eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام گلی خانم.🌺 با تشکر از کانال خوبتون.🌷🍃 در مورد چالش خونه تکونی یه سوال داشتم لطفا تو کانال بذارین هر کی بلده جواب بده🙏 ما دکوراسیون خونه رو کمی تغییر دادیم. جای سوراخ میخ و پرده روی دیوار خیلی تو چشم هست.جای سوراخ رول پلاک ... برای گچکاری و رنگ هم چون خیلی کمه بصرفه نیست که کارگر و رنگار بیاریم. بنظرتون چه راهکاری وجود داره؟🤔 لطفا دوستان اگر میدونید راهنمایی کنید🙏💐💐💐💐💐💐💐💐 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام در رابطه با خانم کانالمون که گفتن حاجتم برآورده نمیشه عزیزم این حرف ونزن مطمئن باش جوابتو میدن شاید صلاح نیست الان به حاجتت برسی هر موقع خودشون صلاح بدونن حاجت میدن من خودم وقتی دخترم بعد چند سال حامله. شد دوقولو کرنا گرفت سقط کرد دوباره چقدر نذر ودعا دست به دامن امامان بعد چند سال دوباره حامله شد این دفعه قلب بچه تشکیل نشد بازم رفت سقط کرد بازم ما نا امید نشدیم این دفعه بعد یک سال حامله شد بچه 6 ماهه شد رفت سونو گفتن توده توریه بچه است باید سقط بشه این دفعه اومدم متوسل به امام جواد شدم امام رضا و به جان جوادش قسم دادم مواظب نوه ام باشه نماز توسل به امام جواد خوندم بابای بچه وما نذاشتیم بچه رو سقط کنن دخترم گریه می کرد می گفت من بچه مشکل دار نمی خوام خلاصه دوهفته زودتر بردن بچه رو بر داشتن چون فشارش بالا رفت خدارو شکر پسر کاکل زری عزیزی بدنیا آورد الان 50 روز داره هیچ مشکلی نداره خدارو شکر ضمنا اوایل حاملگی نگفتم تهدید به سقط بود یکسر زیر سرم استراحت مطلق خودم چند ماه یکسر کنارش بودم ولی الان خدا رو شکر می کنم که زود نا امید نشدیم ونذاشتیم بچه رو سقط کنن عزیزم نا امید نشو این دفعه متوسل به امام جواد بشو ونماز توسل به امام جواد بخون مطمئن باش حاجتتو می گیری از صحبت‌ها معلومه قلب پاک ومهربونی داری الهی بحق علی اصغر امام حسین بزودی حاجت روا🙈 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii آخه نفرین من ب کجا میرسه
سلام. ممنون میشم پیاممو بزارین🌹 دلم خیلی گرفته میخوام اینجا دردل کنم شاید یکم سبک بشم اگرخواستین نصیحت کنین یا هرچی عیب نداره فقط سرزنشم نکنین به خانوادم هم توهین نکنین لطفا چون به اندازه کافی دلم گرفته😔 پریشب یه حرف و بحث خیلی معمولی که اصلا دعوا هم نبود اخه اینقدمهم نبود که بخواد دعوایی بخاطرش بشه( قبلش اینو بگم که یه بار دیگه کتکم زد زنگ زدم برادرش اومد باهاش صحبت کرد. بعدش اومد عذرخواهی کرد  اصلا حرفی مخالف  حرفش باشه. فوری بهم میگه . تو خر کی هستی و ......) بعدش رفتم تو اتاق اومد دنبالم و تا میتونست کتکم زد چنان میزد تو سرم که باضربه هاش میخوردم زمین  تمام تنم بخاطر کتکش درد میکنه  هیچ جای سالمی ندارم که درد نکنه پدرم فوت شده صدبار فحشم داده😭😭😭 بعدش رفت یه کارد از اشپزخونه اورد و گلومو گرفته بود و تهدید میکرد که بکشمت  شکمت و پاره کنم  منم کاری از دستم برنمیومد چی میگفتم 😔😔 خلاصه اینکه دعوا تموم شد و دیروز زنگ زدم به یه مشاوره که قبلا اینجا بچه ها شمارشو گذاشته بودن1480. با مشاور صحبت کردم گفتم که الان دارم برا استخدامی درس میخونم.  خانوادمم فعلا از جریان چیزی نمیدونن. قبلا یه ازدواج هم داشتم اصلا راضی نمیشن که بخوام طلاق بگیرم میگن ابرومون میره و از این حرفا مشاور گفت فعلا اقدامی نکن درستو بخون انشالا که قبول بشی و دستت تو جیب خودت باشه کتک خوردن بهتر از طلاق گرفتن نیست میگفت اگر دوباره کتک کاری کرد به 123زنگ بزن الان اینقد ذهنم درگیره که یادم نیست گفت کی هستن. ولی گفت که میان  همونجا و برات تشکیل پرونده میدن  اونوقت  برا طلاق اقدام کن گفت مشاور حقوقی هم داریم میتونی با  اونها مشورت کنی الان فقط فکرم اینه که قبول بشم برام دعا کنید که قبول بشم 🙏 اینا رو گفتم که حداقل با کسی صحبت کرده باشم دوروزه اشکم بند نمیاد اگر واقعا موضوع این بود که من خیانت کردم یا کار خلاف شرعی انجام داده بودم دلم نمیسوخت از این دلم میسوزه بخاطر هیچی باید اینجوری زیر دست و پای یه وحشی کتک بخورم الان شاید بگین چرا نفرین نکردم یا حرفی بهش نزدم اخه نفرین من به کجا میرسه 😭 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii زندگی رو باید زندگی کرد
سلام گلی عزیزم اینو می‌نویسم برای هممممممه ی دختران،همسران ومادران کانالمون خواهرای گلم من قبلاً با همسرم اصلا رابطه ی خوبی نداشتم همیشه خونه مادر ایشون بودیم هیچ وقت نمی‌تونستم باهاش صحبت کنم وحرف دلمو بگم هیچ کجا نمی‌تونستم تنها برم باید با خواهر شوهر هام میرفتم اگه در خونه رو میزد چند ثثثثانیه دیر باز میکردم کل خونه رو میگشت وکلللللللی مشکلات دیگه اما خدا کمکم کرد با خانم مرضیه کشوری تو ایتا آشنا شدم صحبت های ایشون تو کانالشون منو خیییلی تغییر داد ایشون میگن زندگی یاد گرفتنیه من یکی از دوره خاشون رو شرکت کردم مادران ما خیییلی چیز هارو به ما یاد ندادن حالا به هر دلیلی یا نمی‌دونستن یا..... سوره مزمل وغسل اویس قرنی خیییلی روی رفتار همسرم تاثیر گذاشت. خواهرای گلم الان روی صحبتم با خانوم‌هایی هست که در زندگیشون مشکل فراوان دارند واقعا زندگی یاد گرفتنیه چرا یاد نمیگیرین؟؟ روی صحبتم با خانمهایی هست که می‌خوان همسرشان برای خودشون باشه من مشکل جنسی داشتم وروم نمیشد برم دکتر همسرم سالها به من خیانت کرد دوسال پیش به دکتر زنان مراجعه کردم از اون موقع همسرم آروم شده خانوم گلی که میگی همسرم میگه صبحانه آماده نمیکنی این بهونه رو ازش بگیر همسرتون که راه انداختی یه حال وپذیراییتو مرتب کن برو تو اتاقت تا ظهر بخواب خانومی که میگی حوصله ندارم دنبال درمونت باش انواع دکترها برو تا مشکلت حل بشه خواهران گلم بلند شید چهار تا کتاب در مورد همسرداری بخونید چهار تا دوره شرکت کنید یاد بگیرید چطور از همسرتون دلبری کنید به خدا هزینش اندازه یه مانتو نمیشه.. به خودتون رحم کنید دلم میسوزه بعضی از پیام ها رو میخونم مگه ما چند بار حق زندگی داریم که با ندونم کاری به فنا بدیم. الان من دارم خیلی چیزها به مادرم یاد میدم. خانومی که شوهرش تو مشتشه سیاست بلده،شما بلد نیستی؟؟؟ خوب جان من تلاش کن ویاد بگیر. بعضی مردها مرض خیانت و بوالهوسی تو وجودشونه کاریشون نمیشه کرد ولی خانومی که احساس می‌کنی همسرت ته دلش ازت راضی نیست یه تلاشی بکن بلند شو برای زندگیت بجنگ.یاد بگیر با همسرت چطور برخورد کنی. من عقلم نمی‌رسید پیش شوهرم بخوابم وازش سوا نشم یعنی برام مهم نبود یه شب دیدم خونه مادر شوهرم بودیم جاریم با مادرش اینا تو اتاق خواب بودن به زور یه جا براشوهرش باز کرد شوهرش برد پیش خودش🥳🥳 منم ازاون موقع یاد گرفتم. به جای نالیدن وفکرای بی خودی جاری و خواهر شوهر و همسایه فکرای مثبت کنید سوره طلاق ومزمل بخونید کتاب بخونید تو خونه عود روشن کنید صبح زودتر از همسری بلند بشید یه کم آرایش یه صبحانه خوش مزه ولو یه نون پنیر😉 آقایون کانال که از همسرت ناراضی هستی دوتا کتاب یا دوتا دوره بخر بهش هدیه کن☺️😃💪 زندگی را زندگی باید کرد. ببخشید طولانی شد. منم باشم مادر یه فرشته❤️❤️❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام به ناز گل عزیز و تمامی اعضای گروه شوهر من موقعی که مجرد بودن یه زن صیغه ای داشتن و از اون زن دوتا بچه دارن که بچه هاش پیش مامانشون هستن و حالا من نمیدونم که این بچه ها از پدرشون ارث میبرن ؟ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii (قصه زندگی پرفرازونشیب بانویی ازدیارجنوب)
عنوان داستان:  🪸 قسمت اول (قصه زندگی پرفرازونشیب بانویی ازدیارجنوب) با سلام خدمت مدیر و اعضای محترم کانال .. دبیر ادبیات از زیبایی پرهای طاووس و از عجب و غرور کاذب آدمها میگفت. بی اختیار بغض کردم و با یادآوری حرفهای پسرخاله ام وحید،قلبم فشرده شد.هفته گذشته بعد از سالها آنهم به اجبار بابا و مامان به خونه تنها خاله ام که سه پسرجوان دارد،رفتیم .برای گریز از جمعی که میانشان معذب بودم،به بهانه شستن ظرفها توی آشپزخونه رفتم. وحید با پررویی و وقاحت تمام ،سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:چشم و ابرو و اندام قشنگی داری،حیف که با اون خال کنار لبت حال نمیکنم.پسرک خودشیفته ی مغرور با حرفش رسما منو باخاک یکسان کرده بود. خداخدا می کردم هرچه زودتر از خونه خاله بیرون بزنیم.این هم از بدشانسی و بد اقبالی من بود که از بدو تولد، توده گوشتی زشت و بدترکیبی مهمان ناخوانده صورتم شده بود.توده ای که به قدر یک نخود ،رشد کرده بود و همین باعث شده بود برادرانم و اطرافیان،منو نخودی صدا کنن.کاش می فهمیدن با هر بار نخودی صدا زدنم چه برسر روح و روان من می آورن.به مرور از حضور توی جمع فامیل امتناع می کردم و به محض اومدن اقوام،به اتاق تنهایی ام پناه می بردم .توی مدرسه،تاب نگاه تمسخرآمیز دانش آموزان رو نداشتم و زنگ های تفریح توی کلاس می ماندم تا از آزار و تمسخر بچه ها در امان باشم.شبهای زیادی رو با چشمان اشکی و خیس صبح کرده بودم. گاهی خدا رو بابت خلقتم سرزنش می کردم و مدام خودم رو با دختران فامیل و هم سن و سال هایم مقایسه میکردم .چرا ازمیان این همه دختراین توده گوشتی چندش و زجرآور نصیب من شده بود.از نگاه کردن به آینه نفرت داشتم و با هر بار دیدن توده گوشتی کنار لبم،عذاب می کشیدم. شب عید بود و بابا از عمه ها و عموهام برای شام دعوت گرفته بود.ناخواسته نگاهم روی هانیه دخترِ عمو مهدی،نشست که برای جلب توجه پسرهای عمه، جلوی آینه درحال خودآرایی بود.اسرا دخترِ عمو محمود، برای میعاد غش و ضعف میرفت و هانیه از تیپ معرکه وچهره جذاب معراج تعریف می کرد.هانیه به بهانه پذیرایی از مهمانها توی حیاط رفت.گویا معراج او رو به خاطر آرایش زننده و لباس بی در و پیکرش شماتت کرده بود و او حرصی و نق زنان به اتاقم برگشت.اسرا پوزخند زنان رو به هانیه گفت: بیخود دلت رو صابون نزن.اون آقا مهندس اخمو به عمه گفته با دخترای فامیل وصلت نمی کنه.هانیه که حرف اسرا به مذاقش خوش نیومد،رو ترش کرد و ازاتاق بیرون رفت.دوراز چشم اسرا، یواشکی پرده رو کنار کشیدم و پسرهای عمه رو رصد کردم.میعاد درحال چت با گوشی موبایلش بود و معراج  که با جذبه تر و خوش تیپ تر به نظر میرسید،کنار عمو و برادرهام طاهر و طاها درحال گپ و گفت بود.مثل همیشه توی اتاقم ماندم و بیرون نرفتم.اوضاع مالی نسبتا خوبی داشتیم اما تمام درآمد بابا برای طاهر و طاها بود.با اینکه هر دو متاهل و مستقل بودن، بذل و بخشش بابا همچنان برای آنها بود. انگار نه انگار من هم حضور فیزیکی داشتم و مثل پسرهای دردانه اش نیازهایی داشتم.تنها امیدم مادربزرگ پیرم بود که هرماه یواشکی مبلغی پول بهم میداد.هربار که به خاطر ناعدالتی و تبعیض میان من و برادرانم،به مامان و بابا اعتراض میکردم، طاهر میگفت: خدات رو شکر کن اجازه دادیم ادامه تحصیل بدی.کدوم دختری توی این طایفه تونسته به دبیرستان راه پیدا کنه؟اگه درس ومشقت خوب نبود،هرگز اجازه نمیدادیم به مدرسه بری.البته که حرف زدن با این جماعت بیسواد و کوته فکر بی فایده بود و من سکوت رو ترجیح می دادم. یه روز تصمیم گرفتم بامشاور دبیرستان صحبت کنم .از دردی که سالها روی دلم سنگینی میکرد،برایش گفتم .با راهنمایی مشاورم تصمیم گرفتم به پزشک متخصص پوست و مو مراجعه کنم. 🪸....
از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان:  🪸 قسمت دوم همراه صمیمی ترین دوستم ،ریحانه پیش پزشک متخصص که آقایی نسبتا مسن بود،رفتیم.پزشک بعداز معاینه و وارسی کامل اون توده گفت: با عمل جراحی میشه این توده گوشتی رو برداشت ولی جای توده بسیار حساسه و احتمال میدم عصبهای چهره تون آسیب ببینه .من توصیه می کنم وقتی هیجده سال تمام شدید،این کاررو انجام بدید.نور امیدی توی دلم تابید و با شور و اشتیاقی وصف نشدنی ازمطب بیرون رفتم .بعدازاون روز تمام پولهای توجیبی ام رو برای عمل جراحی ام پس اندازمی کردم.از اونجایی که شاگردممتاز دبیرستان بودم،گاهی بچه مایه دارها رو درس می دادم و به دور از چشم بابا و مامان از آنها پول می گرفتم.سال آخر دبیرستان بودم و بیصبرانه درانتظار پایان سال تحصیلی وهیجده سالگی ام بودم.با معدل بالا توی امتحانات خردادماه قبول شدم وشب بعداز رفتن طاهر و طاها همین که بابا و مامان تنها شدن، فرصت رو غنیمت شمردم و از تصمیمم برای عمل جراحی گفتم .برخلاف انتظارم،هر دو به آنی مخالفت کردند.آنقدر اهل خرافات بودند که اون توده گوشتی بدترکیب رو ،نشانی از طرف خدا میدونستن و معتقدبودن توی کار خدا نباید مداخله کرد و با گفتن خدا قهرش میگیره و بلایی سرت میاره،سعی داشتن منو از تصمیمم منصرف کنند.در واقع همه اینها بهانه ای بیش نبود و بابا نمی خواست برای عمل جراحی ام هزینه کنه.اما من عزمم رو جزم کرده بودم و چند روز بعد به بهانه رفتن به کتابخانه ،همراه ریحانه به مطب پزشک رفتم و با انجام عمل جراحی نفس گیر و پر از استرس، بعداز سالها از شر اون توده و بهتر بگویم کابوس، آسوده شدم.هر چند بابا و مامان کلی سرزنشم کردن. با گذشت دوسه هفته ،دیگه ردی از زخم توی صورتم دیده نمیشد.دوشی گرفتم و پرذوق مقابل آینه نشستم و خیره صورت زیبا و بی نقصم شده بودم .شاید هم اون توده گوشتی تمام زیبایی صورتم رو گرفته بود.نتایج کنکور سراسری اعلام شد و با رتبه ای عالی توی رشته مهندسی معماری پذیرفته شدم.به اصرار ریحانه،برای اولین بار به سالن زیبایی رفتم و بامرتب کردن و برداشتن یک رج از ابروهای مشکی و کشیده ام زیبایی ام دو چندان شده بود.به مرور اعتماد به نفسم بالا رفت و دیگه از حضور توی جمع و رویارویی با جنس مخالف،ترس و واهمه نداشتم.بدون شک اگر دانشگاه سراسری قبول نمیشدم،بابا هرگز با ادامه تحصیلم موافقت نمی کرد.با این وجود مادربزرگ مثل گذشته هوام رو داشت و هربار که به دانشگاه میرفتم پول ناچیزی برای رفت وآمد بهم میداد .ترم آخر دانشگاه بودم.بعداز رفتن طاهر که بشدت متعصب بود، آرایشی لایت روی صورتم انجام دادم و کوله ام رو برداشتم تا به دانشگاه برم.همین که در رو باز کردم معراج با قامت بلندش مقابل چشمانم نمایان شد.هاج و واج خیره ام شده بود.آخرین باری که با او چشم توچشم شده بودم،کلاس پنجم ابتدایی بودم.گرچه هر وقت به خونمون میومد،یواشکی و از پس پرده او رو نگاه می کردم.سلام و بفرمایی گفتم و تندی نگاه گرفتم و منتظر ماندم تا داخل شود و او متعجبانه انگار که مردد باشه اسمم رو صدا زد.-نجلا؟فکرش رو نمی کردم بعد از این همه سال،معراج منویادش بیاد.سرخ شده از خجالت با اجازه ای گفتم: و او با سماجت پرسید؛جایی میخواستی بری؟-میرم دانشگاه.-خودم میرسونمت.-ممنونم.خودم میرم.پشت رل نشست و با لحنی دستوری و جدی گفت: -سوار شو .برای اولین بار کنارپسرعمه خوشتیپ و باجذبه ام می نشستم.نمیدونستم روی صندلی جلو باید می نشستم یا صندلی عقب؟خدا روشکر درسمت شاگرد رو باز کرد واز بلا تکلیفی بیرون اومدم.دروغ چرا کمی معذب بودم و استرس داشتم و او سکوت میانمان رو شکست و از رشته دانشگاهیم و از روزها و ساعات تعطیلی کلاسهایم سوال کرد و بابت ادامه تحصیلم ابراز خرسندی کرد.جای تعجب نبود. توی اقوام پدری، اولین دختری بودم که تحصیلات دانشگاهی داشتم.معراج ماشین رو جلوی درب ورودی دانشگاه متوقف کرد.تشکر کردم واو بوقی به نشانه خداحافظی زد.برگشتنی باران شدیدی می بارید و من توی ایستگاه منتظر تاکسی بودم.عرفان سلیمی یکی از همکلاسیهام درب ماشینش روبرام باز کرد و خواهش کرد سوار ماشینش بشم.تشکر کردم و همزمان نگاهم روی معراج نشست که بوق زنان بهم اشاره کرد.جا خورده از حضور معراج ، از عرفان تشکر کردم و سوار ماشین معراج شدم و سلام کردم. لحنش مثل صبح نبود و اخمی کمرنگ میان پیشانیش نشسته بود. ناخودآگاه ترسیدم و با بند کوله ام ور رفتم.با حفظ اخمش نگاهی به عرفان و ماشین شاسی بلندش انداخت و پرسید؛-این یارو کیه؟ 🪸....
عنوان داستان:  🪸 قسمت سوم با تته پته گفتم:همکلاسیمه،پسر موجهیه.نگاه چپی بهم انداخت و گفت:-خوش ندارم سوار ماشین غریبه ها شی نجلا. در حالی که بامقنعه ام ور میرفتم زیرلب چشمی گفتم.معراج منو تا خونه همراهی کرد .از شانس بدم هانیه که بدجوری روی معراج کراش داشت ،به محض دیدن معراج که شانه به شانه ام داخل حیاط شد، رنگ به رنگ شد و بی طاقت توی اتاقم اومد و برام خط و نشان کشید؛-همه دخترای فامیل میدونن من یکی چقدر معراج رو دوست دارم. سعی نکن با عشوه و طنازی دل معراج رو بدست بیاری.چون هرگز این اجازه رو بهت نمیدم.معراج فقط واسه منه.اینو فراموش نکن.بعدهم عصبی از اتاقم بیرون رفت.معراج که کنار مادربزرگ نشسته بود، فنجان چایش رو خورد و در حضور مامان و مادربزرگ و هانیه ازم پرسید؛فردا ساعت چند تعطیل میشی؟ از ترس هانیه به دروغ گفتم فردا کلاس ندارم.روز بعد تنهایی به دانشگاه رفتم و برگشتنی با تاکسی به خونه برگشتم .همین که خواستم کلید بندازم و داخل خونه بشم،با صدای عصبی معراج خشکم زد.-حالادیگه به خاطر اون بچه مایه دار منو می پیچونی؟سرم رو پایین انداختم و عذر خواهی کردم‌ و او عصبی غرید؛-این جواب من نبود نجلا.پرسیدم چرا منو پیچوندی؟چرا بهم دروغ گفتی؟چاره ای نداشتم و حقیقت رو گفتم-به خاطر هانیه .متعجبانه گفت هانیه؟هانیه چی بهت گفته:-مهم نیست.حرصی سرش رو تکان داد-من باید تکلیفم رو با این دختره ی سیریش مشخص کنم.-میشه ازتون خواهش کنم بی خیال این قضیه بشید؟بی توجه به خواهش و التماسم سراغ هانیه که توی اتاق مادربزرگ بود رفت و او رو،صدا زد و توی اون یکی اتاق برد.یک ربع بعد،معراج پرخشم و عصبانی خونه رو ترک کرد و هانیه با چشمانی اشکی ،پرنفرت نگاهم کرد و رفت.دروغ چرا پشیمان بودم از اینکه اسم هانیه رو آورده بودم و بادیدن چهره رنجور و گریانش دلم سوخت.شب توی اتاقم بودم که معراج تماس گرفت و گفت:-به جون مامان هرگز چیزی بین من و هانیه نبوده و نیست.من به چشم خواهری به هانیه نگاه می کنم.نمیدونم معراج چرا این حرفها رو به من میگفت.چند هفته بعد معراج از من خواهش کرد زنگ آخر رو بپیچونم و زودتر از دانشکده بیرون بزنم.راس ساعت مقرر،جلوی درب دانشگاه حاضر شدم.معراج توی ماشین منتظرم بود.سلام کردم و او پرلبخند و انرژی جواب سلامم رو داد.بغل موهاش رو کوتاه کرده بود و خط ریشش مثل همیشه مرتب بود.بوی خوش ادکلنش توی ماشین پیچیده بود.دلواپس پرسیدم:-نمیگی قراره کجا بریم؟ -اینقدر عجول نباش دختر.یک ربع بعد،ماشین رو مقابل کافی شاپی متوقف کرد.بایداعتراف کنم اولین باربود توی همچین جایی میرفتم.پشت میز نشستم و چند لحظه بعد گارسن کیک تولدی آورد.معراج تولدم رو تبریک گفت و جعبه ای کادوپیچ مقابلم گرفت.از شوک زبانم بند اومده بود و اشک توی چشمام حلقه زد.در تمام این سالها پدر و مادرم هرگز برایم جشن تولد نگرفته بودند.پر بغض از معراج تشکر کردم و جعبه رو باز کردم.ادکلن شیرین و ملایمی برام هدیه گرفته بود.با اصرار معراج ،اول آرزو کردم و بعد هم شمع ها رو فوت کردم.پرشیطنت پرسید؛چی آرزو کردی؟از خجالت سرخ شدم و او بلند خندید و گفت:میخوام اگه اجازه بدی با مامان و بابا صحبت کنم.ناشیانه پرسیدم درمورد چی؟ لبخندش کش اومد و گفت: در مورد خودم و خودت.تصمیم گرفتم آینده ام رو با تو بسازم.آب دهانم رو قورت دادم و با یادآوری تهدیدهای هانیه ،پرسیدم چرا از بین این همه دختر توی فامیل منو انتخاب کردی؟ چون مثل آب، پاک و زلالی.یه جورایی برام خاصی.باورم نمیشد خوشتیپ ترین و بهترین پسر خاندان کعبی از من خواستگاری میکرد و او از ماشین و واحد نقلی اش توی شهرستان گفت و افزود: خدارو شکر حقوقم کفاف زندگیم رو میده.راستش چند روز پیش با دایی محمد صحبت کردم.دایی نه فقط مخالفت نکرد،خیلی هم خوشحال شد.توی دلم پوزخندی زدم.معلومه بابا از خداخواسته است از شر من خلاص شه؛اگه مایل باشی یه مدت محرم همدیگه باشیم ،به امید خدا یکی دو ماه دیگه که درس و دانشگاهت تمام شد،جشن مفصلی میگیریم و میریم سرخونه زندگیمون. 🪸....
عنوان داستان:  🪸 قسمت چهارم بعد از مراسم بله برون و جاری شدن صیغه محرمیت،جشن نامزدی مختصری گرفتیم.معراج همه دنیای من شده بود.منی که سالها از محبت پدر محروم بودم و برای اولین بار طعم خوش نوازش و محبت رو می چشیدم. هر شب نجواهای عاشقانه سر می داد و غرق بوسه و نوازشم میکرد .به جان کندنی شب بخیر می گفتیم و از هم جدا میشدیم.بعداز تعطیلی کلاسهای دانشگاه، سراغم میومد و بشدت روی حلقه نامزدی حساس بود و تاکید میکرد هرگز اون حلقه رو از انگشتم بیرون نیارم.بی صبرانه در انتظار امتحانات پایان ترم و برگزاری جشن عقد و عروسی مون بودیم.همراه معراج به آپارتمانش رفتم و با اشتیاق جای جای خونه رو رصد کردم و در مورد رنگ پرده و مبل و سرویس خواب نظر میدادم . معراج پر لبخند خیره ام شده بود و نگاه متعجب منو که دید گفت:-دست خودم نیست وقتی به چشمای قشنگت نگاه میکنم،مسخ میشم.همین که نزدیکم شد هینی از ترس کشیدم و او قهقهه وار خندید: نترس.بهت دست نمیزنم.میخوام شب یکی شدنمون بهترین و زیباترین شب زندگیمون باشه.درست موقعی که فکر میکردم همه چیز به خوبی پیش میره،انگار سِیلی ویرانگر اومد و به یکباره همه چیز رو نابود کرد.اون روز شوم معراج منو تا درب خونه پیاده کرد و گفت: شب برمیگرده و برای شام هوس کتلت کرده بود.کلید انداختم و داخل خونه رفتم اما غیر از هانیه کسی توی خونه نبود.با چهره ای پریشان به استقبالم اومد و گفت: خاله مریم سکته مغزی کرده و همه خانواده خونه خاله رفتن.بعد هم گفت: وحید داره میاد سراغم تا منو خونه خاله ببره.از وحید متنفر بودم و معراج هم به چشم آدم هرز و لاابالی به او نگاه میکرد.تندی گفتم خودم اسنپ میگیرم.همزمان زنگ خونه به صدا در اومد و وحیدبا اون چشمای هیزش تو چارچوب در نمایان شد و فرصت مخالفت و اعتراض نداد و گفت: سوار شو.روی صندلی عقب نشستم و نگاهم رو به تردد ماشینهای در حال عبور دادم.وحید ماشین رو جلوی آپارتمانی پارک کرد.متعجب پرسیدم خونه رو تعویض کردید؟ سری تکان داد و کلید انداخت و اشاره کرد وارد آپارتمان بشم.آپارتمان نقلی که بیشتر به خونه مجردی شباهت داشت و خبری از اهالی توی خونه نبود.وحید توی اتاق رفت و من توی هال ایستاده بودم و پرسیدم.پس مامان اینا کجا هستن؟- عجله نکن.الان میان.وحید با زیر پوش دوبندِ و شلوارکی از اتاق بیرون زد و همزمان زنگ خونه به صدا در اومد و او درحالی که جام توی دستش رو پر مشروب میکرد،گفت: در رو باز کن.فکر کنم اومدن.در رو باز کردم و نگاه ناباورم روی چشمان به خون نشسته معراج نشست.بی حرف،آنچنان سیلی محکمی روانه صورتم کرد که خون از لبم چکه کرد و بعد هم به سمت وحید حمله ور شد و او رو زیر مشت و لگد گرفت.مات و متحیر نگاه معراج می کردم که وحید رو غرق در خون روی زمین رها کرد و نفس زنان به سمتم اومد و بازوم رو با ضرب کشید و پرنفرت و انزجار توی چشمام زل زد و گفت: بهم خیانت کردی نجلا.من احمقو بگو فکر می کردم خیلی پاک و معصومی و با دخترای دیگه فرق داری.نمیدونستم یه ه..رزه ای و با اون بیشرف خونه مجردی میری.چرا این کار رو باهام کردی نجلا؟ جواب اون همه عشق و دوست داشتن این بود؟ زبانم از شدت شوک بند آمده بود و حرفی برای دفاع از خودم نداشتم .دستم رو روی گونه ملتهبم گذاشته بودم وخون لبم انگار خیال بند آمدن نداشت.تنها اشک بود که بی وقفه و مثل باران،می بارید. من ناخواسته وارد بازی کثیفی شده بودم.چه احمقانه خام حرفهای هانیه و وحیدشدم.چطور می تونستم بی گناهیم رو اثبات کنم وقتی با پای خودم  توی خونه مجردی یکی از دوستان وحید اومده بودم؟ نه فقط قلبم که تمام وجودم می سوخت.هانیه زهر خودش رو ریخته بود و در غیاب من با معراج تماس گرفته بود و از ملاقات مخفیانه من و وحید گفته بود و معراج رو به مرز جنون رسانده بود.از کی تا به حال هانیه و وحید با هم دمخور شده بودند.معراج دیگه جواب تماسهام رو نمیداد.او رو مثل کتابی از حفظ بودم و از غیرت و تعصبش خبر داشتم با شناختی که از او داشتم ،محال بود منو ببخشه و باور کنه.همه شواهد علیه من بود.شب توی اتاقم رفتم و علیرغم اصرار مامان سردرد و خستگی رو بهانه کردم و سرمیز شام حاضر نشدم.آنقدر گریه کرده بودم که چشمان متورمم به سختی باز میشد.وضو گرفتم و بعد از خواندن نمازم، با تضرع و التماس از خدا کمک خواستم و هانیه و وحید رو به خودش واگذار کردم. 🪸....