#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
این خاطره مال چهل سال پیشه زمانی که بابا و مامانم نامزد بودن😍
اون موقع بابام ۱۹ساله ومامانم۱۲ساله بوده😅خانواده هم تعصبی بودن وبابام نمیتونسته زیاد مامانمو ببینه
یه روز که مامانم رفته بوده از سر چشمه اب بیاره ، بابام میاد اون نزدیکیها وایمیسته 😏هرچی پیس پیسسسسس میکنه مامانم محلش نمیده🤨بابامم یه تسبیح داشته از این دونه درشتا پرتش میکنه طرف مامانم 😮😮
تسبیح میخوره سر مامانم😱😱
مامانمم هرچی فوش بلد بوده به بابای بیچارم میده😠😡
بابامم الفرار🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
بابام😨🤫😱
مامانم😡😤
من بعد چهل سال😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
به خواستگارم گفتم دوست دارید شهید بشید؟گفت بله
گفتم ان شالله که میشید😂😂😂
بعدم گفت هدفم شهادته،منم گفتم احسنت
اتفاقا منم ک استخاره کرده بودم آیه و لاتحسبن الذین قتلوا ...اومده😁
کلی هم خوشحال شدیم ک سر شهادتش ب توافق رسیدیم😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
برید به دلبرتون بگید:
دیدی بعضی وقتا انقد یه آدم برات قشنگه و همه چیشو دوس داری؟
انگار وقتی خدا داشته می آفریدش توهم نشستی کنارش نظر دادی؟
تو برای من این شکلی هستی♥️.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿
تو دوران نامزدی 🙈🙈یه شب داشتم باشوهرم اس بازی میکردم شارژ تلفنم تموم شد منظورم باطریشه
گوشی بابام رو برداشتم باهاش اس ام اس رو شروع کردم گوشی خودم زدم تو شارژ روشن نشد نمیدونم چه مرگش بود🤔😕
خلاصه اس بازی کردیم دیگه چشمامم تو خواب بیداری بود براش نوشتم عشقم نفسم میبوسمت دوستت دارم ید دنیا میبوستمت شبت بخیررر 😅😊💋💋😴😴
صبح که بیدار شدم مامانم اومد گفت تا گیسوتو نبریدم بلند شو گفتم چیه 🙁😐
گفت بابات اس ام اس تو و فرهام رو خونده چرا تو گوشیش حذفش نکردی منو نمیگین😳😳 بچه ها بخدااااا مردم از خججالت😢😢
هنوز که هنوزه بابام تیکه شو بهم میندازه😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یکی پرسیده بود از کجا بفهمم
عاشق شدم؟
جـواب داد: عشق زمانی اتفاق میفتد
کہ معشوق به شما قطعهای از روحتان
را میبخشد؛
که هرگز نمیدانستید آن را گم کرده بودید : )🌿
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام
توی عروسی سمت ما یک کاغذی خانواده عروس میدن ک داماد وپدر داماد امضا کنه تحت عنوان جهزیه ک از طلا گرفته تا سیم ظرفشویی توش مینویسن...
توی یکی از این عروسی ها ک ما دعوت بودیم داماد پرروبازی در آورد گفت امضا نمیکنم وقتی پدر عروس دوباره اصرار کرد داماد کاغذ رو پاره کرد ریخت روی سر پدر عروس و یک دعوایی شد ک نگو حالا ماچند نفر جوون ک پیش هم بودیم خواستیم جدا کنیم کت شلواری ک یک هفته بود دوخته بودم کتم پاره شد سرمم شکست گوشی یکی دیگ از دوستام ک داشت جدا میکرد شکست خلاصه ماچند نفر ک جدا میکردیم حسابی زخمی و خسارت دیدیم
بعد یک ماه داماد و پدرش اومده بودن خونه ما ک عذرخواهی و جبران خسارت و نشسته بودن همه چی رو واسه بابام اینا تعریف کرده بودن در صورتی ک وقتی اون اتفاق افتاد من خونه برنگشتم تا پانسبان سرم رو باز کنم بابام اینا متوجه نشن
اخر سر داماد با غلط کردن رفت زنشو اورد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
سنگ صبور داشتن خیلی قشنگه؛
بی سلام و علیک میتونی بری پیویشو
حرفتو بزنی ((:
از همه چیزایی که قلبتو شکسته یا
خوشحالت کرده میگی؛
از گذشته حرف میزنی، از حس و حالات میگی . .
باهاش که حرف میزنی یه وقتایی
حس میکنی با خودت هیچ فرقی
نداره .
سنگ صبور داشتن قشنگترین چیزیه
که میتونی تو این دنیا پیدا کنی 💕!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
بقول آقای عبید زاکانی🌿:
انگشتنمای خَلق بودن زشت است؛
ولیک با تو زیباست . .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفتم خواستگاری تو اتاق داشتم صحبت میکردیم گفت مشخصه به شیرینی خامه ای خیلی علاقه مندین
گفتم مشخصه شما هم آدم شناس ماهری هستین
گفت نه جعبه ی شیرینی که اوردین فقط سه تا دونه توش بود😐😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز عروسیم موقع ورود به تالار فیلمبردار گف اسپند رو بردار دور سر داماد بچرخون بریز رو ذغال...
من اسپند رو دور ذغال چرخوندم ریختم رو سر داماد🤦♀🤦♀🤦♀🤦♀😂😂😂
ابروم رف توفیلمم هس 😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
وقتی قلبت بی نظم زد . .
با دیدنش دست و پات و گم میکنی؛
نمی دونی چیکار کنی؛
بدون دوسش داری و عاشقش شدی!
عشق زمان، مکان، زشتی و زیبایی رو
نمیفهمه(:
یهو میبینی شده همه دنیات♥️!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خاطره من برمیگرده به دهه شصت ، اونموقع مدبود که اگه کسی خواستگاری میومد دختر میگفت قصد ازدواج ندارم
داماد خونشون با ما خیلی فاصله داشت ، همسایه ما با برادرشوهرم دوست بود ومعرف ما
روزهای پایانی زمستون بود ولی همه جا پربرف
خونه ما تو ارتفاع بود و خونه همسایه مون که باهاشون خیلی صمیمی بودم پایین تر از خونه ما اونور کوچه
داماد باخانواده اومده بودن اونجا ، دوستمون اومد گفت من چکار کنم ، منم که قصد ازدواج نداشتم😁
مامانم و داداشم رفتند تا اینو بگند ، اما رفتن همان و پسندیدن داماد همان
دیگه گفتن به دخترشون که شاید ده ساله بود بیاد به من بگه که بیام حیاط خونمون تا داماد منو از پشت بوم ببینه
منم از تو حیاط دیدمش پسر تقریبا تپل و بامزه ای بنظر میرسید ، گلوله های برف رو درست میکرد و اینورو اونور ، منم رد شدم البته با چادر رنگی و شلوار لی ، اون که چشمش به من افتاد درجا پسندید و رفت که از پله ها بره پایین
بگم که اونا بنایی داشتن و فقط آجری رو بجای پله گذاشته بودن
دیگه چشمتون روز بد نبینه قل قل تا پایین رفتن😂😂😂
همیشه میخندیم به اونروزها
خوبه عاشق نبودیم حالا وگرنه خدا میدونه چی میشد
بگم که الان نوه هم داریم 😍☺️☺️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿