#خاطره_خرید_عروسی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من و مادرم و مادر شوهرم و خواهر شوهر و شوهرم رفتیم واسه خرید لباس نامزدی خیلی گشتیم چیزی پسند نشد و ما جوونا که تند تند راه می رفتیم
بنده خدا مادرم و مادر شوهرم خسته شدن گفتن شما خودتون برین ما همینجا کنار خیابون میشینیم
ما رفتیم و مامان بیچاره ی منم یه کارتن پیدا کرده روش نشسته بود و چون صبحانم نخورده بود لقمه ای که همراهش بود و درآورده داشته میخوره
مادرشوهرمم کنارش وسط یه پیاده رو یه بازار شلوغ
القصه مردم فک میکنن اینا دارن گدایی میکنن وقتی ما برگشتیم دیدیم جلوشون پر اسکناس و سکه و خرده پوله
یعنی داشتیم از خنده میترکیدیم😂😂
اینام داشتن تند تند بساطشونو جمع میکردن و زیر لب غر میزدن به ما فحش میدادن که آبرومون رفته😤😤
ولی خداییش خوب پول جمع کرده بودن همه رو مامانم انداخت صندوق صدقه
خلاصه تو خرید هر جا پول کم میوردیم با شوهرم می گفتیم
مامانا یه کارتن بذارین بشینین پول کمه اونام کفری میشدن حسابی می خندیدیم🤣🤣🤣 یادش بخیر 😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
بيمارِ غمم ، عينِ دوايي تو مرا . .♥️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پسر خالم خواستگارم بود اومده بودن خواستگاری و جواب رد داده بودیم چند روز بعد از اینکه جواب رد دادیم پسر خالم زنگ زد خونمون گفت مامانت خونه اس، هول شدم گفتم نه رفته خونه خواستگارش😂😂😂😂😂😂😂
یهو ترکید از خنده و بدون خداحافظی قط کرد
تا دو روز انقدر حالم گرفته بود که غذا از گلوم پایین نمیرفت، به هیچ کسی هم نگفتم چه گندی زدم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
روزے که خانواده تهرانے مقدم بہ خانہ
ما آمده بودند ما شیطنت ڪردیم
و ڪفشهاےِ ایشان را دیدیم
حاج حسن یڪ¹ جفت ڪتونے
سفید چینے به پا ڪرده بود
که این کفشها از شدت غبار و خاڪ
رنگ تیرهاے به خود گرفته بود
بعد از میان پرده اتاق ایشان
را نگاھ ڪردم
و دیدم مانند همه ڪسانے که به
جبهہ مےروند با یڪ لباس
چهارجیب
خاڪستری با یڪ شلوار ڪتان
کرم رنگ آمدھ بودند و حتے
دکمههاےِ آستینِ ایشان باز بود👔
خیلے دلم گرفت
ڪه چرا ایشان با چنین وضعیتے به
خواستگارے آمدهاند...
اما وقتے فقط ۱۰ دقیقه
با ایشان حرفزدم متوجھ شدم اخلاصے دارد
که تمامِ ظاهر او را محو میڪند
•همسرشهیدتهرانےمقدم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل عقد رفته بودم خونه مادر شوهر
موقع خداحافظی مثلا میخواستم بگم خیلی با ادبم 🤪😜 عقب عقب خداحافظی میکردم که خدایی نکرده پشتم بهشون نباشه 😱😌
آقا... ما هی رفتیم عقب ... مادر شوهر و خواهر شوهر اومدند جلو ...
عقب ...
جلو ...
عقب ...
جلو ...
.
.
.
.
.
که یهویی چشمتون روز بد نبینه ...
با سر رفتم تو دیوار 🤕 جوری که قاب رو دیوار کج شد ...
من 😰😰😰😰😰
مادر شوهر 😌😌😌😌😌
خواهرشوهر 😏😏😏😏😏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
نیمهشب شد
دلمن بی تب و تاب است هنوز :)
یاد آن شب که دلش را به دلم داد
بخیر . .✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شوهر من اصلا اهل قربون صدقه و اینا نیس جلو جمع ولی اوایل که عقد کرده بودیم جلو بیست نفر از فامیلاش سر سفره گوجه رو زد به چنگال گذاشت تو دهن من😐الان بعضی وقتا بهش میگم میگه عمرا اگه من اینکارو کرده باشم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿
ما تو دوران عقد یه روز که پدرشوهرو بقیه مردا نبودن 😅
خونه پدرشوهرم تو یکی از اتاقا خیلی مودب نشسته بودیمو فقط حرف میزدیم باهم...شنیدیم یه سروصداهایی بیرون😳😳🤨 میادخیلی جدی نگرفتیم که کسی اومده یانه...
خلاصه وقتی خواستیم بریم بیرون...من طبق عادت همیشگیم که خیلی دوست دارم از چندمتر دورتر بدووووم بپرم😊☺️ بغل شوهرو اونم ببرتم بالا یه دوربزنه بذاره زمین...گفتم اونجوری بغلم کن بریم...گفت باشه...
اتاق هم بزرگ بود...😄من رفتم ته اتاق کنار دیوار شوهرمم دستاشو باز کردمنتظر، منم باسرعت دویدم دوقدم مونده برسم ونرسم، دربازشد😳😳 وپدرشوهرگرام واردشد...😲😲
من وسط دوییدن باسرعت....آقامونم دستاش باز...پدرشوهرمم وسط چهارچوب در...بیچاره هنگ...چهارچشمی شده بود 😳😳نمیدونست بره، بیاد،
یه نگاه به من، یه نگاه پسرش...خلاصه رفت کتش برداشت بره....
توهمین حین که پشتش به مابود شوهرم هی میزد توسرش میگفت ابروم بردی دیوونه...
منم پررو پررو انگار اتفاقی😘😉 نیافتاده وقتی داشت میرفت گفتم میگفتین خودم میاوردم...لطفا درم ببندید...
بنده خدا دم در تو همون هنگی برگشت دوباره نگامون کرد رفت....
ولی خیــــــــــــلی خجالت کشیدیم🤪😢 دوتامون بخصوص شوهرم....هنوزم باگذشت5سال خجالت میکشم ازش😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
قرار بود بریم عروسی خواهرم بهم گفت همه اونحا باکلاسـ اینا هستن....
بعد بهم یاد یاد داد که شبیهه این مدلینگا راه برم کلی تمرین کردم اینا بعد وارد عروسی شدمو غذا خوردیم میخواستم برم دستشویی همه هم داشتن منو نگاه میکردن بعد رفتم تو حس گفتم بزار اونطوری که خواهرم بهم گفت راه برم ۱ قدم برداشتم شپلقققققق با کله افتادم زمین یعنی میخواستم اب شم برم تو زمین همم میگفتم چیزی نشده منم فوری با خنده سریع بلند شدم این اتفاق ناگوارو جمع کنم حرکت کردم به سمت دستشویی یعنی میخـاستم خودمو بکشم اون لحظه تو دسشویی هم کلی گریه کردم😂❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
دستانم رادر دستانت بکار،بگذار سبزشوم🌱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
حسین نعمت راجب چشم های
معشوق چه دلبر میگه:
نمیدانم چهرازی خفتهدر چشمانزیبایت
که عاقل سمت چشمت میرود
دیوانه میآید . . 🌑
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
بدترین نوعِ جان دادن در آب و آتش نیست
نه!
بدترینش
آن زمان است
که تو مُدام صدایم میزنی و من ذره ذره جانم را نثارت میکنم🌙
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿