eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
632 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_2 💥قسمت:#دوم2 ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال ۸۳بایک دست لباس و
عنوان داستان: 💥قسمت:/پایانی دخترم را برای همیشه از من گرفت واجازه دیدنش را هم به من نداد ودر بدترین شرایط حتی بازهم خانواده نخواستن کنارم باشن در مهد کودکی که در ان کار میکردم همان جا هم میخوابیدم وتابستان ۹۸برایم بدترین تابستان وبهار را به همراه داشت التماس وخواهش های من برای دیدن تنها فرزندم تاثیر نداشت در اواخر شهریور ۹۸ بود که مدیر مهد مون که برام تبدیل شده بود به یک مادر وعزیز تر از خواهر بامن خیلی صحبت کرد وگفت بیا زندگی جدیدی شروع کن تا کی میخوای اواره باشی ودر فراق دخترت اشک بریزی حق داری تو هم زندگی داشته باشی وتا کی میخوایی تنها بمونی ... خلاصه انقدر بامن حرف زد تا راضی به ازدواج شدم وخودش چند نفر را پیشنهاد داد... تا اینکه ۱۲مهر ماه ۹۸ آقایی از اشناهای مدیر مون به خواستگاری ام امد که همسرش دوسال قبل فوت کرده بود و چهار تا دختر بزرگ داشت ودر صحبت های اولیه با ان اقا به تقاهم تقریبا رسیدم وبرای اشنایی بیشتر یک ماهی گهگاهی همدیگر را میدیم وتقریبا روز به روز بیشتر به محبت ومهربونیش پی میبردم ... آن اقا تصمیم گرفت برای خواستگاری رسمی همراه دختر هاش وخانواده اش به خانه مامان وبابام بیان ویک روز رفتم وبا مامان وبابا صحبت کردم که قرار برام خواستگار بیاد ... اولش مخالفت کردن که نکن خجالت بکش از تو گذشته ولی برای اولین بار تو زندگیم محکم ایستادم گفتم خسته شدم وحق دارم زندگی کنم تا کی بخاطر حرف مردم همه چیزم را ببازم ...محکم گفتم این اقا را میخوام وتصمیم جدی است.. خلاصه ۲۰ ابان ۹۸ در یک جشن مفصل پیمان زن وشوهری با مردی را بستم که ۱۲سال از من برزگتر بود ولی این اقا چیزی را بهم داد که حتی تو بچگی ام هم نداشتم عشق ومجبت و حس دوست داشته شدن الان نزدیک به چهارسال با این اقا وهمراه چهار تا دخترمون زندگی میکنم سال ۹۹یک دخترم را عروس کردم وحالا سه تا دختر دارم... دیگه این همه براتون نوشتم که بگم بالاخره یک روزی خدا اگر خیلی چیزها را میگره و اشک میریزیم ولی یک جایی برامون یک چیز قشنگ تر گذاشته🤍 سرتون به درد اوردم که بگم تو را خدا بخاطر حرف مردم خودتان ودیگری را به نابودی نکشید .. شاید اگر من بخاط حرف مردم وترس همان دوران عقد جدا میشدم ..دخترم کنار من اذیت نمیشد واقعا کانال خوب و آموزنده ای هست تشکر با خواندن تجربه های دیگران تصمیم گرفتم من هم داستان زندگیم ارسال کنم شاید عبرتی برای خانواده ها بشه 💥 ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii بخونید عبرت بگیرید... ‌
سلام اسم من سوگله ۲۲ سالمه فرزند دوم و ته تغاری خونوادمم... سحر دوست صمیمی من هست ... دوسالی میشد عاشق پسر همسایمون بودم اونم دیوونه وار منو میخواست.ما قرار خواستگاری گذاشته بودیم و قرار بود روز تولد ۲۰ سالگیم بیاد خواستگاریم... تقریبا هر روز همو میدیدم...ما بین این قرارای من و پیمان، سحر بیشتر اوقات خونه ما بود .واسم عجیب بود چرا این چند وقت خیلی میاد پیشم آخه اولا میگفت چون داداش داری روم نمیشه.منم گفتم حتما عاشق داداشم شده که همش خونمونه تا اینکه... 👇 🌸🍃🍃🍃 یه روز که با پیمان قرار داشتم که برم خونشون و از بخت بدمم سحر پیشم بود.بهش گفتم من میرم خونه پیمان زود برمیگردم تو بمون تا من بیام ولی بهونه کرد که نه من خجالت میکشم تنها بمونم خونتون و از این حرفا... منم تسلیم شدم و قبول کردم که بیاد.تعجبم از این بود که چرا انقد جلوی پیمان راحت رفتار میکنه و میگه و میخنده آخه معمولا اون یه دختر خجالتیه و با هر کسی راحت نیس ولی من اینو جدی نگرفتم... نشستیم و پیمان شربت آورد ولی همینکه خواستم شربتو بردارم دست سحر بهم خورد و کل لیوان خالی شد روی لباسم... از پیمان خواستم یه لباس بهم بده که لباسمو عوض کنم.رفتم تو اتاق و مشغول عوض کردن بودم که صدایی از حال شنیدم...اولش گفتم توهمه ولی همینکه بیشتر گوش دادم دیدم عین واقعیته... سحر روی پای پیمان نشسته بود و با هم‌..‌. تازه به خودم اومدم و دیدم چقد احمق بودم چرا فکر نمیکردم اومد و رفت سحر بخاطر عشق من بوده...چقد ساده بودم. برگشتم طرفشون ولی اونا شکه بودن به طوری که حتی حرکت نکردن از بغل هم...نشستم به التماس و گریه که چرا منو بازی دیدین...پیمان گفت من عاشقت بودم ولی سحر و که دیدم نظرم عوض شد احساس کردم بدون سحر نمیتونم زندگی کنم و ازش خواستم با هم باشیم... 🌸🌸🍃🍃 برگشتم سمت سحر و گفتم تو بهترین رفیقم بودی چطور بهم خیانت کردی،یه پوزخندی زد و گفت تو از اولم لیاقت پیمانو نداشتی و عرضه اینو نداشتی که نیازاشو برطرف کنی واسه همین منو از تو سر تر دونست...اینارو که شنیدم وسایلمو برداشتم و رفتم...حالم خیلی بد بود ولی با این قضیه کنار اومدم گفتم شاید واقعا سهمم نبوده...رابطمم با سحر به صفر رسوندم...دوماه گذشت یه روز که داشتم واسه کنکور میخوندم دیدم مبایلم زنگ خورد...سحر بود گریه میکرد میخواست منو ببینه منم قبول کردم...پیمان بعد از ۵۰ روز ولش کرده بود و رفته بود در حالی که باکره گی رو از سحر گرفته بود...وقتی اینو شنیدم خندم گرفت بلند شدم و رو به سحر گفتم کسی که منو بعد دوسال خاطره بخاطر ده دقیقه عشق و حال ول کرد و اومد سمت تو بخاطر عشقه به تو نبود بخاطر تنت بود ولی تو انقد حسود بودی که زود باورش کردی از من گرفتیش ولی خب من بردم و تو باختی... میخوام بگم وقتی خدا آدمی رو از زندگیتون برمی‌داره واسه این نیس که اون آدم شما رو دوست نداره،واسه اینه که لیاقت شما رو نداره و خدا میخواد شما رو نجات بده ولی خب شما بعد میفهمین... لطفا اینو بذارین کانال که درس عبرت بشه...❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii #داستان مادری که پسر می‌خواست اما... ‌
دوستان گلم من  میخوام تجربه تلخ خودمم براتون بفرستم تا شاید درس عبرتی بشه برای بقیه. من یه مادر بیفکرم که هم خودمو بدبخت کردم هم بچه‌هامو.داستانم از اونجا شروع شد که قصد داشتم برای دو تا دخترام برادر یا خواهر دیگه ای  بیارم همسرم آدم منطقی بود براش زیاد فرقی نمیکرد حتی دختر بیشتر از پسر دوست داشت.من احمقم برای کم کردن روی جاریم که بهم میگفت دختر زایی رفتم دکتر و دکتر خدانشناس ۶تا آمپول دور ناف داد تا بچم پسر بشه.خیلی خوشحال بودم همش به فکر لحظه ای بودم که همه بدونن من پسر باردارم .ولی کاش میمردم و اینکار نمیکردم.۳ماهه بودم که دکتر برام .سونوگرافی نوشت و من همراه همسرم به مطب دکتر رفتم. وقتی دکتر از پسر بودن فرزندم بهم گفت روی ابرها بودم.از خووشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم و فقط می‌خندیدم .یه مهمانی بزرگ گرفتم و همه جاری‌ها و خواهر شوهرهایم را دعوت کردم .از قبل کادوی گران قیمتی خریدم و به همسرم گفتم که در جمع باید کادو رو به من بده. شوهرم خیلی عصبانی بود و ازین کارا خوشش نمیومد. کلی بریز و بپاش کردم و همسرم با کلی خجالت کادو رو به من داد و باردار شدن دوباره‌ام رو به من تبریک گفت.  وقتی جاری‌هایم از جنسیت بچه پرسیدن با افتخار تمام طوری که خدا رو فراموش کرده باشم گفتم که پسر است جاریم پرسید که آیا رژیم درمانی  یا دکتر تعین جنسیت رفته‌ام  یا نه و من به دروغ گفتم که هیچ کاری نکردم و این خواست خداوند بوده که فرزندم پسر باشه. قطع به یقین خواست خداوند بود ولی من زیادی مغرور شده بودم .تا شش ماهگی بچه‌ام روی ابرها بودم.به خودم می‌رسیدم و انواع خوراکی‌ها میوه‌های گران قیمت و همه چیز می‌خوردم دوست داشتم زیباترین پسر دنیا رو به دنیا بیارم .گذشت تا شش ماهه شدم تو سونوگرافی ۶ماهگیم مورد مشکوکی دیده شد.خیلی ترسیدم و دکتر بهم گفت که باید سونوگرافی را تکرار کنم.بالاخره چیزی رو که هرگز فکرش رو نمی‌کردم شنیدم. سندروم داون وجود داشت باور نکردم.مادرم برایم سر کتاب باز کرد اسپند دود کرد صدقه داد نذر کرد تا حدس دکترم اشتباه باشد .دکتر حتی به من گفت که می‌توانم بچه را با مجوز پزشکی سقط کنم.ولی من گفتم هرگز این کار رو نمی‌کنم .البته دلیلش گناه بودن این کار نبود .بلکه باور نکرده بودم پسر من پسری که با این همه مشقت باردار شده بود مشکل عقلی داشته باشد. یک شب تا صبح ضجه زدن و گریه کردم خیلی تحت فشار بودم.همسرم می‌خواست که بچه را سقط کنیم چون با همه آزمایشاتی که داده بودیم دکتر گفته بود قطع به یقین سندروم دارد. من هیچ کار بدی نکرده بودم فقط دلم یک پسر می‌خواست. فکرم کشیده شد به آمپول‌هایی که می‌زدم هنوز کارتون یکی از اون آمپول‌های گران قیمت رو داشتم.وقتی بروشور رو خوندم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده. داروها علاوه بر احتمال چند قلوزایی احتمال سندروم و عقب افتادگی ذهنی را هم بسیار بالا می‌برد.دقیقاً همان اتفاقی که برای من افتاده بود خلاصه که سرتون رو درد نیارم ۹ ماهه که شدم با تولد فرزندم معلوم شد که حدس دکتر اشتباه نبوده و پسرم سندروم داشت پسرم ۹ سال داره. اوایل برایم خیلی سخت بود.زندگیم از روال عادی گذشته بود.نه تنها پسر سالمی نداشتم بلکه باعث عبرت جاری‌هایم هم شده بودم غیر قابل جبران. میبینم که تو گروه خانم‌هایی هستند که به هر روشی دوست دارند بچه‌دار بشندحالا چه دختر چه پسر.از خدا بخواهید فرزند سالمی به شما بده.جنسیت فرقی نمی‌کند و اینکه آدمهای  سمی زندگیتون رو خیلی به موقع از زندگیتون بیرون بیندازید اگه طعنه و کنایه‌های جاریم نبود من هرگز به فکر پسر آوردن نمی‌افتادم که همچین بلایی سر خودم و بچه بیچاره‌ام بیارم منم باشم مامان یوسف😔😭 🌱 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💕قسمت دوم _نتونستم دیگه چیزی بگم فقط جلو در ازش خداحافظی کردم و وقتی وارد خونه شدم مستقیما رفتم تو اتاقم تا صبح بهش فکر کردم صبح اس داده بود امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکار کنم که عاشقتم؟چند روز بعد بهش جواب دادم و قبول کردیم که با هم باشیم برا همیشه.. نه یکی دو روز بلکه همه روزای عمرمون.هر روز با هم بودنمون قشنگتر از دیروزش میشد یه سال گذشت و ما با هم نامزد کردیم همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون واقعی. حتی استادا عشقمونو تحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره با اشکام شسته مییشه.هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود. و قرار بود 25بهمن روز عشق روز دلهای عاشق روز ولنتاین عروسیممونو جشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت.20روز مونده بود تا بهم رسیدن و خیلی خوشحال بودیم.5بهمن 91 بود که اومد خونمون گفت: دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیمو باهاشون برم اجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیراز و تو حین مسافرتش روزی 10دوازده بار تلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزد ولی اجازه نمیدادم.روزد هم بهمن بود گفت: فردا برمیگردم و منم از دلتنگی و خوشحالی دوباره دیدنش رو جام بند نبودم در برابرش یه بچه 2ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم و کارامو انجام دادم و خودمو حاضر کردم تا بیاد. تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جواب نداد ساعت نزدیکه 5عصر بود و هر چی زنگیدم جواب نداد دیگه داشتم از نگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه میکرد گفتم: فقط بگو که فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاد دیگه نمیتونه با تو باشه پسر بدقولی نبوده ولی این دفه رو حرفش نموند و تومسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم: آبجی چی میگی؟گفت: اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هر دو تاشونو ببین . .تو راه فقط گريه كردم رسيدم بيمارستان ديدم همه هستن نميدونستم چی شده. بدو رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهاد و حلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه آخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس . البته بهش میگن عزراییل .اینو که شنیدم از حال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالا سرم بودن وقتی به خودم اومدم بالا سر فرهاد بودم سفیدپوش آروم خوابیده بود و لبخند قشنگش رو هنوز داشت.آره فرهاد که روزی قرار گذاشت برا همیشه پیشم بمونه زیر حرفش زد تو راه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند وهر 4 نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان قرار ملاقات منو فرهاد هر روز پنجشنبه توی بهشت محمدیه با یه دسته گل سفید. و کلی اشکهای من.ولی من نزدم زیر قولم فرهادم تا روزی که بلیط سفرم جوربشه تا بیام پیشت فقط جای تو تو قلبمه و حلقه عشق تو تو دستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگرد جداییمون داره میرسه ولی یه لحظم از تو فکرم بیرون نیستی. امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من و فرهاد نشه. 🖤🥀 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عنوان داستان:  🪸 قسمت ششم و پایانی با وجودی که عرفان از هر نظر مقبول و مورد تایید بود اما ته دلم یه جورایی به این وصلت راضی نبودم و نمی تونستم بعداز معراج به کسی دل بسپارم و امیدوار بودم با شنیدن جواب منفی بابا برای همیشه بی خیال من بشه. کنارمامان نشستم وشروع به مقدمه چینی کردم و در مورد عرفان و تصمیمش برای خواستگاری واومدن خانواده اش برای آخرهفته خبردادم.مامان دلواپس نگاهم کرد ویه جورایی می ترسید موضوع رو به بابا بگه.چاره ای نبود.تصمیم گرفتم حقیقت رو به بابا بگم.شاید بهتربود اول أشهد خودم رو می خوندم که تمام این مدت حقیقت رو از بابا کتمان کرده بودم.از بازی کثیف هانیه ووحید وتله ای که برایم گذاشته بودن....همه وهمه روبه بابا گفتم .مامان ازشدت استرس توی آشپزخونه مانده بود هرچندسرا پا گوش بود. بابا آهی پرسوز کشید ومتفکر نگاهم کرد وبعدهم با معراج تماس گرفت تا هرچه سریع تر بیادو صیغه محرمیت میانمان روفسخ کند.چیزی نگذشت که عمه پریشان به خونمون اومد و دلیل این کاربابا رو پرسید واوهم همه چیز رو برای عمه تعریف کردوبعدهم بحث خواستگاری عرفان رو پیش کشید تا ناراحتی وکدورتی پیش نیاد.عمه سعی کرد یه جورایی رفتارمعراج رو توجیه کنه امابابا با صراحت ولحنی جدی به عمه گفت:معراج دیگه نجلا رو نمیخواد بهتره هرچه سریعتر این صیغه فسخ بشه وهرکدوم برن دنبال زندگیشون.عمه نفسش رو پرسوز بیرون داد وبانارضایتی گفت چی بگم.هرچی خیره، همون پیش بیاد. بابا تصمیم داشت بعداز آشنایی با عرفان وخانواده اش،همه چیز رو درمورد من و معراج روی داریه بریزه تا چیز پنهانی میانمان نماند.روز پنج شنبه دوشی گرفتم و بعداز آرایشی ملایم،لباس زیبایی تن زدم.قبل از اومدن مهمانها،زنگ خونه به صدا در اومد ونگاهم روی قامت بلند معراج قفل شد.قلبم با تمام توان می کوبیدوهردو مثل تشنه ای که سیراب نمیشد،به همدیگه نگاه میکردیم.نمیدونم چرا بعداز این همه مدت توی همچین روزی اومده بود؛از ترس آب دهانم رو قورت دادم و او باتعارف بابا وارد اتاق پذیرایی شد.بابا می خواست سرصحبت روبازکنه که با صدای زنگ خونه قلبم هری ریخت.عرفان کت وشلوار مشکی خوش دوختی به تن داشت و دسته گل زیبایی توی دستش بود.معراج با دیدن عرفان آمپر چسباند وعصبی غرید؛ اینجا چه خبره دایی؟این یارواینجا چیکار می کنه؟بابا با اشاره از معراج خواهش کردآرامش خودش روحفظ کنه امامعراج کوتاه بیا نبود وروبه عرفان توپید؛-شما به چه حقی ازهمسر من خواستگاری می کنید؟کجای دنیا از یه خانم شوهردار خواستگاری می کنن؟عرفان که رنگ به رونداشت حرصی گفت دو ماهه من ونجلا همکاریم.محض اطلاع روزی هشت ساعت کنار همدیگه کار می کنیم.یادم نمیاد تا به حال احوالی از همسرتون گرفته باشید.معراج یقه اش رو چسبید و فریاد زد؛ بی ناموس.ماموریت کاری بودم.نمیدونستم برای ارتباط با همسرم بایدبه شما جواب پس بدم.می کشمت عوضی.طاهر و بابا به جان کندنی معراج و عرفان رو از همدیگه جدا کردند.طاقت ماندن توی اون جمع رو نداشتم.بابا ومامان عذرخواه کنان عرفان و خانواده اش روراهی کردن.باصدای فریادمعراج از ترس درب اتاقم رو قفل کردم واو با دستگیره در ور میرفت.نجلااین دروباز می کنی یا بشکنم؟ تمام تنم به لرزه دراومده بود.طاهر وبابا نمی تونستن معراج رو آروم کنن.با دستانی لرزان در رو باز کردم واو تندی داخل شد و در رو از داخل قفل کرد ومثل ببری وحشی به سمتم حمله ور شد و با چشمای به رنگ خونش یقه ام رو چسبید.-از این لحظه به بعد دیگه نمیخوام کار کنی.نمیخوام اون عوضی بی ناموس تو رو ببینه.شیرفهم شد؟ لال شده سر تکان دادم.بابا وطاهربا مشت به درب اتاق می کوبیدن ومعراج رو صدا میزدن واو خسته وبی رمق گفت.-خوبم دایی.راحتم بزارید.تنم می لرزید واشکم بیصدا روی گونه ام می غلتید.معراج نزدیکم شد ومنو محکم تو آغوشش فشرد؛نکن این کاررو بامن.هق میزدم واو که متوجه حال نزارم شده بود،دستم رو گرفت وازاتاق بیرون برد.آبی به دست وصورتم زدم ومعراج از برگزاری یکهویی جشن عقد وعروسی مون به بابا گفت.کنارسفره عقد، توی آینه خیره مردمتعصب وغیرتی ام شده بودم.دستانم رو محکم توی دستهای مردونه اش فشردوقول  دادخوشبختم کنه.سالها از اون روزهای تلخ میگذره.روزهایی که با داشتن اون توده گوشتی عذاب می کشیدم و همه به تمسخرنخودی صدایم میزدن وحالا توی شرکت مهندسی پابه پای معراج کار می کنم.کنارمعراج ودخترم مهرسا به تمام معنا خوشبختم و خدارو شاکرم معراج مثل باباوخاندانش پسرپرست نیست وجنسیت فرزندمان برایش اهمیتی ندارد وهرگزمحبتش رواز من ودخترم دریغ نمیکنه. ممنون از مدیر کانال... 🪸 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿