eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 گفته بودی که چرا محو تماشای منی آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود نازچشم تو به قدر مژه بر هم زدنی✨(؛ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 ماواسه خرید عروس که رفتیم پدرشوهرم یه مقدار خیلی خیلی کم به شوهرم پول داد گفت برین خرید بااون پول من یه لباس واسه پاتختم خریدم که خیلی جالب نبود مادرشوهرمم روز بعد عروسی اصرار که ما واست لباس خریدیم حالا باید واست مراسم بگیریم که مردم ببینن ما لباس خریدم واست یه آرایشگاه عالی هم دیدم برو فلان آدرس منم رفتم وقتی آرایشگاهو دیدم اینجوری شدم😳😳😳😳😳😳😳😳😳 یعنی خدا میدونه کل آرایشگاه دومتر در دومتر هم نبود🤦‍♀️ یعنی موهای منو ازین بیگودی قدیمی ها که یادمه مامانم می‌پیچید، پیچید به موهام 😳 منم هر لحظه متعجب تر از لحظه ی قبل رژمم که فک کنم مال زمان مادربزرگش بود وای خدا داشتم سکته میکردم خودم رو که تو آینه دیدم میخواستم فقط گریه کنم هیچی دیگه اومدم لباسم روهم پوشیدم اونم ازبس منو اذیت کرده بودن تو همون چند روز واسم گشاد شده بود حالا شما منو تصور کنین 😆😆😆😆😆😆 لباس گشاد و شنیون قرن بوقی دختر خاله هام که همه 😳😳😳😳😳شدن منو دیدن مادرشوهرم اومد گفت بچه ها بیاین با از عروسم عکس بگیرین دختر خالم خدا خیرش بده گفت نه نمیخواد عکسای عروسی مامانش هست دیگه زحمت نکشین عکس نگیرین😆(منظورش این بود که خیلی کار آرایشگر قدیمیه) دیگه این نهایت بدجنسی مادرشوهرم بود ولی تا مدتها سوژه خنده بود 😂😂😂 چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی مادرشوهرم میخواست منو اذیت کنه آبروی خودش رفت😕 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: روزے که خانواده تهرانے مقدم بہ خانہ ما آمده بودند ما شیطنت ڪردیم و ڪفشهاےِ ایشان را دیدیم حاج حسن یڪ¹ جفت ڪتونے سفید چینے به پا ڪرده بود که این کفش‌ها از شدت غبار و خاڪ رنگ تیره‌اے به خود گرفته بود بعد از میان پرده اتاق ایشان را نگاھ ڪردم و دیدم مانند همه ڪسانے که به جبهہ مے‌روند با یڪ لباس چهارجیب خاڪستری با یڪ شلوار ڪتان کرم رنگ آمدھ بودند و حتے دکمه‌هاےِ آستینِ ایشان باز بود👔 خیلے دلم گرفت ڪه چرا ایشان با چنین وضعیتے به خواستگارے آمده‌اند... اما وقتے فقط ۱۰ دقیقه با ایشان حرف‌زدم متوجھ شدم اخلاصے دارد که تمامِ ظاهر او را محو میڪند •همسرشهیدتهرانے‌مقدم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 منو همسرم حدودا دوهفته بود عقد کرده بودیم ک تصمیم گرفتیم خانوادگی دسته جمعی بریم سرعین اردبیل.... شب ک رسیدیم سرعین، داخل پارک شورابیل نشستیم و تصميم گرفتیم شام تن ماهی و برنج بخوریم. توی مسافرت هاهم آشپزی با آقایونه ✌️🤪 خلاصه تا ماخانم ها رفتیم سرویس و نماز قرار شد پدرشوهرم برنج کته کنه. پدرشوهر جان وقتی قابلمه برنج خیس شده رو میذاره رو پیک نیک بلافاصله شیشه روغن رو برمیداره ومیریزه رو برنجا و درهمون لحظه کلی کف میکنه و میاد بالا و ایشونم سریع کمش میکنه و متعجب میشه از جوش اومدن ب این سرعت آب!!!!! 😂😂😂😂😂😂😂 (توضیح اینکه روغن داخل شیشه نوشابه خانواده بوده 😐 و پارک هم تاریک بوده) خلاصه بعد از پخت غذا نشستیم سر سفره.... گشششششششنه منتظررررررر اولین بشقاب رو ب بابام دادند. بابامم شروع ب خوردن میکنه و هی باخودش میگه چرا تلخه... نکنه تن ماهیش خوب نبوده... روش هم نمیشه بلند بگه.. 😄😄😄😄😄😄😄😄 تا اینکه وقتی هممون یه قاشق از غذا میخوریم و بابام بشقابش رو کامل خورده بوده 😂😂😂😂😂😂 هی بهم دیگه نگاه میکنیم و درنهایت میگیم غذا تلخ نیس؟! مادرشوهرم میگه مزه صابون میده وقتی پدرشوهرم شیشه ای ک ازش روغن ریخته داخل برنج رو نشون میده میفهمیم که به به بجای روغن، ریکا ریخته و بجای پلوتن ریکاپلو برامون پخته😁😁😁😁😁😁 (ریکا هم زرد بوده و داخل شیشه نوشابه خانواده😕) بابام میگفت من که یه بشقاب پر خوردم هربار دهنمو باز کنم حباب میاد بیرون 😄😄😄😄😄😄 بیچاره میتونست اون شب بجای دستگاه حباب ساز توی پارک باشه 😉😉😉😆😆😆😆 حالا خاطره ریکاپلو مونده برامون و با یادآوریش کلی میخندیم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 💍•به تو گفتم : "زیاد ، خیلی خیلی دوستت دارم" جواب دادی : هرچه این حرف را تکرار کنی ، باز هم میخواهم بشنوم !" این گفت‌ و گوی کوتاه را ، مدام ، مثل برگردان یک شعر ، مثل تم یک قطعه‌ی موسیقی ، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم . و جواب تو را . . . بارها با لهجه‌ی شیرین خودت در ذهنم مرور کردم ! ♥️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 عقد کنون پسر عمم بود بعد منم از داداش عروس بدم میومد😒 همیشه هم جلوش خودمو میگرفتم در صورتی که من اصلا آدمی نیستم که خودم و بگیرم😁 منم با کلی افاده از پله های محضر اومدم پایین رفتم در و باز کنم دیدم هرچی هل میدم باز نمیشه😐 حالا من هی هل میدادم در هم باز نمیشد😑🤦‍♀ تصور کنید جلوی اون همه آدم داداش عروس هم به من میخندید😒 آخرش پسر عمم داد زد گفت در کشویی🤦‍♀ بعد رفتم تو گفتم میدونستم😌 قیافه من : 😌😜 پسر عمم: 😐😐😑 داداش عروس: 😂😂😂😝 هنوز هم من و میبین میخنده😒 ولی من از رو نمیرم 👊 هنوز خودمو میگیرم جلوش😌😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه خدا آنچه را که به ما گذشت جبران خواهد کرد...☺️🦋🫧 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿 من ی داداش دارم ک ۴ سال از من کوچیکتره و خیلی باهم راحتیم ینی در حد فوش و اینا😂 ی بار ک تازه عقد کرده بودیم برا اولین بار رفته بودم خونه مادر شوهرم من نشسته بودم با همسرم و مادر شوهرم...مادر شوهرم ب نامزدم گف حسین پاشو برو نونوایی نون بگیر نون نداریم گف مامان بزا بعد میرم مادرش گف پاشو برو دیگ گف خب میرم دیگ گیر دادیا.مادرش گف الان گشنت بشه ی تیکه نونم تو خونه نیس بدم بخوری گف من گشنم بشه الهه (ینی من) رو میخورم منم ی لحظه فک کردم داداشمه ن گذاشتم ن برداشتم گفتم من خوراکِ سگ نمیشم 😐 ینی منتظر بودم زمین باشه من برم داخل 😐 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: . . (:یه روز برام ساعت خرید که برای خودشم خریده بود . . اونو بهم داد و گفت : «تا وقتی این ساعت کار کنه ما باهمیم و از کار بیفته رابطمون تموم میشه » من رفتم ساعت فروشی تا کلی باتری بگیرم؛ مرد ساعت فروش که ساعتو دید گفت: این با باتری کار نمیکنه با ضربان قلب کار میکنه -🤍(؛ هیچوقت از دستتون درش نیارید! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 با شوهرم برای اولین بار رفتم ادکلن بخرم تو عقد بودیم و هنوز تعارفی بعد از تست کردن چندتا ادکلن فروشنده یه جعبه کوچولو گذاشت روی میز شوهرم باز کرد سمت من گرفت منم دیدم دونه ها قهوه هست گفتم ممنون من نمیخوام😊 فذوشنده نمیدونم چرا یهو روشو کرد اونطرف و ریز میخندید😏 شوهرم از خجالت سرشو انداخت گفت بو کن خانوم ، اینا واسه اینه بوهارو تشخیص بدی برا خوردن نیست😒 خب نمیدونستم چکار کنم😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 「بیا‌بشین‌جلومون‌دلبرانه‌بنگر ازاون‌نگاها‌که‌انگاری‌خروس‌قندی قورت‌دادی‌ته‌دلت‌شیرین‌میشه‌انرژی میگیری‌خون‌میدوعه‌زیر‌پوستت ازاون‌نگاها‌که‌انگاری‌یکی‌با‌پر‌رو‌دلت راه‌میره‌همچینی‌قیلی‌ویلی‌میره ازاون‌نگاها‌که‌باعث‌میشه‌لپامون‌ سرخ‌بشه‌عین‌انار‌رسیده‌لبخندمیشینه‌ رو‌لبامون‌اره‌بیا‌بنگر(: میگم‌نکنه‌وسط‌نگاه‌کردنت‌صدا تالاپ‌تلوپ‌قلبمون‌به‌گوشت‌برسه‌ رسوابشیم‌؟ حالاهرچی‌شنیدی‌برومون‌نیاریا! بذار‌فکرکنیم‌نمیدونی‌ما‌چقدر عاشقانه‌هامونوباختیم‌به‌چشمات خلاصه‌قندتو‌بزن‌تو‌چای‌و بی‌درنگ‌بحث‌وبازکن،چخبر؟♥️☕️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
خاطره از نامزدی مامانو بابام: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 بابام همیشه تعریف میکنه میگه نامزد بودیم با کلی ذوق وشوق پولامو جمع کردم که آخر هفته برم دنبال عشقم بریم سینما😍😍 مامانم میگه منم لحظه شماری که کی باهم بریم بیرون😍 همدیگرو میدیدن ها، سینما هم میرفتن 😂 اما چه رفتنی همین که بابام می‌رفته دنبال مامانم مادربزرگم، دایی وسطیم، دوتا از خاله هام☹️ عمو کوچیکم و عمم هم بدو بدو دنبالشون میرن😐😂😂😂😂 ذوقشون کور شد بیچاره ها وقتی سینما هم میرفتن همه به ردیف مینشستن مامانم این طرف بابامم اونطرف😂😂 به روایتی دیوار چین بینشون بوده تازه همه پول هاشونم میدادن خوراکی برای اقوام یه بار که تصمیم میگرن که وقتی اونا سرگرمن بپیچون😜 یواشکی میرن که پسر خالم داد میزنه خالمو ندزد😐😐😐😭😭 نقششون برباد میره بله دورانه بسی سخت داشتن الان میگن هیچ وقت برای دوران نامزدی شما سخت نمیگیریم😍😍😍😍😍 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿