سلام وقت بخیر اره خواهرم راست میگی کسی که نمیفهمه خودت رو تیکه تیکه کنی متوجه. نمیشه نمیدونم چی بگم اونم یک زنه ولی درکی از موقعیت یک زن دیگه نداره من حتی یک مادرشوهری میشناسم که طرف گدایی میکرد و عروسش رو مجبور میکرد عروس هم از خانواده جا افتاده و درستی بود عروس بدبخت از دست مادر شوهر اینقدر زجر کشید کتک خورد عذاب کشیدتا دق کرد و جونمرگ شد با چندتا بچه کوچیک و دختر کوچیک همه ی همسایه ها و محله ایا گفتن جگر عروسش رو خون کرد همه بهش بد بیراه میگفتن زندگی رو به کام پسرش و نوه هایش و دختر مردم تلخ کرد من خودم دوبار تا پای سکته به خاطر کارهای خانواده شوهر رفتم حتی دکتر گفت نزدیک بوده سکته کنی اره ما مادرشوهر خوب و درست داریم ولی کمن من خداییش پسرم داماد بشه بهش گفتم مادر احترام خانمت رو نگه دار وتاجایی که بتونم تو زندگیش دخالت نمیکنم چون خودم زجرش رو کشیدم میفهمم اون دختر با هزار امید آرزو میاد ما پنجتا خواهر برادر بودیم که تو سن کم مادرمون فوت کرد اونم به خاطر کارهای اشتباه خانواده شوهر من و یکسره میاومدن خونه پدرم ماهم از اینجور رفتارها تو خانواده مون نداشتیم اصلا این خانواده با تمام معیارهای ما فرق داشتن مادرم دچار عذاب شد که دخترم رو با دست خودم بدبخت کردم برای ازدواج مادرم منو مجبور کرد که باهاش ازدواج کنم من همون اول فهمیدم که اینا چه جورین و اصلا قبول نکردم ولی اینقدر مادره اومد و رفت ومنو مجبور کردن . درحالی که من همون اوایل عقدی متوجه شدم که چه جورین وتو عقدی خیلی با همسرم دعوا میکردم که چرا خانواده آت اینجوری هستن اون زمان مثل الان کسی طلاق نمیگرفت به خاطر همین مجبور شدم بسوزم و بسازم تامادرم از دنیا رفت و پدرم ازدواج کردن ما اگه بد بودیم با زن بابا رابطه مون خوب نبود الان سه تا خواهر برادر کوچیک داریم که اینقدر ماها خواهر برادرای بزرگ این خواهر برادرا دوست داریم که همه تعجب میکنن حتی مادر زن بابام وقتی فوت کرد اینقدر آدم خوبی بود ماها خیلی گریه میکردیم و احساس میکردیم برای بار دوم از مادر یتیم شدیم و الان زن بابام میگه من به جای سه تا هشت تا بچه دارم ماها هم خیلی دوستش داریم و خدارو شکر میکنیم که یک زن بافهم و شعور وارد زندگی ماها شد یک نصیحت برای مادرای دختر دار مادرایی که دختر دارن تو رو خدا به خاطر دختر فلانی یا فلان کس یا دختر همسایه ازدواج کرده زندگی رو به کام دختراتون تلخ نکنین اون دختر هم آدمه و هم حق انتخاب داره مادر من. به خاطر اینکه نگن دختر بیست و دو ساله اش تو خونه مونده من رو انداخت تو چاه و خودشم خیلی عذاب کشید که چرا دختر جوونش رو داد و باعث رنج خودش و دخترش شد خدابیامرز گریه میکرد و خودشو نفرین میکرد که خدایا من چکار کردم مادرم با کلی عذاب از دنیا رفت مادرا تو رو خدا زندگی ماها رو ببینین ودرس بگیرین و با. احساسات دختراتون بازی نکنین و دخترای مثل دسته گلتون رو بیچاره نکنین حیف دخترای ماها نیست که بدیم به هر خانواده ای که از راه رسیدن دخترامون گلهای زندگی ما هستن این گلها رو پژمرده نکنیم الان مادر من میفهمه بالخرع مادره و درد دخترش رو متوجه میشه بااینکه از دنیا رفته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🔴تلنگری به خودمون... (واقعا عااالی بود عااالی بود)
🔻لیلا تا به حال ازدواج نکرده! تنهاست و دلش میخواد با یه مرد باشه. برای فرار از تنهاییش به تقاضای اون مرد زن دار که یه بچه هم داره پاسخ مثبت داده... نمیخواد تا آخر عمر با اون مرد باشه ولی حالا یه مدت که ایرادی نداره
🔻سحر میگه آخه زنش با بچه هاش خارج زندگی می کنن و خودش اینجا تنهاست. من که آسیبی به زندگی اون زن نمی زنم! تازه اینقدر پولداره که خانواده ش هیچی کم ندارن! منم که ازش پول نمیخوام.
🔻سودابه از شوهر معتادش طلاق گرفته! باباش هم آدم حسابی نیست. دو تا پسر نوجوان داره و درآمدش به مخارج زندگی خودش و بچه هاش نمی رسه. برای همین به تقاضای اون مرد زن دار پاسخ مثبت داده... نمیخواد آسیبی به زندگی اون زن بزنه ولی خوب خودش لیاقت یه مسافرت و یه زندگی خوب را نداره؟؟؟؟
🔻مدیر شرکت به منشیش میگه زنم مشکل روحی داره. افسرده اس. سال هاست با هم رابطه ندارن. منشی میگه منم که کاری به زنش ندارم. کمک خرج زندگی من شده. مگه من باعث شدم زنش افسردگی بگیره؟ من به کمک مالیش نیاز دارم. منو سفر میبره. میگه تو شاد هستی و به من انرژی میدی. ترجیح میدم همش با تو باشم. تازه برای خانمم که کم نمیذارم. همه چی براش فراهم می کنم!
🔻بنفشه 27 سالشه و دانشجوئه. برای شهریه اش به پول نیاز داره... عادت داره که با مردهای متاهل سن بالا و پول دار دوست بشه. بنفشه حتی خیلی وقت ها به عمد لباسش را خونه ی معشوقش جا می گذاره تا یه جوری به زنش بفهمونه که شوهرش خیانتکار است! مواقعی که مرد تو خونه اس، روزای تعطیل، اس ام اس میده. که به همسر اون مرد بفهمونه.... ولی زنش عکس العمل نشون نمیده!!!!
🔻خوب چیکار کنم؟ درآمدم کمه! من جوانم و دلم میخواد خوب بپوشم و خوب بگردم! منم دلم دبی میخواد....
🔻معصومه چند ساله که از شوهرش جدا شده. درآمدش خوبه ولی خوب نیاز به یک مرد داره.
🔻 میگه زنش بد اخلاقه! همش با هم دعوا دارن. میگه به یه هم صحبت نیاز داره. خیلی هم خوب برام خرج میکنه. منو به رستوران های گرون قیمت میبره. کنسرت میبره. ماشینش بنزه. برام عطرای گرون میخره! من که نمیخوام زندگیش رو خراب کنم!
🔻عاطفه دو ساله که از همسرش جدا شده. از نظر مالی استقلال داره... لیسانس هم داره. با اون مرد فقط به خاطر رابطه داشتن دوست شده، وگرنه نه نیاز مالی داره نه نیاز عاطفی!
🔻 میگه هیکل تو حرف نداره. با این سن چه اندام خوبی داری. تو برام رویا بودی. بیچاره زنش رفته چربی شکمش رو ساکشن کرده! من که به زندگیش آسیبی نمی زنم!
👈این ها داستان های غریب اما واقعی زنانی هست که متاسفانه شاید در اطراف ما کم نباشن.... همه ی این زن ها خودشون را کاملا محق میدونن. شاید باور نکنید اما این نمونه ها اطراف ما زیادن. اونها برای رابطه جنسی یا حمایت مالی یا حمایت عاطفی و یا پر کردن تنهایی، به مرد نیاز دارند. همه اطمینان دارند که به همسر آن مردان آسیبی وارد نمیکنند!
در حال حاضر به درستی یا نادرستی رفتار این گونه مردها کاری نداریم. اما پرسش اینه که آیا ما زنان با این نوع رابطه ها در اصل به هم جنس خود خیانت نمیکنیم؟
آیا ما حاضریم که خود را جای همسران این مردها بگذاریم؟
آیا راه چاره ی ما برای پر کردن تنهایی، برطرف کردن نیاز عاطفی، داشتن رابطه جنسی و تامین مالی، آوار شدن بر زندگی یک زن دیگرانه؟
🔴این مطلب را خواهشا برای دیگران ارسال کنید شاید تلنگری باشه برای همه. شاید یک زندگی فقط یک زندگی با این تلنگر خراب نشه👌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من تو سن ۱۵ سالگی از طرف خانواده و ب شدت خواهر بزرگترم ک طلاق گرفته بود و با ما زندگی میکنه خیلی خیلی اذیت شدم ..
.
.سلام وقتتون بخیر لطفاً پیام منو بذارید تو کانال و منو راهنمایی کنید
من تو سن ۱۵ سالگی از طرف خانواده و ب شدت خواهر بزرگترم ک طلاق گرفته بود و با ما زندگی میکنه خیلی خیلی اذیت شدم ... طوری که راه میرفتم ب راه رفتنم گیر میداد حرف میزدم گیر میداد دعوا میکرد ک چرا این حرفو زدی چرا فلان کارو اونجوری انجام دادی ، چپ میرفتم راست میرفتم بهم گیر بیخودی میداد ....منم از بچگی مظلوم و بی زبون بودم هم تو مدرسه هم تو خونه هرکی هر چی بهم میگفت گریه میکردم نمیتونستم از خودم دفاع کنم یا اگه یه کلمه حرف میزدم خواهرم دیگه ول کن نمیشد خودش هرچی از دهنش در میومد بهم میگفت ولی اگه من جوابشو میدادم تا چند ساعت با صدای بلند سرم غر غر میکرد منم ک حرفی نمیزدم از ترس زیاد دیگه طوری شده بودم تا صداشو میشنیدم میترسیدم....یجورایی واقعا ازش وحشت داشتم هر چی میگفت ب حرفش گوش میدادم از ترس اینکه باز باهام دعوا نکنه ،،، اعضای خانواده میدیدن اون چقدرررر منو اذیت میکرد ولی هیچی بهش نمیگفتن ... هزار بار ب مامانم گفتم ببین چقدر اذیتم میکنه حداقل تو پشتم باش تو ازم دفاع کن تا اون ب خودش اجازه نده باهام انقدر بدرفتاری کنه مامانم میگفت اشکالی ندارع تو توجه نکن...😔😔😔 اما چطور من بی توجهی میکردم وقتی اون برام روز و شب نداشته بود یه چشمم اشک بود یه چشمم خون....کسیو نداشتم باهاش درد دل کنم یا کمک بخوام وقتی مامانم هوامو نداشت من چه انتظاری از بقیه میتونستم داشته باشم. من همش سرم تو کتاب و درس بود و سرگرم درس خواندن بودم کلا سرم تو لاک خودم بود و هیچ کاری ب بقیه نداشتم کلی هدف و آرزو داشتم ک ب هیچ کدومشون نرسیدم..از دست خواهرم یه روز خوش نداشتم اون هیچوقت از من خوشش نمیومد حتی زمانیکه ازدواج کرده بود رفتارش با من فرق میکرد من اینو میفهمیدم ک ازم بدش میاد اما حاضرم قسم بخورم یه روز بهش بی احترامی نکردم هر کاری هم میگفت انجام میدادم 😔💔💔💔
ب جایی رسیدم ک خیلی وقتا ب فکر فرار از خونه یا ب فکر خودکشی بودم افسردگی گرفتم گوشه گیر شدم از خونه بیرون نمیرفتم و هر روز کارم شده بود گریه
تا اینکه بعد یه مدتی دچار سردرد های شدیدی شدم رفتم دکتر ام آر آی ازم گرفتن گفتن این سردرد ها از اعصابته ، حدود یه سال بعدش کمرر درد و پا درد گرفتم کم کم تمام بدنم درد گرفت و الان هم سرم هم بدنم درد میکنه فک میکنم یه تریلی از روم رد شده و تموم استخوانام تیکه تیکه شده ... آخه آدم چقدر تحمل داره چقدر میتونه درد تحمل کنه تا الان ک ۲۴ سالمه و درمان نشدم ۸ ساله دارم از سردرد و بدن درد رنج میبرم آزمایش و عکس ازم گرفتن گفتن اعصابت زده ب سرت و بدنت...گفتن باید بری پیش روانپزشک ، پیش روانپزشکم رفتم گفتن همش از اعصابتع باید داروی اعصاب استفاده کنی ...دارو هم تاثیری نداره و من ۸ ساله دارم زجر میکشم خیلی وقتا نمیتونم از جام بلند شم ...نمیتونم از درد زیاد تکون بخورم...😔😔 کارای شخصیمو ب سختی انجام میدم از زندگی خسته شدم دلم میخواد بمیرم وقتی ب هم سن و سالام نگاه میکنم دلم ب حال خودم میسوزه ...دوست دارم برم بیرون یا کلاسی چیزی اما نمیتونم خیلی وقتا دلم خواسته برم خریدی جایی اما از درد زیاد نمیتونم پاشم بقیه میرن و من با حسرت نگاشون میکنم و تو تنهاییام کلی گریه میکنم....وقتی ب گذشته فک میکنم ک یه دختر شاد و درس خون و پر انرژی بودم اما حالا یه افسرده مریضم 😔💔
حالا تو فامیل همه منو ب اسم مریض میشناسن چنبار شده بحث خواستگاری برام پیش اومده اما شنیدن مریضم عقب کشیدن ...روحم و جسمم درد میکنه خستم دیگه طاقت ندارم از خواهرم ک نابودم کرده کاری کرده بشم یه مرده متحرک متنفرم ....خودش زندگی خوبی داره الآنم قراره ازدواج کنه بره سر خونه زندگیش اما منو نابود کرد زندگیمو نابود کرد همش ب خودکشی فک میکنم حالم خیلی بده توروخدا کمکم کنید 😔😔😔💔💔💔
ببخشید خیلی طولانی شد سعی کردم خلاصه بنویسم اما دردادم انقدررر زیاده ک نمیشد از این خلاصه ترش کنم بازم ببخشید
منم دختر غمگین.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من ی دختر ۱۶سالم. با یک نگاه عاشق شده ام
#تجربه_من ۹۷۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
من دختری به شدت درس خوان و فعال بودم که توی همه پایه ها نفر اول بودم و حتی رکوردهای علمی منطقه مون رو هم جابه جا کردم و قبل از اینکه دیپلم بگیرم به عنوان نخبه از طرف آموزش و پرورش منطقه مون معرفی شدم و توی سطح شهر برام بنر زدن و با قبول شدگان کنکور اون سال منو هم تشویق کردن.
به محض اینکه کنکور دادم با پسرعمه ی عزیزم عقد و ازدواج کردم و وارد تربیت معلم شدم، توی دوران دانشجویی هم توی تمام مسابقات استانی و کشوری مقام آوردم و به شدت فعال بودم و استادا حساب ویژه ای روی من باز کرده بودن، تا درسم تموم شد و سال اول چون محل کارم از خونه مون دور بود باز با همکارانم خونه گرفتیم و مجردی زندگی میکردیم و سال دوم کاریم به محل زندگی خودم منتقل شدم و اقدام به بارداری کردم.
بعد از عمل لاپاراسکوپی که دکترم انجام داد و چسبندگی رحمم رفع شد خداروشکر باردار شدم و خدا یه دختر به ما داد، هنوز دخترم یکسال و دو ماهش بود که خداخواسته باردار شدم و با اینکه با وجود شاغل بودن و بچه کوچیک داشتن اذیت میشدم اما دوست داشتم که بچه ام تنها نباشه و یه همبازی داشته باشه
فرزند دوم من هم خداروشکر دختر بود. خوشحال بودم که هم جنس هستن و بیشتر باهم کنار میان، من همچنان درگیر فعالیت های مدرسه بودم و حسابی سرم شلوغ بود(معاون پرورشی و درگیر مسابقات و جشنواره ها و جشن ها و مراسمات) و مدرسه ما هم طوری بود که بیشترین بازدید رو داشت و منم عاشق کارم بودم و با تمام وجودم مایه میذاشتم و وقتی خونه می اومدم با وجود داشتن دوتا بچه کوچیک حسابی خسته میشدم.
دخترم یکسال و یک ماهه شده بود که مادر شوهرم گفت دخترکوچکم(فاطمه کوثر) احساس میکنم اون جنب و جوش قبل رو نداره شاید جاییش درد میکنه، خودم که توی نخش رفتم، دیدم به شدت آروم شده، بردمش دکتر اطفالی که همیشه دخترامو میبردم و منو می شناخت، جریان رو گفتم، دیدم بعد از معاینه کامل دوتا بشکن زد کنار گوش دخترم، پرسیدم چی شده دکتر، حالت عصبانی به من گفت چیزیش نیست، بچه های مردم کلی عیب دارن هیچی نمیگن، خدا دختر به این دسته گلی بهت داده روش عیب میذاری.
از رفتار دکتر تعجب کردم و اومدم از مطب بیرون به دوستم که توی مرکز بهداشت کار میکرد جریان رو گفتم اونم گفت نکنه مشکل شنوایی داره، ببرش شنوایی سنج
و منم چون دخترم کلمه کلمه حرف میزد قضیه رو خیلی جدی نگرفتم اما وقتی بردم شنوایی سنجی و بعد از چند روز با کلی زحمت که تونستیم با کمک شربت دخترمو خواب کنیم که تست بگیرن با جواب دکتر دنیا روی سرم خراب شد، دختر کوچولوی من فقط ۲۰ درصد شنوایی داشت و به مرور شنوایی شو از دست داده بود.
شوهرم قبول نکرد. شیراز رفتیم جواب همین بود، چندجا تهران بردیم اما باز قضیه هیچ فرقی نکرد، با راهنمایی های بهزیستی، مرکزی رو برای آموزش گفتاردرمانی واسه دخترم پیدا کردیم و کلاساشو شروع کردیم، اون اوایل بهم گفتن با سمعک جواب میده اما بعد ۶ماه همون ۲۰ درصد هم از دست رفت و شنوایی فاطمه کوثر من صفر شد و توی نوبت کاشت حلزون قرار گرفت که حدود دو سال طول کشید تا پروتز کاشت حلزون به دخترم رسید و توی این دوسال من و شوهرم و مادرم ذره ذره آب شدیم و زیارتگاهی نبود که ما نرفته باشیم برای گرفتن حاجت مون که داشتن شنوایی دخترم بود،
توی این مدت دخترک مهربون من به شدت عصبی و لجباز و پرخاشگر شده بود و نشنیدن حسابی کلافه اش کرده بود و من مادر هیچ کاری از دستم برنمی اومد، خیلی ها بهم میگفتن وقتی نمی شنوه کلاسش نبر فایده ای نداره، اما ما خونه و مغازه و چند تا زمینی که داشتیم رو همه فروختیم و از شهر خودمون بخاطر دخترمون به مرکز استان اومدیم و تمام کلاس ها رو میبردیمش، هم کلاس های مهد که از طرف بهزیستی بود و هم کلاس خصوصی و هم کلاس موسیقی و نقاشی
توی این مدت اینقدر حالم بود بود که مثل طلبکارا با خدا حرف میزدم که اگه تو بخوای میتونی به دختر من شنوایی بدی، یادمه روز عاشورا دختری به نام فاطمه فک کنم از استان فارس بود توی تلویزیون نشون داد که نابینای مادرزاد بود ولی توی حرم امام حسین (ع) شفا پیدا کرد، میگفتم چطور اون فاطمه رو شفا دادی، خب فاطمه ی منم شفا بده.
افسردگی شدید گرفتم که اسامی دانش آموزانم هم یادم نمی موند، اینقدر حالم بد بود با اینکه نمیذاشتم دانش آموزانم بفهمن و اونجا خودمو خیلی سرحال نشون میدادم اما فراموشی هام سوژه شده بود طوری که توی ذهنم چیزی دیگه بود اما چیزی دیگه به زبونم جاری میشد و میگفتم که باعث شده بود اعتمادبه نفسم به شدت افت کنه و دیگه اونطور که باید نمیتونستم واسه کارم مایه بذارم و از طرفی باید با دخترم فعالیت هایی که میگفتن توی کلاس باید توی خونه تمرین میکردم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۷۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
مرخصی بدون حقوق گرفتم و تمام زندگیمو چسبیدم به دخترم، دختر اول ( فاطمه اطهر) خیلی اذیت شد این مدت و همین دور شدنمون از خانواده هامون رو نتونست بپذیره و میبردمش مشاوره تا بتونه با محیط جدید و آدمای جدید کنار بیاد
اما بلاخره برای فاطمه کوثر من هم عمل کاشت حلزون زیر نظر بهترین دکتر ایران توی تهران براش انجام شد و خداروشکر همون کلاس هایی که قبلا برده بودم باعث شد روند حرف زدنش به سرعت طی بشه و الان که کلاس دومش تموم شده هزار ماشاالله مثل بلبل حرف بزنه.
تازه خیالم از حرف زدنش راحت شده بود که بخاطر میخچه ای که کف پاش داشت بردم دکتر گفتن انحراف داره، یک عمل سال گذشته انجام شد و خودمو برای عمل دوم امسال آماده میکردم و با دکتر هماهنگ کرده بودم که متوجه شدم خدا خواسته باردارم، البته من همیشه دلم بچه زیاد میخواست و حتی زمانی که همکارم زنگ زد که سرسفره حضرت علی اصغر هستم گفتم برام یه دست لباس حضرت بیار، اما با توجه به شرایطی که داشتیم جدی نگرفته بودم.
مراحل بارداریم به شدت سخت بود و یه ماه اول بیمارستان بستری شدم و چون هیچی نمیتونستم بخورم فقط از طریق سرم تغذیه میشدم، یکم که بهتر شدم و مرخص شدم مجدد برای عمل دخترم اقدام کردم ولی به دلم افتاد اول یه قربونی به نیت حضرت فاطمه (س)انجام بدم و چند روز قبل از اینکه پیش دکتر بریم فاطمه کوثر مرتب میگفت بریم زیارت و بعد از زیارت راهی دکتر شدیم، دکتر با دیدنش کلی تاکید کرد که این عملش از عمل قبلی هم به شدت سنگین تره و خودتو همه جوره باید آماده کنی، ولی گفت قبلش یه عکس بگیرین ببینم چندجا عمل میخواد، وقتی جواب عکس رو دید گفت باورم نمیشه اصلا پای فاطمه کوثر نیازی به عمل نداره و فقط با دوتا شربت تقویتی مشکلش حل میشه🥺
شوهرم به محضی که از مطب اومدیم بیرون نماز شکر خوند و من اینو معجزه خانوم حضرت فاطمه میدونم چون مونده بودم با این حال خودم چطوری دخترم رو عمل کنیم و چطوری فیزیوتراپی ببریم و چقدر طول میکشه تا راه بیفته اما خانوم جانم همه چیز رو حل کرد، درسته توی این ۷سال خیلی اذیت شدم خیلی جاها کم آوردم، خیلی جاها با خداجونم طلبکارانه حرف زدم که مطمئنم بنده ی جاهلشو میبخشه، اما نذاشتم دخترم احساس ضعف و کمبود کنه.
جلوی بقیه خودمو خیلی قوی نشون دادم، حتی شده تظاهر به قوی بودن کردم، اجازه ندادم کسی برای خودم و دخترم دلسوزی کنه، الانم دخترم کلاس اول و دوم شاگرد اول مدرسه بود، بازیگر تئاتر هست، کلاس نقاشی شو ادامه میده، سرکلاس قرآن هم که به خانم معلم اجازه تدریس نمیده از بس شیرین زبونی میکنه😊، و ما منتظریم که سومین دختر خانواده مون انشاالله بعد از ۳ ماه دیگه به ما بپیونده، فقط بین دخترا و پدرشون سر انتخاب اسم اختلاف وجود داره که انشاالله به تفاهم برسن.
مامان گلی ها واسه نی نیم دعا کنین که صحیح و سالم باشه، سر بارداریم خیلی حرف شنیدم که چرا گذاشتی باردار بشی، حتی خیلی ها بهم گفتن سقطش کن، اگه اینم مشکل شنوایی داشته باشه چی، اما من به خدام ایمان دارم، حتی اگه مشکل شنوایی داشته باشه حق زندگی داره و با تمام وجودم برای حرف زدنش تلاش میکنم و من قوی شدم و خدا منو قوی کرده
ممنونم از شما بابت کانال زندگی بخشتون🙏🌹
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۷۷
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#معرفی_پزشک
#بارداری_خارج_رحمی
من فرزند پنجم یه خانواده پرجمعیت بودم. از وقتی به سن بلوغ رسیدم، خواستگار زیاد داشتم ولی به خاطر داشتن خواهر بزرگتر اصلا تمایلی به ازدواج نداشتم. گرچه خانواده مشکلی با ازدواج کردنم نداشتند. یه خواهرام هم ۳ سال کوچکتر از من بود.
گذشت تا من وارد دانشگاه شدم و سال بعدش خواهر کوچیکه رفت حوزه و باز هم من مخالف ازدواج...
یه روز از دانشگاه که اومدم مادرم گفت اینقدر مخالفت کردی که حالا خواهرت میخواد شوهر کنه😊 منم زیاد ناراحت نبودم و براش آرزوی خوشبختی کردم.
۹ماه بعد از عقد خواهرم، همسرم به خواستگاری من اومدن، دیگه این بار اصلا نتونستم نه بگم و پدر خدا بیامرزم منو بردن داخل اتاق و گفتن که این مورد با بقیه خواستگارات فرق داره، پسر آقاییه☺️
منم دیگه مخالفت نکردم ومن و آقایی با هم عقد کردیم با یه جشن خیلی ساده و مختصر.
خانواده شوهرم عقیده داشتن که دوران عقد باید خیلی کوتاه باشه. بعد از ۲ ماه تماس گرفتن با خانواده م که اگه موافقید بفرستیم شون ماه عسل...
به شوهرم گفتم من هنوز تو شوک عقد هستم و آمادگی ندارم ولی چون شما میگی قبول میکنم. من هم بچه حرف گوش کن😉
یه هتل رزرو کردیم و رفتیم مشهد و با اذن امام رضا جانم زندگیمون را شروع کردیم.
خانواده هم جهازم را بردن خونه ی جدید که همسرم خریده بودن، چیدند. خونه کوچیک و قدیمی بود ولی خداراشکر راضی بودیم.
به همسرم گفتم من تو قضیه ازدواج با شما موافقت کردم، شما هم خواهشاً عجله برا بچه دارشدن نکن، به من فرصت بده تا با خودم کنار بیام. ایشون هم قبول کردن با اینکه کل خانوادشون تو سالگرد ازدواج شون بچه بغل بودن☺️
بعد یک سال با پیشنهاد شوهرم اقدام کردیم برای بچه دار شدن. بعد از هفت ماه همسرم اومدن خونه و گفتن مادرم میگه برید دکتر داره دیر میشه😳منم با اینکه میدونستم طبیعیه ولی قبول کردم و رفتیم دکتر...
وقتی ویزیت شدم و آزمایشات را انجام دادیم، دکتر گفت مشکلی ندارید اما یه سری قرص و آمپول میدم استفاده کن ان شاء الله همین ماه باردار میشی. منم مصرف کردم.ماه بعد یه بی بی چک خریدم و تست کردم، مثبت بود. به شوهرم گفتم گفت شاید اشتباه باشه بریم آزمایش خون. آزمایش هم مثبت بود. روزها میگذشت ومن گهگاهی دل درد میگرفتم مادرم میگفت طبیعیه ولی یه روز هفته پنج دل درد وحشتناکی گرفتم رفتیم دکتر گفتن احتمال سقط داری ولی سونو گرفتن گفتن خوبه. دل دردهای من ادامه داشت و خیلی اذیت بودم یه دکتر دیگه گفت علائمت سقط یا خارج رحمه ولی ساک حاملگی نرمال داخل رحمت هست.
بستری شدم زایشگاه تا علت دل درد مشخص بشه. یه دکتر می گفت من یه احتمال میدم برات. البته این مورد احتمالش مثل اینه که الان یه شهاب سنگ بیفته کنار ما یعنی خیلی مورد نادر. گفتم چی ؟ گفت اینکه تو دوقلو حامله باشی یکی داخل رحم باشه یکی خارج رحم😳
گفت باید سه روز یه بار سونو بشی ،(البته بیرون از بیمارستان با دستگاه پیشرفته)تا بفهمیم هست یا نه؟من تو شش هفته ی اول بارداریم ۱۲بار سونو شدم تا اینکه اواخر شش هفته یه دکتر سونوگرافی مجرب متوجه شد که بله من دوقلو باردارم یکی تو رحم و طبیعی و یکی تو لوله رحم و هر دو رشد کرده بودن و قلب داشتن...دکتر سونوگرافی گفت زود برو دنبال درمان خطرناکه. با چشم گریون با شوهرم تو خیابون راه میرفتیم و نمیدونستیم کجا بریم...😢 یه دفعه چشمم افتاد به اسم دکتر وکیلی که خدا انشاالله خیرشون بده از دکترای زنان اصفهان هستند و دکتر مومن.
خسته تون نکنم رفتم و ایشون قبول کردن بچه ی تو لوله رحم را بردارند. البته گفتن موندن اون بچه هم ۵۰ ۵۰ هست. با نذر و نیاز عمل شدم. بعد عمل دکتر گفت دختر خدا دوستت داشته که فقط درد داشتی و چیزیت نشد اندازه نیم لیتر خون تو شکمت بود به علت پارگی لوله رحم..خدا خواست و با زحماتی دکتر وکیلی دختر قشنگم مرداد ۹۰ تو ۳۸هفتگی دنیا اومد که دکتر میگفت من برای تو و این بچه استرس زیادی کشیدم که تو عمر پزشکیم نکشیدم😌البته دکتر گفت اگر بچه میخوای سه ماه دیگه اقدام کن چون احتمال بچه دار شدنت خیلی کمه به خاطر اینکه تخمدانهات کوچیک شدن. وقتی همسرم موافقت نکردن.
بعد ۳سال از تولد دخترم، اقدام به بارداری کردیم، باردار شدم و دختر دومم دنیا اومد و سال ۹۴ برای دومین بار طعم مادر شدن را چشیدم.
از اون تاریخ به بعد شوهرم به خاطر استرسهایی که داشتیم سر بارداری دیگه قبول نمیکنه بچه دار بشیم...
الان دختر اولم ۱۳ ساله و دومی ۹سالش هست. با اینکه الان حدود ۴۱ سالم هست ولی دوست دارم به عشق رهبرم بازهم طعم مادر شدن را بچشم.
انشاالله خدای مهربونم به حق آقام امام علی (ع) اول به تموم مادران این سرزمین که فرزند ندارند اولاد سالم و صالح عطا کنه و به من هم دوباره لیاقت مادر شدن بدند🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075