eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان داستان: 🪐قسمت سوم -من کاملا شما رو درک می کنم و از نجابت  و اصالت خانوادگیتون اطلاع دارم.( گویا از مدتها پیش آمارم روگرفته بود وحسابی درموردم تحقیق کرده بود) اگه شماهم تمایل داشته باشی، آخر هفته با خانواده خدمت برسیم.لال شده وناباور، نگاهش کردم و اون لبخند نمکینی زد و گازش رو گرفت.نمی دونم چطور از ماشینش پیاده شدم وخودم رو به خونه رسوندم.با سحر خواهر بزرگترم که چهارسال پیش با پسر عموم ازدواج کرده بود،تماس گرفتم وبا شوقی وصف ناپذیر از محمد و خواستگاریش گفتم.سحر ناباور پرسید داری شوخی میکنی؟ واقعا پسر حاج مرتضی ازت خواستگاری کرده؟روز بعد،نرگس خانم با مامان تماس گرفت.بابا اما با وجودی که احترام زیادی برای حاجی و محمد قائل بود،ته دلش راضی به این وصلت نبود و میگفت عمو منو برای طاهر در نظر گرفته و ممکنه با این وصلت بین فامیل کدورت پیش بیاد.اما من به بابا و ننه اطمینان دادم که به طاهر،به چشم برادری نگاه میکنم.آخر هفته حسابی ترگل ورگل کردم واز لای دریواشکی محمد رو که کت و شلوار خوش دوختی تن زده بود ودسته گل زیبایی توی دستش بود، رو رصد کردم.بعداز رسم و رسومات و پذیرایی ازمهمانها،به خواست حاجی، محمد توی اتاقم اومد تا به قولی سنگهامون‌ رو وا کنیم.تنها شرط محمد، زندگی توی خونه پدریش بود و اینطور که میگفت گویا بعد از ازدواج،من و اون توی طبقه بالای خونه زندگی میکردیم.البته که مخالفتی نکردم وهمون شب به اصرار محمد و برخلاف میل قلبی بابا، حاج مرتضی ،روحانی محل رو آورد و صیغه محرمیتی میان من ومحمد جاری شد وجشن عقد وعروسی رو به دو ماه بعد موکول کردیم.عمو و زن عمو همچنان سرسنگین بودن و اونطور که باید محمد و خانواده اش رو تحویل نمی گرفتن. یکی دوباری که محمد به دیدنم اومد،بابا اجازه نداد تنهایی با محمد توی یه اتاق باشیم.شب محمد تماس گرفت وشاکی غرید؛ این چه وضعشه؟ تونامزد منی. محرم منی. چرا بابات اجازه نمیده با همدیگه تنها باشیم؟ چرا اجازه نمیده تو رو بیرون ببرم.میان بابا و محمد گیر افتاده بودم و فشارهای عصبی زیادی رو متحمل میشدم.بابا بعد از دو هفته برای خرید اجناس مغازه به مرکز استان رفت و محمد فرصت رو غنیمت شمرد و به خونمون اومد.محمد دور از چشم مامان،با چشم و ابرو اشاره کرد به اتاقم بروم وبه ثانیه نکشیده دنبالم اومد و مثل تشنه ای شالم رو از روی سرم بیرون آورد وغرق بوسه ام کرد.با صدای فریاد طاهر که تازه ازماموریت برگشته بود،قالب تهی کردم.-من اجازه نمیدم ننه.سوگل مال منه.عمو قولش رو به من داده بود.از خجالت سرم رو پایین انداختم و محمد به آنی ابروهاش گره خورد وهمونطور که شالم رو روی سرم می انداخت گفت: تو همین جا بمون.یه وقت ازاتاق بیرون نیایی.-محمدمیشه خواهش کنم بی خیال طاهر بشی؟-منو چی فرض کردی سوگل.فکرکردی اینقدربی رگم که یارو جلوی من ...همین که محمد ازاتاق بیرون رفت ،طاهر پرخشم و غضب،عربده کشید.-بی خیال سوگل میشی پسر حاجی.اجازه نمیدم این وصلت سر بگیره.محمد که بدجوری آمپر چسپانده بود گفت: -بی غیرت.اون محرم منه.همسرمه.-چی بلغور میکنی واسه خودت؟محمد و طاهر گلاویز شدن و ننه ومامان به جان کندنی اونها رو ازهم جدا کردن.تنم مثل بید می لرزید و اشک امانم نمیداد.محمد توی اتاقم اومد و تهدیدوار گفت؛ دیگه اجازه نمیدم توی این خونه بمونی.خوش ندارم این بی وجود تورو ببینه.مامان و ننه سعی میکردن به نوعی محمد رو آروم کنن.به محض برگشتن بابا ،حاج مرتضی و نرگس خانم و محمد اومدن و جشن عقد و عروسی رو به ده روز بعد موکول کردن.بابا که اوضاع رو مساعد نمی دید،مخالفتی نکرد و علیرغم تهدیدهای طاهر ،جشن عقد وعروسی مفصلی گرفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. حاجی و مامان نرگس، مثل دختر واقعیشون به من محبت میکردن .به لحاظ مالی توی رفاه بودم و محمد رو از عمق وجود دوست داشتم و اون هم دیوانه وار دوستم داشت اما به خاطر طاهر، اجازه نمیداد تنهایی جایی برم.حتی خونه بابا و این رفتارش ناخواسته منو می رنجاند. سیکل ماهانه ام عقب افتاده بود و درغیاب محمد که به شرکت رفته بود،به پزشک مراجعه کردم. باورم نمیشد دقیقا دوماه از ازدواجم میگذشت و من دو ماهه باردار بودم .خجالت میکشیدم چیزی از بارداریم به کسی بگویم.وقتی به خونه برگشتم،مامان نرگس نبود.به طبقه بالا رفتم و همین که در رو باز کردم ،با چهره برزخی محمد روبرو شدم.آنچنان فریاد کشید که تمام تنم به رعشه افتاد-با اجازه کی از خونه بیرون رفتی؟کجا بودی؟ مگه نگفتم هرجا خواستی بری خودم میبرمت.اشکم بی وقفه می بارید و سعید برای اولین بار با تقه ای به در وارد اتاقمون شد و محمد رو سرزنش کرد.چه خبرته!! 🪐 ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
چالش های تورو با فرزندت میشناسم و بهت راهکار عملی میدم👩‍👧‍👦 ⭕️بچه ات تکالیفش روبه سختی وبادادوفریاد انجام میده⭕️نمیدونی چطورباش حرف بزنی که حرفتو گوش بده،لجبازه...؟ (ایمانه هستم مادر3کوچولو،مربی تربیتی مدارس،مدرس فرزند پروری) https://eitaa.com/joinchat/2093285696Cd8ba66679c ⭕️🔰از 7⃣ چالش فرزندپروری که تو کانال،آموزش رایگانش رو گذاشتم شروع کن مامان✅👏👏 ❌(( فرزند پروری اصولی را یاد بگیر⚠️ ))❌
هدایت شده از تبلیغات من
🦋💫 اینجا جمع مامانای مقتدر و دغدغه مند... اگه میخوای تربیت اصولی فرزند رو یاد بگیری بیا اینجا👇 https://eitaa.com/momjan71/5371 🦋💫
هدایت شده از تبلیغات من
👵 الحق که دستپخت ماماناومامان بزرگا یه چیز دیگس 💟 چون با عشق و علاقه آشپزی میکنن، هرچی بپزن عالی میشه. البته ناگفته نماند فوت و فنّای هر غذایی رو هم بلدن دیگهههه😋 ● همه ی این قلق ها و فوت کوزه گری ها تو این کاناله، فقط کافیه بزنی رو لینک و عضو کانال بشی 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/936968891C5ff447c93a حتما توام عضو شو 👆👆
عنوان داستان: 🪐قسمت ششم با چند اسکناس خشک و تانخورده شاباشم کرد و من با تکان سراز او تشکر کردم.مامان نرگس صدام زد .یک لحظه با دیدن چشمان برزخی محمد،أشهد خودم رو خواندم.محمد از کی به مجلس عروسی اومده بود؟ -برو مانتوت رو بپوش، میریم خونه.هرچه مامان نرگس و حاجی و ننه اصرار کردن بیفایده بودومحمد اجازه ندادثانیه ای بیشتر بمونم.توی ماشین که نشستم،محمد آنچنان گازش رو گرفت که قلبم تاتوی حلقم اومد.جرات نگاه به محمد رو نداشتم چه رسد به حرف زدن.همین که وارد اتاق شدم در رو از داخل قفل کرد و صدای فریادش اکو شد و جنون آمیز کتکم زد.-همین رو می خواستی؟ اون بیشرف با لذت رقصت رو تماشا کنه وتو رو شاباش کنه ؟ صدای جیغم تو کل ساختمون پیچیده بود.هرچه سعید با دستگیره در ور میرفت ، نمی تونست در رو باز کنه.خون روی چشمان محمد رو گرفته بود و انگار صدای دلواپس سعید و حاجی و مامان نرگس رو نمی شنید.بی جان کف اتاق افتادم و محمد هرآنچه جلوی دستش بود رو می شکست .سعید در رو با ضرب شکست و بعد هم منو به بیمارستان برد.باورم نمیشد جنینم این بارهم جان سالم به در برده بود. علیرغم اصرار سعید و حاجی و مامان نرگس که آنها هم دلواپس به بیمارستان اومده بودن،همراهشان به خونه برنگشتم.بابا و مامان به بیمارستان اومدن و بابا رو به حاجی تهدیدوار گفت: به اون شازدت بگو لیاقت دخترم رو نداری. طلاقش رو میگیرم.توی اتاقم رفتم تا غرولند و شماتت بابا رو که از روز ازل مخالف این وصلت بود،نشنوم.روی تختم دراز کشیدم و بیصدا اشک میریختم.ساعت ده صبح با صدای فریاد بابا وحشتزده از خواب بیدار شدم.محمد سراغم اومده بود وبابا اجازه نمیداد حتی منو ببینه چه رسد به اینکه منو همراه خودش ببره.شب محمد همراه پدر و مادرش و سعید سراغم اومدن. اما مرغ بابا یه پا داشت و فقط حرف طلاق رو پیش می کشید.سعید توی اتاقم اومد و پرسید خانوادت میدونن بارداری؟ سرم روبه نفی تکان دادم.-من فکر میکنم اگه بابات قضیه رو بدونه دیگه بی خیال طلاقت میشه.بابا اینقدر عصبانی بود که به محض شنیدن خبر بارداریم در حضور خانواده محمد فریاد زد همین فردا میری و اون توله رو میندازی.صدای فریاد محمد توی خونه پیچید.اون بچه منه.به چه حقی اینو میگی؟ سوگل یالا پاشو بریم خونه. بابا: منو ببین سوگل .پاتو از این خونه بیرون بزاری دیگه حق نداری برگردی.یا ما یا شوهرت.سعید و حاجی سعی کردن بابا رو متقاعد کنن اما بابا هیچ جوره راضی نمیشد.حاجی ومامان نرگس قبل از ترک خونه، توی اتاقم اومدن و بهم تبریک گفتن.محمد اومد و دیوانه وار بوسیدم و ازم عذر خواهی کرد.تو...توبارداری؟یعنی من دارم بابا میشم؟غلط کردم سوگل .برگرد خونه.-فعلا نمی تونم بیام.باید عصبانیت بابا فروکش کنه.محمد با قلدری گفت: اگه بلایی سر بچه ام بیاد دودمانت رو به باد میدم. خدا رو شکر بابا تهدیدش رو نشنید و سعید دستش رو گرفت و از خونه بیرون برد.صبح با احساس درد شدیدی زیر شکمم  و دیدن لکه های خون،تندی مامان رو صدا زدم.مامان ای وای گویان نزدیکم شد و کلی بابا رو شماتت کرد.-همش تقصیر توئه.اجازه ندادی همراه شوهرش بره،اگه بلایی سر بچه اش بیاد چه خاکی توی سرم بریزم؟ بابا که برخلاف هارت وهورتش حسابی ترسیده بود، سریع منوبه بیمارستان برد ومامان هم با سعید تماس گرفت.طولی نکشید که محمد دلواپس و نگران همراه سعید وارد اتاقم شدن.سعید بعد از صحبت با پزشک ،به من و محمد اطمینان داد خطر رفع شده وباید استراحت مطلق داشته باشم.بعداز ترخیص از بیمارستان همراه محمد به خونه برگشتم.آنقدر نگران من وجنینم بود که یک هفته مرخصی گرفت وبه شرکت نرفت.به مرورکه حال جسمیم بهتر شد،همراه محمد برای تعیین جنسیت رفتیم.خانواده محمد برخلاف خانواده من عاشق دختربچه بودن.محمد سرخوشانه جعبه ای شیرینی خرید و به خونه برگشتیم وحاجی ومامان نرگس و سعید هم کلی ذوق زدن و سر به سر محمد گذاشتن.چند ماه بعد،با تولد دخترم عسل، زندگیم رنگ و بویی دیگه گرفت وخودم رو خوشبخت ترین زن روی زمین میدونستم.محمد دیگه مثل گذشته روی طاهر حساس نبود وبدون همراهیش همراه دخترم ،به خونه بابا میرفتم.عسل دختر بچه ای زیبارو و شیرین زبان بود و محمد و خانواده اش دیوانه وار دوستش داشتن وقربان صدقه اش میرفتن.سعید وحاجی به محض ورود به خونه،سراغ عسل رو میگرفتن.عسل سه سال داشت که محمد به ماموریت کاری رفت.به محض رسیدن به مقصد، تماس گرفت واصرار داشت گوشی رو به دست عسل بدهم.عسل شیرین زبانیش گل کرد و از محمدخواست عروسک بزرگی برایش بخرد.محمد عکس عروسکی که برای عسل خریده بود رو ارسال کرد و آخر هفته عسل بیصبرانه منتظر برگشتن محمد بود.از صبح.... 🪐 .. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
کلی تو خونه داشتم😩 جمع کرده بودم بدم که این کانالو دیدم😍 ترفند با شیشه مربا😇 🔑نکات کلیدی 👇 http://eitaa.com/joinchat/2820800522Cf07a2a474a 👆
هدایت شده از تبلیغات من
خداحافظ 😃✋👋 من از شر و و خلاص شدم 😩😎 دوتا ماده رو قاطی میکنی از شر هم راحت میشی واسه همیشه 😍 دستورالعمل👇 http://eitaa.com/joinchat/2820800522Cf07a2a474a
در سال 1402 دخـتری 18 ساله به نام زهرا خود را از پنجره اتاقش بیرون پرت کرد!خانواده او به دلیل فشار روحی خانه را ترک کردند اما 2 سال بعد پدر خانواده نزدیک خانه قبلی رفت و صحـنه ای بسیار عجیب دید او بلافاصله شروع به فیلم برداری کرد و... 😳🔞🎥👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1473970711C06f54d658a
هدایت شده از تبلیغات من
‼️ ماجرای دفن پیکر یوسف نبی(ع) پس از 400 سال چه بود؟ https://eitaa.com/joinchat/1473970711C06f54d658a 🟢 مطالب جنجالي از اسرار، تاريخ و عجايب جهان كه خواب از سرت ميپرونه😨
عنوان داستان: 🪐قسمت هشتم و پایانی با دیدن اتاق مشترک من ومحمد خاطرات یکی یکی درمقابل چشمانم جان گرفت وبی اختیار اشکم چکید.شیرین وسحر به نوعی سعی میکردن جو رو عوض کنن وبا پخش موزیکی شاد کلی پایکوبی کردن و با پخش موزیکی شاد کلی پایکوبی کردن.عسل هم با لباس عروسکی زیبایش با آنها همراه شده بود و دلبری میکرد.بعداز رفتن مهمانها، سعید توی اتاق عسل رفت وبرایش کتاب قصه خواند.بعد از خواباندن عسل توی اتاقم اومد.همین که نزدیکم شد،توی خودم جمع شدم و هق زنان از اون خواهش کردم تنهایم بگذارد.پر اخم ،بالش رو از روی تخت برداشت و روی کاناپه خوابید.یکی دو هفته به همین منوال گذشت .با دیدن سعید عذاب وجدان میگرفتم اما دست خودم نبود.نمی تونستم با اون همبستر بشم. صبحها  با سگرمه های درهم لباس می پوشید و بدون خوردن صبحانه به بیمارستان میرفت و تا بعداز ظهر نمیومد.چاره ای نداشتم.با مرکز مشاوره ای تماس گرفتم و عسل رو خونه مامان گذاشتم.ازگذشته ام وعاشقانه های نابی که کنار محمد داشتم تا مرگ دلخراشش و روزهای تلخ بعداز اون و بعدهم از سعید و مشکل اخیرم گفتم.بعداز شنیدن حرفهای پزشک و راهکارهایی که ارائه داد،به خونه بابا برگشتم اما.... مامان گفت سعید اومده و عسل رو با خودش برده.تندی به خونه برگشتم.شک نداشتم سعید از دستم شاکی و عصبی شده.همین که کلید انداختم،نگاهم روی سعید گره خورد که دست درجیب، طول و عرض حیاط رو می پیمود.به محض دیدنم مثل بمبی منفجر شد.کجا بودی؟ چرا گوشیت رو خاموش کردی؟-معذرت میخوام. -این جواب من نبود سوگل.پرسیدم کجا بودی؟ -رفته بودم مرکز مشاوره ،دکتر گفت: باید گوشیت رو سایلنت کنی.پوفی کلافه کشید.-چرا بهم نگفتی میری پیش پزشک؟من بی غیرت نباید بدونم همسرم کجا میره؟این جمله اش بی اختیار منو یاد محمد می انداخت.- معذرت میخوام.دیگه تکرار نمیشه.می خواستم به توصیه های پزشکم عمل کنم.باید ترگل ورگل میکردم، بلکم بتونم کمی دلبری کنم.اما مشکل اینجا بود چیز زیادی از علایق سعید نمی دونستم.محمد عاشق رنگ آبی بود.با خودم فکر کردم شاید سعید هم رنگ آبی رو دوست داشته باشه.بعد از دوشی کوتاه،لباس آبی رنگی پوشیدم و آرایشی مات کردم.ادکلن همیشگی رو اسپری کردم و موهای بلندم رو دم اسبی بستم.خودم رو توی آینه رصد کردم و به طبقه پایین رفتم.حاجی و مامان نرگس و عسل توی حیاط مشغول آبیاری درختان باغچه بودن.سعید لحظه ای مات و متحیر نگاهم کرد و بعد هم نگاه گرفت.فنجان چای رو مقابلش گذاشتم.تشکر کرد و چایش رو نوشید.همین که به سمت طبقه بالا راه افتادم ، سعید تندی پشت سرم اومد. -باید با همدیگه صحبت کنیم سوگل.سعید از علایقش،سطح توقعاتش،رنگ مورد علاقه اش حتی درمورد عطر و ادکلن من هم نظر داد.باورم نمیشد انگار نقطه مقابل محمد بود.عاشق رنگ سبز بود و ادکلن سرد و ملایم رو ترجیح میداد.شب لباس سبزرنگی که همخوانی عجیبی با رنگ چشمانم داشت،تن زدم وسعید با دیدنم نگاه تحسین آمیزی کرد..گفت:-با دلم راه بیا سوگل.من بهت نیاز دارم.... .دو هفته بعدمن و سعید و عسل به ویلای شمال رفتیم.سعید شخصیت آرامی داشت و بندرت عصبانی میشد.دیگه رگ خواب سعید توی دستم اومده بود و برخلاف میلش ،کاری انجام نمیدادم و اون هم مثل بت منو می پرستید و غرق محبتم میکرد.پنج ماه از زندگی مشترک من وسعید میگذشت و من تازه باردار شده بودم.برق رضایت و خوشحالی رو توی چشمان سعید میدیدم.تمام دوران بارداریم سعید مثل بچه ای از من مراقبت میکرد.چندماه بعد،با تولدعرشیا،بابا بیشتر از سعید،ذوق می زدکه به قول خودش صاحب نوه پسر شده بود.با شنیدن خبر بارداری سحر و شیرین از عمق وجود برایشان خوشحال شدم.بعداز مدتها،خواب محمد رو دیده بودم.بچه ها رو پیش مامان گذاشتم و تنهایی سرخاک رفتم.کنار مزار محمد نشستم و خیره عکس خندان و زیبایش،اشکم راه گرفت.سعید رو دوست داشتم و کنارش خوشبخت بودم اما محمد اولین و آخرین عشقم بود و پنهان ترین دلتنگی ام. ممنون از همراهی گرم مخاطبین مشتاق و دوست داشتنی.سپاس فراوان از مدیر توانا و پرتلاش .که با قرار دادن سرگذشت واقعی اعضا،عبرت و تجربه ای میشه واسه بقیه.با آرزوی خوشبختی برای جوانان سرزمینم🪴 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
⭐️ اینجا فروشگاه گل نرگس است⭐️ اگه زیورآلات با طرح دلخواه و رنگ دلخواهتون میخواین بدو بیا اینجا 🏃🏃‍♂🏃🏃🏃‍♂🏃🌼 اینجا میتونین انواع زیور آلات رزینی ،که همه دست ساز هستند را پیدا کنین و بهمون سفارش بدين🌼 ارسال به تمام نقاط کشور🌼 خوشحال میشیم که ما رو به دوستانتون معرفی کنین اگر دستی بگیرید خداوند دستتون میگیره بزن روی لینک وارد شو ممنونم 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/445907346C9095d3cbc3
هدایت شده از تبلیغات من
اگه جنبه داری بزن رو خانومه 😂👻👇🏿 ////////\\\\\\\ ////☆☆☆☆\\\ /////(👁 | 👁)\\ \_ 👄_/ 🖐 / \ \ \/ \ \ /| | | \_/ | / | | 17 ساله ها حملههههه👀🔞☝️🏻