eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات من
چک کن کسی کنارت نباشه😰🔞 بعدش بزن رو میمون های زیر😳🤣👇🏿💦 🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒 بابام دید نزدیک بود کتکم بزنه😑😭☝️🏿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii پنهان_ترین_دلتنگی_
عنوان داستان: 🪐قسمت اول با عرض سلام و خسته نباشید خدمت مدیر گرامی کانال داستان و پند🌷و اعضای محترم .ممنون از همراهی گرمتون. خسته وبی رمق از دانشگاه به خونه برگشتم.صدای ساز و دهل تمام محله رو برداشته بود.ننه خاتون می گفت: سعید،پسر حاج مرتضی از فرنگ برگشته و حاجی، ازهمه اهل محل، برای شام دعوت گرفته.مامان وبابا به شهرستان رفته بودن.من هم به اصرار ننه، دوشی گرفتم و بعد از مختصر آرایشی،همراه ننه و شیرین ،صمیمی ترین دوستم که از قضا ساکن همان محله بود، راهی خونه حاج مرتضی شدیم.نرگس خانم ،همسر حاج مرتضی که احترام خاصی برای ننه قائل بود،با خوشرویی از ما استقبال کرد و سرتا پای من و شیرین رو ورانداز کرد.شیرین یواشکی به پهلوم زد وچشمکی نثارم کرد. توی حیاط وسیع و بزرگ خونه حاجی ،کلی میز و صندلی چیده شده بود.کنار شیرین و ننه،پشت میزی نشستم. محمد،پسر بزرگ حاج مرتضی که همه دخترای محل براش غش و ضعف میرفتن،پیش ننه اومد و خوش آمد گفت و نگاه نافذی بهم انداخت که از چشم شیرین دور نماند. دورا دور وصفش رو شنیده بودم اما برای اولین بار با محمد چشم تو چشم می شدم.لعنتی آنقدر خوش استایل و جذاب بود که کمتر دختری می تونست بی خیالش بشه.چیزی نگذشت که نرگس خانم همراه محمد و سعید که حالا پزشک شده بود و بعداز چندسال از سوئیس برگشته بود،پیش ننه اومدن .ننه به سعید تبریک و خوش آمد گفت و نرگس خانم انگار که خوابی برامون دیده باشه،من و شیرین رو به محمد و آقای دکتر معرفی کرد.لبخند زنان خوشبختمی گفتن و محمد با اون چشمای پدر درارش انگار قصدجانم رو کرده بود که چشم از من برنمیداشت. زیر سایه پرچانگی و شیطنت شیرین ،نمیدونم چطور شام از گلوم پایین رفت.بعداز مهمانی ،شیرین به خونمون اومد و تا دیر وقت در مورد خواهرزاده های نرگس خانم که توی مجلس مهمانی با اون آرایشهای خفن و لباسهای بی دروپیکر مدام جلوی محمد و سعید مانور میدادن، صحبت کرد و گفت: خداییش سعید هم مثل محمد خیلی جذاب و تو دل برو هست.افسوس که نامزد دارم وگرنه بی خیال پسرهای حاجی نمیشدم.عجیب ،تمام هوش و حواس من پیش محمد و خونه حاج مرتضی جا مانده بود و لحظه ای سیمای جذابش از جلوی چشمام محو نمیشد. تا پاسی از شب بیدار بودم و به آینده مجهولم فکر میکردم.روز بعد، به اصرار شیرین و به بهانه رفتن پیش خیاط، خونه خانمی فال گیر رفتیم.اون خانم از ازدواجم با شخصی که *م* کوچیکی توی حروف اسمش بود،گفت.ازخوشحالی بال درآوردم و از تصور ازدواج با محمد،قند توی دلم آب شد.هر چند خوددار بودم و احساسم رو بروز نمیدادم .شیرین راضی و سرخوش از فالش که اون هم یه جورایی مثل من به آینده امیدوار شده بود، دست و دلبازی کرد و پول فال هر دومون رو حساب کرد.همین که از خونه فالگیر بیرون زدیم،سرکوچه،با دیدن پسر عمویم طاهر،قالب تهی کردم.نگاه گنگ و پرسانی به من و شیرین انداخت: شما اینجا چیکار می کنید؟آب نداشته دهانم رو قورت دادم و شیرین تندی گفت: اومدیم پیش خیاط.طاهر با حفظ اخمش اشاره کرد سوار ماشینش بشیم.شیرین هم مثل من یه جورایی از طاهر حساب می برد.طاهر، شیرین رو درب خونه شون پیاده کرد و همراهم به خونه اومد.ننه به محض دیدن نوه دردانه اش،قربان صدقه اش رفت و مامان تندی بساط پذیرایی رو فراهم کرد.طاهر محبوب بابا و ننه و عمه هام بود و به قول شیرین ،زیادی دور برداشته بود.همین که خواستم به سمت اتاقم برم با صدای طاهر برجام میخکوب شدم. -منو ببین! خوش ندارم پاتو توی اون محله بدنام بزاری،شنیدی چی گفتم؟ مامان صورت زنان نزدیکم شد.خدا مرگم بده.سوگل! کجا رفتی مادر ؟طاهر تهدیدکنان گفت:اگه یکبار دیگه اون دوروبر ببینمت،خونت رو حلال میکنم.با اخمی غلیظ توی اتاقم رفتم و خداخدا میکردم طاهر هر چه زودتر از خونمون بره.یکی دوماه بعد،درگیر امتحانات پایان ترم بودم یهویی یاد کتاب و جزوه هام افتادم که توی سالن زیبایی ،به دست آذین داده بودم.چاره ای نداشتم باید هرطور شده کتاب و جزوه هام رو می آوردم.با آذین تماس گرفتم اما گوشیش خاموش بود.آدرس خونه شون رو از شیرین گرفتم.تندی لباس پوشیدم و با قدمهای تند به سمت خونه آذین راه افتادم.از بخت بدم خونه شون نزدیک خونه اون فالگیر بود.به محض دیدن مادر آذین، بی اختیار یاد حرفهای شیرین افتادم که میگفت مادرآذین نااهله و خانم موجهی نیست.بعداز سلام و احوالپرسی خودم رو معرفی کردم و او گفت :آذین بزودی برمیگرده و ازمن خواست توی اتاقی منتظرش بنشینم.خونه قدیمی بزرگ و دوره سازی بود.مادر آذین از زیبایی رنگ چشمانم و اندام برازنده ام تعریف کرد و من دلواپس به عقربه های ساعت نگاه میکردم. 🪐 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🔴 سریال 🎬 🍿بالاخره تو ایتا منتشر شد 🌟✅ 🉐 یه جذاب و دیدنی 😍👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/2612134004C6a290170c3 https://eitaa.com/joinchat/2612134004C6a290170c3 📥 همه قسمت هاشو رایگان دانلود کنید ☝️ ‌
هدایت شده از تبلیغات من
MyRingtone.IR18094096794939.mp3
زمان: حجم: 99.3K
زنگخور برای موبایلت میخوای ؟🥵‍ 💔‍زنگخور فوق غمگین🥀‍ https://eitaa.com/joinchat/325189949Cbefae36bd5 😈‍زنگخور موبایل آیفون❤‍🔥‍ https://eitaa.com/joinchat/325189949Cbefae36bd5 هرکدوم میخوای بزن روش امروز کلی آهنگ زنگ موبایل داریم بدو تا پاک نشده ❌
🔞👇🏻عجیب‌و‌ترسناک👇🏻🔞 🔴بارون شدیدی میومد ، جایی نداشتم برم پسری بهم نزدیک شد گفت چرا تنهایی؟!گفتم جایی رو ندارم برم بهم گفت امشب رو می تونی خونه ما بمونی ، لبخندی زدم و باهاش رفتم هیچ حرفی بینمون وسط راه رد و بدل نشد خونه ای که واردش شدم کاملا متروکه بود به محض ورودم یهو پسره...😰🚱 🚨ببین پسره چی بهش میگه😳👇 🔴برای‌مشاهده‌ادامه‌داستان‌کلیک‌کنید🔞 🔴برای‌مشاهده‌ادامه‌داستان‌کلیک‌کنید🔞 ⬆️😡بچه‌مچه‌نبینم😡⬆️
هدایت شده از تبلیغات من
👀 📌 اگر نداشته باشیم چه بلایی سرمون میاد؟ 📌عوارض و جدا خوابیدن 📌چرا باید بعد از هم بستر شدن حتما کرد؟؟ ⛔️دانستن این مطالب بر همه ی واجبه حتما ببینید 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1760625263C1c10fb11a2
عنوان داستان: 🪐قسمت سوم -من کاملا شما رو درک می کنم و از نجابت  و اصالت خانوادگیتون اطلاع دارم.( گویا از مدتها پیش آمارم روگرفته بود وحسابی درموردم تحقیق کرده بود) اگه شماهم تمایل داشته باشی، آخر هفته با خانواده خدمت برسیم.لال شده وناباور، نگاهش کردم و اون لبخند نمکینی زد و گازش رو گرفت.نمی دونم چطور از ماشینش پیاده شدم وخودم رو به خونه رسوندم.با سحر خواهر بزرگترم که چهارسال پیش با پسر عموم ازدواج کرده بود،تماس گرفتم وبا شوقی وصف ناپذیر از محمد و خواستگاریش گفتم.سحر ناباور پرسید داری شوخی میکنی؟ واقعا پسر حاج مرتضی ازت خواستگاری کرده؟روز بعد،نرگس خانم با مامان تماس گرفت.بابا اما با وجودی که احترام زیادی برای حاجی و محمد قائل بود،ته دلش راضی به این وصلت نبود و میگفت عمو منو برای طاهر در نظر گرفته و ممکنه با این وصلت بین فامیل کدورت پیش بیاد.اما من به بابا و ننه اطمینان دادم که به طاهر،به چشم برادری نگاه میکنم.آخر هفته حسابی ترگل ورگل کردم واز لای دریواشکی محمد رو که کت و شلوار خوش دوختی تن زده بود ودسته گل زیبایی توی دستش بود، رو رصد کردم.بعداز رسم و رسومات و پذیرایی ازمهمانها،به خواست حاجی، محمد توی اتاقم اومد تا به قولی سنگهامون‌ رو وا کنیم.تنها شرط محمد، زندگی توی خونه پدریش بود و اینطور که میگفت گویا بعد از ازدواج،من و اون توی طبقه بالای خونه زندگی میکردیم.البته که مخالفتی نکردم وهمون شب به اصرار محمد و برخلاف میل قلبی بابا، حاج مرتضی ،روحانی محل رو آورد و صیغه محرمیتی میان من ومحمد جاری شد وجشن عقد وعروسی رو به دو ماه بعد موکول کردیم.عمو و زن عمو همچنان سرسنگین بودن و اونطور که باید محمد و خانواده اش رو تحویل نمی گرفتن. یکی دوباری که محمد به دیدنم اومد،بابا اجازه نداد تنهایی با محمد توی یه اتاق باشیم.شب محمد تماس گرفت وشاکی غرید؛ این چه وضعشه؟ تونامزد منی. محرم منی. چرا بابات اجازه نمیده با همدیگه تنها باشیم؟ چرا اجازه نمیده تو رو بیرون ببرم.میان بابا و محمد گیر افتاده بودم و فشارهای عصبی زیادی رو متحمل میشدم.بابا بعد از دو هفته برای خرید اجناس مغازه به مرکز استان رفت و محمد فرصت رو غنیمت شمرد و به خونمون اومد.محمد دور از چشم مامان،با چشم و ابرو اشاره کرد به اتاقم بروم وبه ثانیه نکشیده دنبالم اومد و مثل تشنه ای شالم رو از روی سرم بیرون آورد وغرق بوسه ام کرد.با صدای فریاد طاهر که تازه ازماموریت برگشته بود،قالب تهی کردم.-من اجازه نمیدم ننه.سوگل مال منه.عمو قولش رو به من داده بود.از خجالت سرم رو پایین انداختم و محمد به آنی ابروهاش گره خورد وهمونطور که شالم رو روی سرم می انداخت گفت: تو همین جا بمون.یه وقت ازاتاق بیرون نیایی.-محمدمیشه خواهش کنم بی خیال طاهر بشی؟-منو چی فرض کردی سوگل.فکرکردی اینقدربی رگم که یارو جلوی من ...همین که محمد ازاتاق بیرون رفت ،طاهر پرخشم و غضب،عربده کشید.-بی خیال سوگل میشی پسر حاجی.اجازه نمیدم این وصلت سر بگیره.محمد که بدجوری آمپر چسپانده بود گفت: -بی غیرت.اون محرم منه.همسرمه.-چی بلغور میکنی واسه خودت؟محمد و طاهر گلاویز شدن و ننه ومامان به جان کندنی اونها رو ازهم جدا کردن.تنم مثل بید می لرزید و اشک امانم نمیداد.محمد توی اتاقم اومد و تهدیدوار گفت؛ دیگه اجازه نمیدم توی این خونه بمونی.خوش ندارم این بی وجود تورو ببینه.مامان و ننه سعی میکردن به نوعی محمد رو آروم کنن.به محض برگشتن بابا ،حاج مرتضی و نرگس خانم و محمد اومدن و جشن عقد و عروسی رو به ده روز بعد موکول کردن.بابا که اوضاع رو مساعد نمی دید،مخالفتی نکرد و علیرغم تهدیدهای طاهر ،جشن عقد وعروسی مفصلی گرفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. حاجی و مامان نرگس، مثل دختر واقعیشون به من محبت میکردن .به لحاظ مالی توی رفاه بودم و محمد رو از عمق وجود دوست داشتم و اون هم دیوانه وار دوستم داشت اما به خاطر طاهر، اجازه نمیداد تنهایی جایی برم.حتی خونه بابا و این رفتارش ناخواسته منو می رنجاند. سیکل ماهانه ام عقب افتاده بود و درغیاب محمد که به شرکت رفته بود،به پزشک مراجعه کردم. باورم نمیشد دقیقا دوماه از ازدواجم میگذشت و من دو ماهه باردار بودم .خجالت میکشیدم چیزی از بارداریم به کسی بگویم.وقتی به خونه برگشتم،مامان نرگس نبود.به طبقه بالا رفتم و همین که در رو باز کردم ،با چهره برزخی محمد روبرو شدم.آنچنان فریاد کشید که تمام تنم به رعشه افتاد-با اجازه کی از خونه بیرون رفتی؟کجا بودی؟ مگه نگفتم هرجا خواستی بری خودم میبرمت.اشکم بی وقفه می بارید و سعید برای اولین بار با تقه ای به در وارد اتاقمون شد و محمد رو سرزنش کرد.چه خبرته!! 🪐 ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
چالش های تورو با فرزندت میشناسم و بهت راهکار عملی میدم👩‍👧‍👦 ⭕️بچه ات تکالیفش روبه سختی وبادادوفریاد انجام میده⭕️نمیدونی چطورباش حرف بزنی که حرفتو گوش بده،لجبازه...؟ (ایمانه هستم مادر3کوچولو،مربی تربیتی مدارس،مدرس فرزند پروری) https://eitaa.com/joinchat/2093285696Cd8ba66679c ⭕️🔰از 7⃣ چالش فرزندپروری که تو کانال،آموزش رایگانش رو گذاشتم شروع کن مامان✅👏👏 ❌(( فرزند پروری اصولی را یاد بگیر⚠️ ))❌
هدایت شده از تبلیغات من
🦋💫 اینجا جمع مامانای مقتدر و دغدغه مند... اگه میخوای تربیت اصولی فرزند رو یاد بگیری بیا اینجا👇 https://eitaa.com/momjan71/5371 🦋💫
هدایت شده از تبلیغات من
👵 الحق که دستپخت ماماناومامان بزرگا یه چیز دیگس 💟 چون با عشق و علاقه آشپزی میکنن، هرچی بپزن عالی میشه. البته ناگفته نماند فوت و فنّای هر غذایی رو هم بلدن دیگهههه😋 ● همه ی این قلق ها و فوت کوزه گری ها تو این کاناله، فقط کافیه بزنی رو لینک و عضو کانال بشی 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/936968891C5ff447c93a حتما توام عضو شو 👆👆
عنوان داستان: 🪐قسمت ششم با چند اسکناس خشک و تانخورده شاباشم کرد و من با تکان سراز او تشکر کردم.مامان نرگس صدام زد .یک لحظه با دیدن چشمان برزخی محمد،أشهد خودم رو خواندم.محمد از کی به مجلس عروسی اومده بود؟ -برو مانتوت رو بپوش، میریم خونه.هرچه مامان نرگس و حاجی و ننه اصرار کردن بیفایده بودومحمد اجازه ندادثانیه ای بیشتر بمونم.توی ماشین که نشستم،محمد آنچنان گازش رو گرفت که قلبم تاتوی حلقم اومد.جرات نگاه به محمد رو نداشتم چه رسد به حرف زدن.همین که وارد اتاق شدم در رو از داخل قفل کرد و صدای فریادش اکو شد و جنون آمیز کتکم زد.-همین رو می خواستی؟ اون بیشرف با لذت رقصت رو تماشا کنه وتو رو شاباش کنه ؟ صدای جیغم تو کل ساختمون پیچیده بود.هرچه سعید با دستگیره در ور میرفت ، نمی تونست در رو باز کنه.خون روی چشمان محمد رو گرفته بود و انگار صدای دلواپس سعید و حاجی و مامان نرگس رو نمی شنید.بی جان کف اتاق افتادم و محمد هرآنچه جلوی دستش بود رو می شکست .سعید در رو با ضرب شکست و بعد هم منو به بیمارستان برد.باورم نمیشد جنینم این بارهم جان سالم به در برده بود. علیرغم اصرار سعید و حاجی و مامان نرگس که آنها هم دلواپس به بیمارستان اومده بودن،همراهشان به خونه برنگشتم.بابا و مامان به بیمارستان اومدن و بابا رو به حاجی تهدیدوار گفت: به اون شازدت بگو لیاقت دخترم رو نداری. طلاقش رو میگیرم.توی اتاقم رفتم تا غرولند و شماتت بابا رو که از روز ازل مخالف این وصلت بود،نشنوم.روی تختم دراز کشیدم و بیصدا اشک میریختم.ساعت ده صبح با صدای فریاد بابا وحشتزده از خواب بیدار شدم.محمد سراغم اومده بود وبابا اجازه نمیداد حتی منو ببینه چه رسد به اینکه منو همراه خودش ببره.شب محمد همراه پدر و مادرش و سعید سراغم اومدن. اما مرغ بابا یه پا داشت و فقط حرف طلاق رو پیش می کشید.سعید توی اتاقم اومد و پرسید خانوادت میدونن بارداری؟ سرم روبه نفی تکان دادم.-من فکر میکنم اگه بابات قضیه رو بدونه دیگه بی خیال طلاقت میشه.بابا اینقدر عصبانی بود که به محض شنیدن خبر بارداریم در حضور خانواده محمد فریاد زد همین فردا میری و اون توله رو میندازی.صدای فریاد محمد توی خونه پیچید.اون بچه منه.به چه حقی اینو میگی؟ سوگل یالا پاشو بریم خونه. بابا: منو ببین سوگل .پاتو از این خونه بیرون بزاری دیگه حق نداری برگردی.یا ما یا شوهرت.سعید و حاجی سعی کردن بابا رو متقاعد کنن اما بابا هیچ جوره راضی نمیشد.حاجی ومامان نرگس قبل از ترک خونه، توی اتاقم اومدن و بهم تبریک گفتن.محمد اومد و دیوانه وار بوسیدم و ازم عذر خواهی کرد.تو...توبارداری؟یعنی من دارم بابا میشم؟غلط کردم سوگل .برگرد خونه.-فعلا نمی تونم بیام.باید عصبانیت بابا فروکش کنه.محمد با قلدری گفت: اگه بلایی سر بچه ام بیاد دودمانت رو به باد میدم. خدا رو شکر بابا تهدیدش رو نشنید و سعید دستش رو گرفت و از خونه بیرون برد.صبح با احساس درد شدیدی زیر شکمم  و دیدن لکه های خون،تندی مامان رو صدا زدم.مامان ای وای گویان نزدیکم شد و کلی بابا رو شماتت کرد.-همش تقصیر توئه.اجازه ندادی همراه شوهرش بره،اگه بلایی سر بچه اش بیاد چه خاکی توی سرم بریزم؟ بابا که برخلاف هارت وهورتش حسابی ترسیده بود، سریع منوبه بیمارستان برد ومامان هم با سعید تماس گرفت.طولی نکشید که محمد دلواپس و نگران همراه سعید وارد اتاقم شدن.سعید بعد از صحبت با پزشک ،به من و محمد اطمینان داد خطر رفع شده وباید استراحت مطلق داشته باشم.بعداز ترخیص از بیمارستان همراه محمد به خونه برگشتم.آنقدر نگران من وجنینم بود که یک هفته مرخصی گرفت وبه شرکت نرفت.به مرورکه حال جسمیم بهتر شد،همراه محمد برای تعیین جنسیت رفتیم.خانواده محمد برخلاف خانواده من عاشق دختربچه بودن.محمد سرخوشانه جعبه ای شیرینی خرید و به خونه برگشتیم وحاجی ومامان نرگس و سعید هم کلی ذوق زدن و سر به سر محمد گذاشتن.چند ماه بعد،با تولد دخترم عسل، زندگیم رنگ و بویی دیگه گرفت وخودم رو خوشبخت ترین زن روی زمین میدونستم.محمد دیگه مثل گذشته روی طاهر حساس نبود وبدون همراهیش همراه دخترم ،به خونه بابا میرفتم.عسل دختر بچه ای زیبارو و شیرین زبان بود و محمد و خانواده اش دیوانه وار دوستش داشتن وقربان صدقه اش میرفتن.سعید وحاجی به محض ورود به خونه،سراغ عسل رو میگرفتن.عسل سه سال داشت که محمد به ماموریت کاری رفت.به محض رسیدن به مقصد، تماس گرفت واصرار داشت گوشی رو به دست عسل بدهم.عسل شیرین زبانیش گل کرد و از محمدخواست عروسک بزرگی برایش بخرد.محمد عکس عروسکی که برای عسل خریده بود رو ارسال کرد و آخر هفته عسل بیصبرانه منتظر برگشتن محمد بود.از صبح.... 🪐 .. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿