برات طلا میخرم.ماها هم هرشب با این فکر و خیال قشنگ می خوابیدیم.یک ماهی گذشت و خبری از اون شخص نشد اما بابا همش میگفت برمیگرده نگران نباشید.گفته کارش طول کشیده و جنس خوب گیرش نیومده اما برمیگرده.دوماه شدوخبری نشد.بابا نگران بودشبها دیرتر میومد خونه و کلافه بود.به زمین زمان بد و بیراه میگفت.مرتب می رفت در خونه دوستش و سراغ پول و اون شخصی که هیچ وقت نفهمیدیم کیه رو می گرفت اما خبری نبود نه از اون مرد نه از پول.به چشم میدیدیم ک بابا داره پیر میشه از فکر و بی خوابی شبها تا صبح تو حیاط کوچیکمونراه می رفت و قدم میزد و فکر میگرد.میدونستم نگرانه که چطوری پول عمو را پس بده.میدونستم نگران آبروشه.مامان مدام بهش میگفت چقد بهت گفتم و گوش نکردی.تابلاخره اونشببعد از دو ماه و نیم دوستش اومد خونه ما.زدیک یازده شب بود ک زنگ خونه رو زدندمجتبی در را باز کرد و چند دقیقه بعد بابا رفت دم در خونه و ما فقط دیدیم بابا نشست رو زمین و سرش رو گرفت.برای ما که دوماه چشم ب راه بودیم سخت نبود ک بفهمیم چه بلایی سرمون اومده.اون شخص تموم پولهایی ک گرفته بود را برداشته بود و برای همیشه ناپدید شد.بابا و بقیه همه جارا دنبالش گشته بودند اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین هیچ جا پیدا نمیشد.بابا داغون بود و نگران عمو.....هر شب کابوس میدید.میترسیدم بلایی سرش بیاد.سکته کنه یا از دست بره..... کاری از دستمون ب نمیومد شکایتم کردیم بی فایده بود.....بالاخره سه ماه شد.....مامان ب بابا گفتیه مدت برو شهرستان تا خورد خورد پول را جور کنیم و برگردونیم.......
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#اولین_اشنایی 🍃
من تو یک شرکتی کار میکردم که طرح های صنعتی مون رو یک خانمی تو خونه انجام میداد و برامون میفرستاد
تو کارش خیلی ماهر بود ولی من تا حالا ندیده بودمش
یکی دوبار بیشتر خودش نیومده بود همیشه از طریق تلفن و اون موقع ها وایبر بود باهم تماس داشتیم عکس پروفایلشم گل بود من هیچ پیش زمینه ذهنی از ظاهرش نداشتم ولی صدای بسیار دلنشینی داشت بعدم خیلی تیزهوش بود وقتی بهش توضیح میدادم چی میخوام دقیقا همونو تحویل میداد
به ندرت با کسی با اون مهارت کار کرده بودم
به جز اینا شوخ طبعی قشنگی داشت بدون اینکه ذره ای جلف باشه یا بگو بخند بیخود راه بندازه یک نکات ظریفی میگفت که منو به خنده مینداخت
دو سه سالی همینطور از راه دور باهم کار میکردیم من له له میزدم ببینمش ولی هیچی ازش نمیدونستم حتی نمیدونستم متاهل یا مجرد
کسی جز مدیرعامل درست نمیشناختش اونم کسی نبود که من برم ازش بپرسم فلانی کیه چه طوره
خلاصه یک شب من اضافه کاری وایساده بودم تحویل داشتیم همه هم رفته بودن و فقط منو یکی دو نفر دیگه و مدیرعامل بودیم
درم بسته بودم دیدم زنگ میزنن
اونجا همیشه خر بارکش همه من بودم رفتم درو باز کردم دیدم یک دختر ظریف و خوشگل ولی با چوب زیر بغل دم در وایساده گفت با با آقای فلانی کار دارم
همون جا از صداش شناختمش تعجب کردم فکر نمیکردم انقدر جثه اش کوچیک باشه مثل یه دختر چهارده پونزده ساله بود
چیزی نگفتم رفتم کنار اومد تو رفت تا دفتر مدیریت
منم نگاش میکردم با چوب زیر بغل میرفت و یک پاش کاملا رو زمین کشیده میشد
کاخ تصوراتم ازش ریخت پایین نه اینکه مهم باشه معلولیت داره نه ولی اصلا فکر نمیکردم انقدر کوچولو باشه همیشه یه دختر گردن کلفت مردونه تو تصورم بود
وقتی رفت طاقت نیاوردم رفتم تو دفتر مدیرعامل به یه بهانه ای حرف و کشیدم بهش و مطمئن شدم خودش بود بعدم فهمیدم یه نسبت فامیلی داره
خلاصه اومدم بیرون چند روز تو فکر بودم دفعه بعد که زنگ زد گفتم ببخشید من نمیدونستم اون روز شما فلانی هستید وگرنه خودمو معرفی میکردم آخه من درپ براتون باز کردم
خندید و گفت جا خوردی منو دیدی؟
گفتم راستش فکر نمیکردم انقدر جوان باشید
روم نشد بگم انقدر جثه ات کوچیک باشه
خودش گفت بخاطر پام نمیذارم وزنم بره بالا وگرنه نمیتونم با چوب راه برم
از اونجا یکم یخمون شکست باهم بیشتر حرف میزدیم
سر یک پروژه ای مجبور شد حضوری تو شرکت باشه
دورش مثل پروانه بال بال میزدم آخرش خودش فهمید گفت من با این شرایطم نمیتونم ازدواج کنم
بعدها فهمیدم تو تصادف یک پاش و رحمش آسیب دیده بود دکترا گفته بودن امکان نداره بچه دار بشی
سالها باهاش جنگیدم تا رضایت داد ازدواج کنیم میگفت میترسم بهت امیدوار بشم بعد خسته بشی بزاری بری
ولی بهش ثابت کردم رفتنی نیستم
پنج سالی طول کشید تا قانع شد مشکلات زیاد بود ولی با همشون جنگیدیم
وقتی فهمیدم خیلی بچه دوست داره به خواست خودش یه رحم اجاره کردیم
دخترمون عید پارسال دنیا اومد خیلی زنمو دوست دارم خیلی خانمه خیلی با لیاقته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا 🍃(دختریکه با پسرعموش ازدواج میکنه ولی عاشق مردی دیگه میشه و....) به عمو و بچه ه
#مریم
#درد_دل_اعضا🍃(دختریکه با پسرعموش ازدواج میکنه ولی عاشق مردی دیگه میشه و....)
اما بابا اصرار داشت خودش بره پیش عمو و همه چیز را بگه.چیزی برای فروختن نداشتیم بابا هر جای خونه رو نگاه می کرد.چیز با ارزشی برای فروش وجود نداشت.همه میدونستیم عمو زودتر از زمانی که بابا قرار گذاشتن هم سراغ پول رو می گیره.دقیقا همین اتفاق هم افتاد.عمو وزنعمو ک سال تا ماه مارو نمیگرفتند اون شب بی خبر اومدندخونمون.وقتی زنگ در خونه رو زدند مجتبی در رو باز کرد از دیدن عمو و زنعمو تو حیاط همه خشکشون زد.بابا دوید تو حیاط و برادر بزرگش رو دعوت کرد توخونه.مامان هم با زنعمو مشغول خوش و بش شد.من از هیچکدومشون خوشم نمیومد بخاطر همین برای استقبال ازشون از اتاق بیرون نیومدم.احساس میکردم نگاههای زنعمو بهم از بالا ب پایین و از روی ترحم هست.اومدند تو اتاق نشستند منم کنار مامان نشستم.ده دقیقه ک گذشت عمو رو ب بابا گفت: داداش راستش برای گرفتن پنج تومن اومدم اون روز که گرفتی گفتی زودتر هم برمیگردونی اما خبری نشدحالا زن داداشت پول رو میخواد میخوایم اگه بشه برای محمد یه کار و کاسبی راه بندازیم.کی میتونی برگردونی.بابا یکم من ومن کرد و گفت: بزودی. زنعمو یه تابی به گردنش داد و گفت:والا ما به این پول احتیاج داریم.این آقا مهدی با شما رودربایستی میکنه. بدون اینکه حواسم باشه خندم گرفت و زیر لب گفتم: خوبه رودربایستی میکنه.مامان زد تو پهلوم. باباگفت: چی بگم والا دارم سعی میکنم جورش کنم.راستش.....چطوری بگم.شرمنده داداش......فکر نکنم روی تاریخی که گفتم برگردونم.....شرمندم.از اینکه بابا اینطور معذب بودو احساس شرمندگی می کرد کلافه بودودلم میخواست از خونه پرتشون کنم بیرون.عمو گفت: چرا ؟؟؟ چیزی شده؟؟؟ زنعمو گفت: والا ما که روش حساب کردیم آقا مصطفی این جواب نشد....... مامان وقتی دید بابا جرات گفتن نداره گفت: آقا مهدی اون خدانشناسی که قرار بود با پول کار کنه و جنس بیاره نه فقط پول ما رو که پول چند نفر دیگه هم برداشت و رفت. الان یک ماه هست دست آقا مصطفی بنده اما هیچ اثری ازش نیس و آب شده رفته توی زمین.....همین حرف کافی بود تا عمو و زنعمو مثل انبار باروت منفجر بشن و با رگبار کلمات به سمت مامان و بابا حمله ور بشن...
#ادامه_دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشقانه ای به سبک فامیلی👇
من وپسرخاله م از بچگی عاشق هم بودیم...جونمون واسه هم در میرفت...داییم که اختلاف سنیمون زیاد نیست این موضوع رو میدونست..
بابام میگفت تا زمانیکه دانشگاه قبول نشده هیچخواستگاری راه نمیدم..
یادمه تولد۱۷سالگیم داخل باغ مامان بزرگم برگزار شده بود و خلاصه اینکه همه دعوت بودند...
وقتی همه سرگرم بودند،سجاد بهم اشاره داد که دنبالش برم،منم دنبالش رفتم ته باغ...
وای چه جراتی داشتم جلوچشم همه😱😱😱
خلاصه اونجا بهم گفت هستی من دیگه طاقت ندارم میخوام محرم بشیم توروخدا باباتو راضی کن....و از این حرفها...
وای یهو دیدم صدای پا از پشت سرم اومد😱
دایی کوچیکه بود میگفت حواسم بهتون هست که دست از پا خطا نکنید😁😁
من و سجاد کلی ترسیده بودیم..خلاصه اونروز دایی یکساعتی کشیک داد کسی ما رو نبینه که راحت حرف بزنیم...
الانم که یه پسرکوچولوی ۱ساله داریم و کلی کنار هم خوشبختیم😍😍❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_اعضا❣
سلام
من و همسرم روی خیلی از سنت های غلط فامیلی پا گذاشتیم.
در مورد مهریه؛
نمی گم کار راحتیه یا سخته، خود من قبل از اینکه همسرم بیاد خواستگاری رسمی با خانواده ام حرف زدم اتفاقاً یه عده مسخره ام کردن یه عده دلخور شدن یه عده گفتند در آینده پشیمون میشم!
نظر خانواده خودم ۱۱۴ تا بود نظر خانواده همسرم ۷۲ تا ولی نظر خودم ۱۴ تا بود، قبل از رو به رو شدن دو خانواده هم خیلی محکم گفتم چه تضمینی هست فردا من تو زندگی بد نباشم و علل طلاق از من نباشه؟! چرا باید یه پسر یک چک یک میلیارد و صد و چهل تایی بده به من؟! با اندکی قهر و اینکه با هر کس بخوام ازدواج کنم مهریه ام همینه وگرنه ازدواج نمیکنم!
مهریه ام همونی شد که می خواستم:)
و منی که الان خوشبختم❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿