#اولین_اشنایی 🍃
من تو یک شرکتی کار میکردم که طرح های صنعتی مون رو یک خانمی تو خونه انجام میداد و برامون میفرستاد
تو کارش خیلی ماهر بود ولی من تا حالا ندیده بودمش
یکی دوبار بیشتر خودش نیومده بود همیشه از طریق تلفن و اون موقع ها وایبر بود باهم تماس داشتیم عکس پروفایلشم گل بود من هیچ پیش زمینه ذهنی از ظاهرش نداشتم ولی صدای بسیار دلنشینی داشت بعدم خیلی تیزهوش بود وقتی بهش توضیح میدادم چی میخوام دقیقا همونو تحویل میداد
به ندرت با کسی با اون مهارت کار کرده بودم
به جز اینا شوخ طبعی قشنگی داشت بدون اینکه ذره ای جلف باشه یا بگو بخند بیخود راه بندازه یک نکات ظریفی میگفت که منو به خنده مینداخت
دو سه سالی همینطور از راه دور باهم کار میکردیم من له له میزدم ببینمش ولی هیچی ازش نمیدونستم حتی نمیدونستم متاهل یا مجرد
کسی جز مدیرعامل درست نمیشناختش اونم کسی نبود که من برم ازش بپرسم فلانی کیه چه طوره
خلاصه یک شب من اضافه کاری وایساده بودم تحویل داشتیم همه هم رفته بودن و فقط منو یکی دو نفر دیگه و مدیرعامل بودیم
درم بسته بودم دیدم زنگ میزنن
اونجا همیشه خر بارکش همه من بودم رفتم درو باز کردم دیدم یک دختر ظریف و خوشگل ولی با چوب زیر بغل دم در وایساده گفت با با آقای فلانی کار دارم
همون جا از صداش شناختمش تعجب کردم فکر نمیکردم انقدر جثه اش کوچیک باشه مثل یه دختر چهارده پونزده ساله بود
چیزی نگفتم رفتم کنار اومد تو رفت تا دفتر مدیریت
منم نگاش میکردم با چوب زیر بغل میرفت و یک پاش کاملا رو زمین کشیده میشد
کاخ تصوراتم ازش ریخت پایین نه اینکه مهم باشه معلولیت داره نه ولی اصلا فکر نمیکردم انقدر کوچولو باشه همیشه یه دختر گردن کلفت مردونه تو تصورم بود
وقتی رفت طاقت نیاوردم رفتم تو دفتر مدیرعامل به یه بهانه ای حرف و کشیدم بهش و مطمئن شدم خودش بود بعدم فهمیدم یه نسبت فامیلی داره
خلاصه اومدم بیرون چند روز تو فکر بودم دفعه بعد که زنگ زد گفتم ببخشید من نمیدونستم اون روز شما فلانی هستید وگرنه خودمو معرفی میکردم آخه من درپ براتون باز کردم
خندید و گفت جا خوردی منو دیدی؟
گفتم راستش فکر نمیکردم انقدر جوان باشید
روم نشد بگم انقدر جثه ات کوچیک باشه
خودش گفت بخاطر پام نمیذارم وزنم بره بالا وگرنه نمیتونم با چوب راه برم
از اونجا یکم یخمون شکست باهم بیشتر حرف میزدیم
سر یک پروژه ای مجبور شد حضوری تو شرکت باشه
دورش مثل پروانه بال بال میزدم آخرش خودش فهمید گفت من با این شرایطم نمیتونم ازدواج کنم
بعدها فهمیدم تو تصادف یک پاش و رحمش آسیب دیده بود دکترا گفته بودن امکان نداره بچه دار بشی
سالها باهاش جنگیدم تا رضایت داد ازدواج کنیم میگفت میترسم بهت امیدوار بشم بعد خسته بشی بزاری بری
ولی بهش ثابت کردم رفتنی نیستم
پنج سالی طول کشید تا قانع شد مشکلات زیاد بود ولی با همشون جنگیدیم
وقتی فهمیدم خیلی بچه دوست داره به خواست خودش یه رحم اجاره کردیم
دخترمون عید پارسال دنیا اومد خیلی زنمو دوست دارم خیلی خانمه خیلی با لیاقته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا 🍃(دختریکه با پسرعموش ازدواج میکنه ولی عاشق مردی دیگه میشه و....) به عمو و بچه ه
#مریم
#درد_دل_اعضا🍃(دختریکه با پسرعموش ازدواج میکنه ولی عاشق مردی دیگه میشه و....)
اما بابا اصرار داشت خودش بره پیش عمو و همه چیز را بگه.چیزی برای فروختن نداشتیم بابا هر جای خونه رو نگاه می کرد.چیز با ارزشی برای فروش وجود نداشت.همه میدونستیم عمو زودتر از زمانی که بابا قرار گذاشتن هم سراغ پول رو می گیره.دقیقا همین اتفاق هم افتاد.عمو وزنعمو ک سال تا ماه مارو نمیگرفتند اون شب بی خبر اومدندخونمون.وقتی زنگ در خونه رو زدند مجتبی در رو باز کرد از دیدن عمو و زنعمو تو حیاط همه خشکشون زد.بابا دوید تو حیاط و برادر بزرگش رو دعوت کرد توخونه.مامان هم با زنعمو مشغول خوش و بش شد.من از هیچکدومشون خوشم نمیومد بخاطر همین برای استقبال ازشون از اتاق بیرون نیومدم.احساس میکردم نگاههای زنعمو بهم از بالا ب پایین و از روی ترحم هست.اومدند تو اتاق نشستند منم کنار مامان نشستم.ده دقیقه ک گذشت عمو رو ب بابا گفت: داداش راستش برای گرفتن پنج تومن اومدم اون روز که گرفتی گفتی زودتر هم برمیگردونی اما خبری نشدحالا زن داداشت پول رو میخواد میخوایم اگه بشه برای محمد یه کار و کاسبی راه بندازیم.کی میتونی برگردونی.بابا یکم من ومن کرد و گفت: بزودی. زنعمو یه تابی به گردنش داد و گفت:والا ما به این پول احتیاج داریم.این آقا مهدی با شما رودربایستی میکنه. بدون اینکه حواسم باشه خندم گرفت و زیر لب گفتم: خوبه رودربایستی میکنه.مامان زد تو پهلوم. باباگفت: چی بگم والا دارم سعی میکنم جورش کنم.راستش.....چطوری بگم.شرمنده داداش......فکر نکنم روی تاریخی که گفتم برگردونم.....شرمندم.از اینکه بابا اینطور معذب بودو احساس شرمندگی می کرد کلافه بودودلم میخواست از خونه پرتشون کنم بیرون.عمو گفت: چرا ؟؟؟ چیزی شده؟؟؟ زنعمو گفت: والا ما که روش حساب کردیم آقا مصطفی این جواب نشد....... مامان وقتی دید بابا جرات گفتن نداره گفت: آقا مهدی اون خدانشناسی که قرار بود با پول کار کنه و جنس بیاره نه فقط پول ما رو که پول چند نفر دیگه هم برداشت و رفت. الان یک ماه هست دست آقا مصطفی بنده اما هیچ اثری ازش نیس و آب شده رفته توی زمین.....همین حرف کافی بود تا عمو و زنعمو مثل انبار باروت منفجر بشن و با رگبار کلمات به سمت مامان و بابا حمله ور بشن...
#ادامه_دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشقانه ای به سبک فامیلی👇
من وپسرخاله م از بچگی عاشق هم بودیم...جونمون واسه هم در میرفت...داییم که اختلاف سنیمون زیاد نیست این موضوع رو میدونست..
بابام میگفت تا زمانیکه دانشگاه قبول نشده هیچخواستگاری راه نمیدم..
یادمه تولد۱۷سالگیم داخل باغ مامان بزرگم برگزار شده بود و خلاصه اینکه همه دعوت بودند...
وقتی همه سرگرم بودند،سجاد بهم اشاره داد که دنبالش برم،منم دنبالش رفتم ته باغ...
وای چه جراتی داشتم جلوچشم همه😱😱😱
خلاصه اونجا بهم گفت هستی من دیگه طاقت ندارم میخوام محرم بشیم توروخدا باباتو راضی کن....و از این حرفها...
وای یهو دیدم صدای پا از پشت سرم اومد😱
دایی کوچیکه بود میگفت حواسم بهتون هست که دست از پا خطا نکنید😁😁
من و سجاد کلی ترسیده بودیم..خلاصه اونروز دایی یکساعتی کشیک داد کسی ما رو نبینه که راحت حرف بزنیم...
الانم که یه پسرکوچولوی ۱ساله داریم و کلی کنار هم خوشبختیم😍😍❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_اعضا❣
سلام
من و همسرم روی خیلی از سنت های غلط فامیلی پا گذاشتیم.
در مورد مهریه؛
نمی گم کار راحتیه یا سخته، خود من قبل از اینکه همسرم بیاد خواستگاری رسمی با خانواده ام حرف زدم اتفاقاً یه عده مسخره ام کردن یه عده دلخور شدن یه عده گفتند در آینده پشیمون میشم!
نظر خانواده خودم ۱۱۴ تا بود نظر خانواده همسرم ۷۲ تا ولی نظر خودم ۱۴ تا بود، قبل از رو به رو شدن دو خانواده هم خیلی محکم گفتم چه تضمینی هست فردا من تو زندگی بد نباشم و علل طلاق از من نباشه؟! چرا باید یه پسر یک چک یک میلیارد و صد و چهل تایی بده به من؟! با اندکی قهر و اینکه با هر کس بخوام ازدواج کنم مهریه ام همینه وگرنه ازدواج نمیکنم!
مهریه ام همونی شد که می خواستم:)
و منی که الان خوشبختم❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووونه:❣
منم عاشق شدم همون سن۱۵سالگی...
اتفاقا پدرم میگقت نه،چون معتقد بود پول نداره ولی خب پسر معتقدی بود...
اتفاقا بابام گفت که اگر رفتی دیگه برنگرد،بابام خودش پولدار بود ولی حسام وضع مالی درستی نداشت...
باهم زندگیمونو ساختیم..چون معتقد بود و مذهبی...چون زنش رو مثل یک گوهر میدید نه وسیله...چون خداشناس بود...
دخترهای کانال اگر مردی خداشناس باشه مطمئنا زن دوستم میشه،احترام سرش میشه...
الان یه پاساژ بزرگ توی شیراز به نام آقای ماست😊😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا🍃(دختریکه با پسرعموش ازدواج میکنه ولی عاشق مردی دیگه میشه و....) اما بابا اصرار د
#مریم
#درد_دل_اعضا🍃(
عمو و زنعمو اجازه نمی دادند بابا حرفی بزنه مدام بهش سرکوفت میزدن.عمو گفت: عجب بی عقلی هستی پول بی زبون رو دادی دست کسی که حتی نمیشناسی تو کی میخوای عاقل بشی این وضع زندگیته این وضع زن و بچته....مامان پرید وسط حرفش و گفت:وضع ماخوبه آقا مهدی...ماراضیم زنعمو با عصبانیت گفت: بایدم راضی باشی مونس خانم شوهرت پول مردم رو به باد داده میخوای راضیم نباشی.من نمیدونم باید پول مارو سر وقت برگردونید.انقدر گفتند و داد و فریاد کردند تا بابا از کوره در رفت و دعوا شد.اونشب دعوای بدی بین بابا و عمو اتفاق افتاد.ک تهش عمو گفت اگه پولش رو سروقت بر نگردونیم سفته ها رو میذاره اجرا.بعد از رفتنشون من و مجتبی هر کدوم به یک گوشه خزیدیم و حرفی نزدیم.اما مامان بابت سرکوفت ها و حرفهایی ک شنیده بود خودش برای خودش اشک میریخت و گریه می کرد.بابا همش راه می رفت و به اون آدمی ک حتی نمی شناختیم نفرین می کرد.دلم می خواست بهش بگم پدر من پول بی زبون مردم رو چطوری دادی دست آدمی که حتی یکبار از نزدیک ندیدیش.چیزی برای فروش نداشتیم و کاریش نمیشد کرد.مامان یک پلاک داشت بازش کرد و داد به بابا و گفت برو بفروشش و یه بخشی از پول رو بده.بابا ک به پلاک نگاه کرد گفت:مونس من پلاک یادگار مادرت رو نمیفروشم.....بالاخره یه اتفاقی میفته مگه نگفت میندازه زندان بذار بندازه حداقل از شرمندگی شما نجات پیدا میکنم با این زندگی.....مامان عصبانی نگاش کرد و گفت: حرفای اونا رو تکرار نکن.مگه زندگی ما چه مشکلی داره؟؟ برای هر کسی ممکنه بیفته....بابا گفت: ولی من پلاک تورو نمیفروشم....اونشب به هر بدبختی بود صبح شد و من راهی مدرسه شدم.برعکس هر روزپریشون و بهم ریخته بودم چیکار میکردم.احساس میکردم خیلی چیزا با این اتفاق ممکنه تغیر کنه و بهم بریزه.تو خودم بودم و ب خودم لعنت میفرستادم که جز درس خوندن کار دیگه ای بلد نیستم که پدرم رو از این منجلاب بکشم بیرون.یک هفته ای گذشت و خبری از عمو نبود.بابا در به در وام بود که بتونه بخشی از پول رو برگردونه اما هیچی وام گرفتن دردسر خودش را داشت و بابا نه ضامن داشت نه سپرده.مامان سعی می کرد از این طرف و اون طرف کمک بگیره اما پول کمی نبود ک با این مبلغ ها حل بشه.ده روز گذشت تا عمو با پسر بزرگش اومد در خونمون و سراغ پولش رو گرفت. هر چی بابا می گفت هر کاری کرده به بن بست خورده و نتونسته پول رو جور کنه عمو و پسرش می گفتند پول رو میخوان....
#ادامه_دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_اعضا❣
سلام بابای من خیلی متعصب بود
این تعصبش هم فقط برای دختراش بود
برادرم جلوی چشم ما هرکاری میکرد ولی بابام هیچی نمیگفت
میگفت مرد تا خراب نشه آباد نمیشه اونوقت ما ها جرات نداشتیم نفس بکشیم
شونزده هفده سالم بود اون موقع تلوزیون سریال خط قرمز و نشون میداد خیلی بین ما دخترا محبوب شده بود از تو مجله من عکسای بازیگراش و دراورده بودم تو کیفم لای یکی از دفترا نگه میداشتم
یه روز نمیدونم سر چی برادرم رفت سر کیفم این عکسها رو پیدا کرد نامرد همه رو هم رفت داد به بابام یک کتک حسابی خوردم اگه مامانم نبود استخوانم و میشکست
سر ماهم نمیدونم از کجا یه خواستگار پیدا شد گفت آسمون بیاد زمین باید زن این بشی وگرنه تو باغچه چالت میکنم
گریه ها و زاری هامم اثری نداشت به زور منو فرستاد خونه شوهر
من تا شب عروسی حتی درست ندیده بودم خواستگارم کیه
هم محدودیت داشتم هم اینکه از این ازدواجم دلم خون بود
همسرم ده سال ازم بزرگتر بود کله اش جا به جا موهاش ریخته بود با اینکه بیست و هفت سالش نمیشد چون از بچگی خودش کار کرده بود و زحمت کشیده بود قیافش مثل مردای چهل ساله بود
نه من نه اون نتونستیم اون فاصله عظیمی که بینمون بود و رد کنیم و بهم نزدیک بشیم
من ازش بدم میومد مخصوصا که دخترای فامیل مسخره ام میکردن
کم کم از سر بچگی و حماقت با یه پسری دوست شدم بدجوری عاشق و شیفته اش بودم کارم شده بود شبانه روز براش نامه های عاشقانه نوشتن
میرفتم نونوایی سر راه مینداختم جلوش برگشتنی جوابشو برمیداشتم
گاهی هم موقعیت جور میشد از تلفن خونه بهش زنگ میزدم
هیچ وقت موقعیت جور نشد باهم بیرون بریم ارتباطمون بیشتر اینجوری بود
کم کم تو نامه هاش مینوشت که بذار شوهرت نیست بیام خونتون من قبول نمیکردم هم وحشت همسایه ها رو داشتم هم اینکه از خیانت به اون شکل میترسیدم نمیتونستم قبول کنم
یکبار گفت عکس بی حجابت و بده بازم اولش قبول نکردم ولی قهر کرد جواب نامه هامو نداد
وقتی قهر میکرد جونم در میرفت از ناراحتی
میگفت میخوام به مامانم نشونت بدم بعد طلاقت بیام خواستگاری
اخرش خر و خام شدم یه عکس که با تاب و شلوار لی بودم براش فرستادم
بعد اون کم کم تهدیداش شروع شد
حالا شما فکر کنید من بخاطر دوتا عکس هنرپیشه به اون روز افتاده بودم اگه لو میرفت که دوران متاهلی دوست پسر دارم و نامه و عکس میدم بهش چه بلایی به سرم میاوردن
خیلی تهدید کرد هر روزم شده بود گریه و التماس به خدا
هزار بار خواستم تسلیمش بشم باز نتونستم تمام عشق و علاقم از بین رفته بود
شوهرمم فهمیده بود یه مشکلی دارم ولی ما اصلا نمیتونستیم باهم حرف بزنیم به جز برای غذا و رابطه و خرید خونه با من حرف دیگه ای نمیزد
یک شب پسره نامرد گفت یا فردا در خونت و باز میکنی یا شب میام زنگ خونت و میزنم به شوهرت میگم
نمیدونم تو قلبم چی احساس کردم گفتم خدایا خودمو سپردم دست خودت نجاتم بده
شب عوضی اومد در خونه زنگ درو زد پاکتی که توش نامه ها و عکس بود انداخت دم در رفت
میدونست اگه شوهرم خونه باشه همیشه اون درو باز میکنه
شوهرم رفت و پاکت به دست اومد تو بدون حرف دست کرد تو پاکت اول عکسمو دراورد یکی یکی نامه ها رو خوند
منم مثل گوسفند قربونی نشسته بودم نگاش میکردم
همه رو خوند لباس پوشید رفت دم در گفت این پسر کیه
صداشم خیلی خونسرد بود فقط یک کلمه گفتم بهش رفت دو سه ساعت بعد اومد
میتونستم تو این فاصله در برم ولی نشستم سرجام و فقط از خدا کمک خواستم
وقتی اومد جلو روم تمام نامه ها و عکس و سوزوند گفت دیگه اون پسر اذیتت نمیکنه به کسی هم چیزی نمیگه منم نمیگم
به جای اینکه دعوام کنه معذرت خواست که اومده خواستگاریم گفت نمیدونستم انقدر ازم بدت میاد حالا هم هرکار بگی همون کارو میکنیم طلاق میخوای طلاقت میدم میخوای بمون همینجا مثل خواهرم زندگی کن
خدا شاهده با حرفش و کارش جوری شرمنده ام کرد که تا صبح تو بغل خودش گریه کردم
موندم سر زندگیم عاشقش شدم تمام فاصله ها رو دوتایی از بین بردیم
الان بیست ساله اگه صدای نفسشو نشنوم خوابم نمیبره تا صبح هزار بار خدا رو شکر میکنم که وقتی تسلیم رضاش شدم معجزه کرد تو زندگیم
همسرم به قدری ادم خوبیه که از اون شب حتی یکبارم به روم نیاورد چه کار کردم اجازه هم نداد من راجع بهش صحبت کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا🍃( عمو و زنعمو اجازه نمی دادند بابا حرفی بزنه مدام بهش سرکوفت میزدن.عمو گفت: عجب
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه شب عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا🍃( عمو و زنعمو اجازه نمی دادند بابا حرفی بزنه مدام بهش سرکوفت میزدن.عمو گفت: عجب
#مریم
#درد_دل_اعضا🍃(مریم دختریکه شب عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....)
عمو همچنان ادامه میداد؛این دوتا برادر همچنان باید برادریشون ثابت بشه.آقا مهدی آقا مصطفی من یه پیشنهادی دارم.البته میدونم ک شما صلاح بچه هاتون رو بهتر میدونید اما دلم نمیخواد چند صباح دیگه که سرم رو گذاشتم رو زمین و مردم روم نشه تو روی برادم نگاه کنم.من همین الان آقا مصطفی دخترت رو برا پسر کوچیکه آقا مهدی خواستگاری میکنم.دلم میخواد این وصلت دو برادر رو دوتا خونواده رو بهم نزدیک کنه.اتاق دور سرم می چرخید چی میگفت این پیرمرد همه هاج و واج نگاش میکردند.نگاه کردم به محمد صورتش قرمز و برافروخته بود.مشتش رو گره کرده بود.میدونستم بهم علاقه ای نداره منم بهش علاقه ای نداشتم اصلا نمیخواستم ازدواج کنم هزارتا برنامه و آرزو داشتم.چرا کسی حرف نمیزد؟؟چرا همه سکوت کرده بودند؟؟ زنعمو همیشه حرف میزنه منتظر بودم یک کلمه از دهنش بیرون بیاد اما با اینکه عصیانیت از چهره میبارید نگاه غضبناک عمو باعث میشد ساکت بمونه. محمد بلند شدو گفت: ببخشید با اجازتون من میرم تو حیاط.باباش صداش کرد و گفت: بشین سرجات.ب مامان نگاه کردم با التماس نگاه کردم آینده من تو اون خونه مشخص بود کنار مردی که هیچ شناختی ازش نداشتم از خودش و خونوادش بدم میومد..مامان آروم و با ترس گفت:خان عمو نمیشه برای بچه ها.....خان عمو گفت: یعنی حرف من حرف نیست؟؟ یعنی من باشما دشمنم..پس چرا به من گفتید که بیام؟؟بابا گفت: اختیار دارید شما بزرگی مایید.هرطور صلاح بدونید.من به عنوان پدرش و بزرگترش موافق حرفتونم.چشم.....از بابا ناامید شدم و برگشتم سمت عمو وبهش ملتمسانه نگاه میکردم و فقط تو دلم خدارو صدا میکردم که عمو گفت: منم راضیم.خان عمو گفت: خب خدارا شکر.دوبرادر دوباره بهم گره خوردند...دیگه نمیشنیدم چی میگن.اشکام از چشمام میچکید روی چادری که سر کرده بودم.این دیگه چه بخت و اقبالی بود؟؟ خدا لعنتشون کنه من فقط باید تاوان پس میدادماین وسط.گناه من چی بود. به محمد نگاه کردم سرش بایین بود و خیس عرق.دلم براش میسوخت نمیدونستم کس دیگه ای را دوست داره یانه؟ انگار که متوجه نگاهم شده باشه برگشت سمتم و بهم زل زد.از نگاهش ترسیدم و سرمو انداختم پایین نمیدونم شاید فکر میکرد که من خوشحالم.اونشب قرار شد عمو دیگه سراغ پولش رو نگیره تا هر زمانی که بابا داشت و تونست و بهش برگردونه. حتی قبول کرد که ماه به ماه یک مبلغ جزئی رو بگیره و وقتی همه پول رو گرفت سفته ها رو پس بده.وقتی مهمونا رفتن من یه گوشه اتاق نشستم و زل زدم به دیوار.....مامان اومد سمت بابا و گفت: چیکار کردی؟؟ میگفتی دختر نمیدم؟؟؟ دخترت را میخوای بفرستی خونه مهدی؟
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿