#دلبرووووون:
بجای صبح به خیر بهش بگو...
"برخیز،که دلم تورا میخواهد"
صبحتان به خیر ای آقـاے من⛅️✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نو_عروس:
🌿🌿🌿🌿
سلام دوستان..من تازه عروس هستم و هفته پیش تصمیم گرفتم خودنمایی کنم و کدبانوگریم رو به رخ خانواده شوهر بکشم..خلاصه همه رو دعوت کردم و یه شام مفصل درست کردم و سفره از این سر اتاق تا اون سر...😍
همه از سفره ی رنگارنگم تعریف میکردند و منم با غرور کنار همسری نشسته بودم و اونم توی گوشم میگفت:بهت افتخار میکنم😊
القصه شوهر من یه خواهرزاده فضول داره..رفت توی اتاق و وقتی بیرون اومد یه پلاستیک مشکی انداخت وسط سفره و گفت:زن دایی منم وقتی بچه بودم مامانم پوشکم میکرد...تو کی رو پوشک میکنی🤔🤔🤔
وااااای خانمها دیگه بقیشو خودتون حدس بزنید چی شد😭😭😭😭😭😭😭
از خجالت داشتم آب میشدم که مادرشوهرم بسته رو برداشت و برد توی اتاق... تمام بادم خالی شد😞😞😞
شوهرم بنده خدا قرمز شده بود...آخه ما خانواده به شدت مذهبی هستیم که جلو برادرشوهرمم چادر میپوشم توی خونه😭😭😭
خلاصه آبروم به فنا رفت... هنوز نتونستم برم خونشون😭😂😂
مگر اون بچه ی بی ادب رو تنها گیر بیارم،میدونم چیکارش کنم😤😤
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
اسکاررزیباترین لحظھ زندگی هم
میرسھ بھ وقتی ڪھ بهتمیگھ
تو جون بخواھ 🌙🌼..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بابای خدابیامرزم سر مهریه خواهرم به خواستگار گفت علاوه بر ۱۴۰ سکه باید یه سفر حج عمره بزاری
از جایی که بابای خواستگار حج عمره وتمتع اشتباه گرفته بود پافشاری که نخیر باید تمتع باشه ، چه خبره عمره
پسرم نمیتونه ببره عمره و بابای منم دیده بود خودش پافشاری میکنه هیچی نگقته بود
و اینچنین شد که برا همه خواهرا یه حج تمتع نوشته شد 😁😁😁
چون مهریه همه خواهرا مثل هم گذاشته بابام و این شرط بابام برا ازدواجمون بود
بعدها
فهمیدن چه کلاهی رفته سرشون😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
یک سوره بخوان، مهریهام کن غزلترا🌸
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی_جاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ما چنتا جاری هستیم بعد یکی از جاری ها که ازدواج کرد فیلم عروسی منو دید ولی چن سری به یکی از جاریها گفتن فیلم عروسیتو بیار ببینیم نیاورد هر سری یه بهونه جور کرد🤔
بعد اینم بگم که این جاریم خیلی خیلی پول دوسته 😂
خلاصه این فیلم رو نشون نداد بعدا فهمیدیم اون موقع که خانوم با لباس عروس داخل مجلس بوده مهمونا سرش پول هزارتومنی ریختن( اون موقع هزارتومن پول نسبتا خوبی بودولی نه در حدی که با لباس عروس خم شی هزاری جمع کنی 🤣)
بعد این با لباس عروس خم میشده از زمین پولارو جمع می کرده که کسی بر نداره🤣🤣ما چن سری فیلم رو دیده بودیم متوجه نشدیم ولی بعدن لو رفت که بخاطر این قضیه فیلم رو نشون نمیده الانم فک می کنه ما نمی دونیم پیچوند مارو 😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من وقتی که ۱۸ ساله بودم و پیش دانشگاهی م تموم شد کمر همت بستم که درس بخونم که یه دانشگاه خوب قبول بشم، تابستون بود و من خونه پدربزرگم که یه شهری دیگه بود رفته بودم یه روز
صبح که از خواب پا شد مادر بزرگم گفتش که مهمون داریم برای زیارت قبولی کربلا چون مادربزرگ تازه برگشته بود،خلاصه بعد از ساعتی ۳ تا خانم که من اصلا نمیشناختم اومدن ،چند تا دختر مجرد بودیم من دختر خاله و دختر دایی ها که از قضا همه خونه آقا جون گرده همایی داشتیم و همه همسن و سال
همین که مهمونا نشستن ما هر کدوم یه وسیله پذیرایی برداشتیم و روبروی اونا نشستیم🤭
بعد از کمی گپ و گفت و پذیرایی تشریف بردن ولی فردای اون روز تماس گرفتن که شام تشریف بیارید منزل ما و... که مادر بزرگم دعوت رو نپذیرفتن و گفته بودن که حتما شما تشریف بیارید
همه تعجب کردند از این قضیه چون ر
فت و آمد چندانی نداشتیم،تدارکات شام رو دیدیم و مهمونا اومدن من که تو آشپزخونه بودم بعد از چند دقیقه برای احوالپرسی و دادن سلام رفتم با اینکه چند دقیقه پیش کلی آدم مشغول چاق سلامتی بودن خبری ازشون نبود فقط پسری جون که مشغول خواندن نماز بود من متعجب که ایشون سلام نماز رو داده و به سمت من برگشته بود یه لحظه نگاهمون به هم افتاد و مهر ایشون به دلم افتاد ،نورانی و دلنشین با لبخندی گرم سلام کردن و سریع نگاهشون رو به زمین دوختن ،بقیه مهمونا یکی مشغول نماز یکی وضو ... پدیدار شدن🤗
اونا که با قصد امر خیر پا پیش گذاشته بودن پسندیده بریده و دوخته بودن
ساعتی گذشت شام خورده شد ،که من صدای پدر خانواده رو شنیدم که اگه پدر و پدر بزرگ راضی باشن ما برای خواستگاری اومدیم من که فکرش رو هم نمی کردم لبخند به دخترای حاضر در روبرویم زدم و خواستم کلامی بگویم که بله مبارکتون باشه و.. که با شنیدن اسمم لبخندم خشک و دستانم یخ کرد🤪😅
اسم خودم رو که شنیدم به اتاق خاله م پناهده شدم که اینا دیگه کی ان و چی می گن که مادر خانم شون تشریف آوردن مادر خودم هم که کمی مضطرب با چاشنی ذوق پشت سر ایشون اومدن که عه چرا اینجا اومدی عزیزم پسرم که لو لو نیست فقط ۲ کلام با هم صحبت می کنید و...😳 من و می گی اولین خواستگار نمیدونستم چی کار کنم اصلا برای کی اومده بودن چون چند تا آقای جوون همراهشون بود🤔خلاصه همین که مادرشون دستای من و گرفت تو دستش از عمق سر درگمی و خجالت من با خبر شد و مهربانانه از خواستگاری خودشون گفتن ،گفتن و گفتن که یخ م باز شد و مهربانی ایشون کار خودش رو کرد نیم ساعت بعد من و همون آقای پر نور سر سجاده با هم راجع به آینده صحبت کردیم
پسندید و پسندیدم ،بعد از ۱۵ سال با ۴ تا بچه ی قد و نیم قد این خاطره رو واسه شما نوشتم و در حال نوشتن و مرور خاطرات خنده از لبم دور نشد
بعد از رفتن خواستگار سابق و همسر الانم😊 به خدا توکل کردم
ایشون هم که به اصرار پدر و با این فکر که بعد از مهمونی به خانواده م می گم که نه نپسندیدم وارد مهمانی شده بودن و در راه برگشت فقط به گرفتن جواب و روز وصال فکر می کردن😎
این بود قصه خواستگاری و ازدواج ما
هر چه خدا بخواهد همان می شود فقط باید توکل کرد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
حضرت محمد(ص):
"بهترین ازدواجها آناست که آسانتر انجامگیرد"
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پیرو خاطره اون خانومی که نوشته بود جاریم با لباس عروس خم شده بود تا شاباش جمع کنه از زمین....شب عروسی ما مادرم رو سرم داشت پول میریخت و منم همچین خرامان خرامان بین مهمونا قدم میزدم و خوشامد میگفتم که یهو دیدم از پشت سر تور سرم کشیده شد و چشمتون روز بد نبینه. تور و تاج و سایر ملزومات به همراه بخش زیادی از موهای سرم😳کنده شد.
اون موقع هیچ کس مسئولیت این افتضاح رو قبول نمی کرد.😢😢😢
خلاصه رفتم تو رختکن و خواهرم به هر بدبختی بود موها و تور سرم رو مرتب کرد.😤☹️
بعدا که فیلم عروسی رو دیدم، 👀دیدم یکی از دختر دایی های شوهرم که اتفاقا خیلی هم شیتان پیتان هستن💄💃 و خلاصه مد روز و اینا با یه حالت وحشیانه ای از پشت حمله کرده تا شاباش برداره.یه درصدم فکر نمی کرد دوربین شکارش کرده باشه.منم نامردی نکردم. یه بار که خونه مون بود و مهمونی زنونه فیلم عروسی رو برای جمع پخش کردم.😏😏😏قیافه اش اون موقع خیلیییی دیدنی بود.😬😬😬
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اون وقتا که نامزد بودیم بابام نمیزاشت با هم بریم بیرون...شوهرمم اصراااار که به یه بهانه ای بزن بیرون همدیگه رو ببینیم...اون روزا بابام اینا به بیرون رفتنام گیییر میدادن منم هرررررچی فکر میکردم اینقدم هوا گررررم بود که من هییییچ بهانه ای برا بیرون رفتن نداشتم..همینجور که تلفنی داشتیم با هم حرف میزدیم و همفکری میکردیم برای بهانه تراشیدن...یهو من گفتم آهااا فههههمیدددم چی بگم؟؟؟!!شوهرمم دلش خوش شد گفت چییییی؟؟گفتم چند روز پیش دکمه مانتوم گم شده میرم دکمه بخرم😃😃😃😃
شوهرمم چند لحظه مکث کرد گفت یه وقت نگیرنت اینقد باهوشی!!
بعدشم گفت نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری همون بیام خونتون قشنگتره
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خواهرم وقتی نامزد بود خیلی با نامزدش رودروایسی داشت بعد مامانم یه دست مبل در حد نو از سمساری خریده بود خواهرم خییلی تاکید داشت نامزدش نفهمه یعد نامزد خواهرم اومد اونجا یه نگاهی به مبلا انداخت انگار فهمید خواهرم اومد تو آشپزخونه به من گفت وااای فهمیییید مبلا رو از سمساری خریدیم حالا نامزدش پشت سرش وایساده بود پوکیده بود دیگه همه زدیم زیر خنده خواهرم تب کرده بود تا دو روز😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
وقتی آفلاینه مثل عراقی بهش بگید :
‹‹ به جان میجویمت جانا کجایی ؟! ››
که وقتی بیاد و سین کنه
یه لبخند قشنگ بشینه گوشه ی لبش '☁️'
#عروس
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿