#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز عروسیم موقع ورود به تالار فیلمبردار گف اسپند رو بردار دور سر داماد بچرخون بریز رو ذغال...
من اسپند رو دور ذغال چرخوندم ریختم رو سر داماد🤦♀🤦♀🤦♀🤦♀😂😂😂
ابروم رف توفیلمم هس 😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
وقتی قلبت بی نظم زد . .
با دیدنش دست و پات و گم میکنی؛
نمی دونی چیکار کنی؛
بدون دوسش داری و عاشقش شدی!
عشق زمان، مکان، زشتی و زیبایی رو
نمیفهمه(:
یهو میبینی شده همه دنیات♥️!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خاطره من برمیگرده به دهه شصت ، اونموقع مدبود که اگه کسی خواستگاری میومد دختر میگفت قصد ازدواج ندارم
داماد خونشون با ما خیلی فاصله داشت ، همسایه ما با برادرشوهرم دوست بود ومعرف ما
روزهای پایانی زمستون بود ولی همه جا پربرف
خونه ما تو ارتفاع بود و خونه همسایه مون که باهاشون خیلی صمیمی بودم پایین تر از خونه ما اونور کوچه
داماد باخانواده اومده بودن اونجا ، دوستمون اومد گفت من چکار کنم ، منم که قصد ازدواج نداشتم😁
مامانم و داداشم رفتند تا اینو بگند ، اما رفتن همان و پسندیدن داماد همان
دیگه گفتن به دخترشون که شاید ده ساله بود بیاد به من بگه که بیام حیاط خونمون تا داماد منو از پشت بوم ببینه
منم از تو حیاط دیدمش پسر تقریبا تپل و بامزه ای بنظر میرسید ، گلوله های برف رو درست میکرد و اینورو اونور ، منم رد شدم البته با چادر رنگی و شلوار لی ، اون که چشمش به من افتاد درجا پسندید و رفت که از پله ها بره پایین
بگم که اونا بنایی داشتن و فقط آجری رو بجای پله گذاشته بودن
دیگه چشمتون روز بد نبینه قل قل تا پایین رفتن😂😂😂
همیشه میخندیم به اونروزها
خوبه عاشق نبودیم حالا وگرنه خدا میدونه چی میشد
بگم که الان نوه هم داریم 😍☺️☺️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
شب ها که چشمانم را روی هم
میگذارم . .
در تاریکی شب و صدای جیرجیرک
از پشت پنجره اتاق فقط یک چیز
در ذهنم نقش می بندد!
آن هم این است؛ دو تیله مشکی
بین جنگل مژه هایت!!💛🌔
″شب بخیر جانکم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خانواده ما با ازدواج دختر تو سن کم بشدت مخالفه
داداشم معلمه وقتی درسش تموم شد.۲۴ سالش بود
ما هر دختری را برای ازدواج بهش معرفی میکردیم می گفت نمی خوام
اخر گفت من از فلانی خوشم میاد.شش ساله که اونو دیدم و پسندیدم منتظربودم بزرگ شه برم خواستگاری🧐🧐
حالا اون دختر چند سالش بود.بعله ۱۵ سالش بود🤪🤪🤪🤪
داداش گلم دخترخانم را وقتی کلاس چهارم بودن پسندیده بودن🤣🤣🤣🤣
علی رغم مخالفت های شدید پدرم.که میگفت بچه اس.من براش نمی رم خواستگاری
برادرم آنقدر پافشاری کرد.که الان اون دختر کوچولو عروس خانواده ما هست🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
هیچی قشنگ تر از این نیست که
یکیو داشته باشی که هر روز به
بهش بگی با تو حال تمام روزام
عشقه♥️(:
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خاستگاری:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یکبار اوائل ازدواجم یکی اشتباهی منو از مادروپدرشوهرم خواستگاری کرده بود
اونام که خیلی بی تربیت بودن خیلی بدجور با اون خانمه برخورد کرده بودن
اونم گفته اتفاقا منم حدس زدم به شوهرمم گفتم دختر به این خوشگلی از این پدرومادر نمی تونه باشه😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
『اَلا ای ایها الـآقا!🤨
کُنون بشنو همین حالا؛
صفای آن مرامَت،
فدای آن صدایت،👀
قربانِ آن نگاهت،
داری ۲۰۰ بریزی به حسابم؟
ای شفتالو، ای گلابی، ای هُلو
اَلا ای آنکه هستی آلبالو،
سوپرایزی دارم آنچنانی..
ولیکن لازم است اندک ریالی!
گر سوپرایز را پایه هستی،
کرم بِنمابهواریز، هرجا هستی!😊✨✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
پسر داییم اومد خاستگاریم و از اون جایی که خیلی دوسش داشتم جواب مثبت دادم😁😅
دو روز بعد خواستگاری منو همسرم رفتیم برای ازمایش
اون موقع هنوز به هم محرم نبودیم من خیلی خجالت میکشیدم
رفتیم داخل ازمایشگاه و نوبت گرفتیم نشستیم
همسرم نشست منم یه صندلی با فاصله از همسرم نشستم
هر کی که اونجا بود وقتی مارو نگاه میکرد میخندید هی همسرم میومد پیش من ، من میرفتم اونورتر
باز اون میومد پیش من میرفتم اونورتر😑
الان ۴ ماهه که عروسی کردیم و شوهرم میگه اون موقع با فاصله ازم میشستی الان نمیزاری از کنارت جم بخورم 😅😅😅😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
برادرشوهرم رفت خواستگاری یکی از همشهری های ما،
تو جلسه مهریه خانواده عروس میگفتن پونصد سکه وخونواده داماد قبول نمیکردن بعد برادر عروس ک آخوند هم بود گفت مهریه رو بزاریم پای خانم صادق ک هم عروس شماست هم همشهری ما و خیلیم برامون عزیزه هر چ ایشون بگن ما حرفی نداریم
یهو مادرشوهرم وجاریم اشاره کردن گفتن بگو ۱۴سکه ب نیت ۱۴معصوم
منم ی اهمی کردم و گفتم والا چ بگم نظر من اینه ک 114سکه بزنیم ب نیت ۱۱۴معصوم ک ن سیخ بسوزه ن کباب حالا
با کلی فیس باصدای بلند هم حرف میزنم مجلس دس گرفتمه ک یهو اتاق ترکید ازخنده واقعا مردم ازخجالت تا سالها همین واسه من موند و دیگه تصمیم گرفتم هیچ وقت تو جمع حرف نزنم
ابروم رفت ب تمام معنا، تا چندوقت بعدش این اخونده هی میگفت عجب پارتی بازی کردی برای ما با ۱۱۴ معصوم🤣
خواهرم داشت اینو تعریف میکرد دخترش اومد گفت نههههه مااامااان ۱۱۱۴ معصوم داریما نه ۱۱۴ معصوم 😑خواهر گفت حقا ک دختر خودمی
مادرو ببین دخترو بگیر 😎😆
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
••صبحیکهبهرنگآبیچشمانتآغاز
شود؛عجبمرادرتلاطمطلوعدریا
گونهیخودغرقمیکند🌥••
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿